Wednesday, December 21, 2011

یلدای من یلدای ما

چه زود می گذرد ایام، انگار همین دیروز بود تند تند می نوشتم و امضا می زدم 30/9/89 و هیچ حواسم نبود که 30 امین روز آذر یعنی یلدا یعنی روزی که شبش طولانی ترین شب است، یعنی شبی که همیشه که دور هم جمع می شدیم و خوش می گذشت؛ یعنی شبی که وقتی بابابزرگ رفت همه کار کردم تا مامان بزرگ شاد ترین یلدا را داشته باشه، شب های یلدا اگر ایران بودم حتما می ماندم خانه و در قبرس همه مثل عید سعی می کردم هندونه و انار و حافظ داشته باشم ....به هرحال امضا می کردم و می نوشتم  و یادم نبود که یک نفر گفت راستی امشب شب یلداست و شما مارو از خانواده هامون دور کردین ...خودکار گذاشتم زمین وگفتم اااا امشب یلدا هست، حتما مامان اینها رفتن خانه بابا عباس، شایدم همه خونه ما باشن مثل سال های پیش ، اصلا فکر نکردم که من نیستم و شرایط عجیب و غریب است ....حاج خانم گفت نگران نباش امروز سوم امام هست همه هیات هستن..خندیدم که وااا دیگه سوم نداره حتما خانه ما یلدا هست مثل همیشه، انگار این جمله یخ ها را آب کرد گفتند در خانه های ماهم اما ....نمی دونم چرا شاد شده بودم از یلدای دور از خانه انگار که تازه شده بودم مثل همه آن انسان های بزرگی که کمی آن طرف تر در پس همان میله ها بودند ، هرچند که اون یک ماه و چند روز من کجا و این دو سال و چند ماه و چند روزمسعود و عماد و بهاره و آقا مصطفی و حسن و همه و همه کجا ...می دونم
 این یک ماه و خرده ایی در مقابل حبس های طولانی هیچی نیست اما می نویسم بیشتر برای همان ها و برای خودمان نمی دونم چرا اما می دانم باید نوشت تا فراموش نکنیم سه یلدا شد که در خانه نیستن و نخستین یلدای حصر ....بگذریم بازهم نوشتم اما این بار با هر امضا به یلدا فکر می کردم دروغ نمی گم دلم خانه خواست و دلم مامان خواست و دلم شب یلدا خواست روی یک کاغذ نوشتم یلدا مبارک از دستم گرفت گفت برای کی نوشتی نمی خواستم بفهمن دلتنگم گفتم برای همه اونهایی که امشب یلدا دارن برای همه آنهایی که طولانی نشدن شب مبارزه می کنند، گفت می دانم برای کی نوشتی گفتم برای همه هیچ نگفت ادامه پیدا کرد تا بالاخره تمام شد، ساعت 10 بود فکر کنم تمام شد ورفتم گفت می دانم برای مادرت و پدرت نوشتی بهشون زنگ بزن، اون شب احساس کردم آنها هم انسان هستند می فهمند دلتنگی ها را حتی اگر بر زبان نیاری و پشت خنده پنهان کنی و  می توانند سوء استفاده نکنند، به هرحال  مقررات اجازه نداد و واقعا دلتنگیم رفت، توی سلول شاد بودم، نمی دونم چرا اما کلی با خودم خندیدم و کلی یلدا رو تبریک گفتم،دو روز بود همسایه ایی آمده بود و من فقط صدای قرآن خواندش را میشنیدم آن موقع نمی دانستم کیست وگرنه یلدایم کامل تر میشد، همسایه از وقتی آمده بود صدای قرآن خواندنش همیشه می پیچید در آن سکوت مطلق و آن شب هم باز پیچید....نمی دونستم سارای عزیز برای مامان و بابا در سینی آجیل گذاشته و هندوانه و انار و همه را با روبان سبز بسته و رفتن پیش مامان و بابا تا بلندترین شب سال تنها نباشن، .....و امسال خونم و چقدر زود گذشت و چقدر این روزها زود می گذره وقتی من از چند روز انقدر خاطره دارم وای به روزی که بچه ها بیان و از این همه سال خاطره بگن خاطراتی که باید نوشت حتی اگر مال چند روز باشن
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
یلدای این روزهای ما هم به پایان میرسد این شب سیاه و سرد تمام میشه زوده زود و یلداهای ما دوباره واقعی خواهد شد ، یلدایی که مهسا و مسعود  مریم و عماد عاطفه و حسن، فخری و مصطفی،   بهاره و امین، مریم خانم و آقا فیض الله، مهدی و زینب و همه و همه اون اسم هایی که می دانیم در خانه هندوانه می خورند و انار و حافظ می خوانند ، یلداهای این روزهای ما داستان خواهد شد
 --سال هایی خواهد آمد که شب یلدا ، حکایت شب های زمستانی ما تعریف خواهد شد

Monday, December 12, 2011

بیست و یک آذر ..اولین چشم بند... وقتی من بازداشت شدم


انگار می دونستم خبری هست یا خبری میشه، یکی دوبار سرزده در خانه سابقمان کسی رفته بود و یک بار هم روزنامه، 16 آذر آمده بودند روزنامه و کیوان، استاد غلامی و خانم روستایی و حاجی خدابخش رو برده بودن و دلهره ایی که در دل همه بود از حضور بیست نیروی وزارت در روزنامه و رفتارهایی که شد و ....  و 5 شنبه  که آمدم سوار ماشین بشم و دیدم قفل در شکسته و هرچی کاغذ و تقویم و نوشتنی بوده برده اند در حالیکه پنل ضبط رو دست هم نزده بودند.....
شنبه شب حالم خوب نبود، عصبی بودم و پر ازبغض، نمی دونم همش مربوط به روزنامه بود و نبودن بچه ها یا اتفاق دیگه ایی هم افتاده بود که در فیس بوکم نوشتم "خسته ام از این همه ظلم"، تا 3و4 صبح بیدار بودم و کار می کردم ، از دست یک نفر دیگه هم دلخور بودم ...همین جوری که لب تاب باز بود خوابم برد....
ساعت 8 بود حدودا فندوق یه تک دم در پارس می کرد، فکر کردم کارگرمونه، بابا زودتر رفت در را باز کرد و من با پیژامه وسط هال بودم، هوا مثل امسال سرد نشده بود هنوز، 5 مرد و یک خانم چادری وارد خونه شدن، بابا گفت با تو کار دارن، گیج خواب بودم، خندیدم و گفتم بزارین لباس بپوشم، وسط اتاق گیج وایساده بودم که حاج خانم اومد تو، دیگه از هم جدا نشدیم J ، گفتم حکم دارید، حکم بازداشت را نشونم دادن....اول از همه موبایل و لب تاپ و بعد هم کاغذ ها و کیس کامپیوتر بابا و احسان یکم سر این دو تا کیس حرص خوردم چون من حتی یک بار هم با کامپیوتر اون ها کار نکرده بودم....
بابا میگه خیلی خونسرد و بی خیال بودی انقدرکه اضراب و ترس من (بابا) رو هم پوشانده بودی، یک لیوان شیر برای خودم ریختم و با یک شکلات خوردم هرچی تعارفشون کردم اون ها نخوردن...دار و ندارمان جمع شد شناسنامه و کاغذ ها و هارد و خلاصه هرچه که باید جمع میشد...
با وسایل رفتیم خودم هم کمک کردم سنگین بود تنها نمی تونستن، سوار ماشین شدیم انقدر که آدرس دادم یادشون افتاد چشم بند ندارم و چشم بند زدم....
دم در وقتی منتظر بودم تا اون در آهنی باز شه و بریم تو، تمام دوست داشتنی هام رو جا گذاشتم از مامان و بابا و احسان و خاله تا ماهور و شادی  و .... با خودم عهد بستم نه کسی دارم نه کاری، دلتنگی ممنوع، اشک ممنوع، انگار که تنهایی، تنهای تنها بی هیچ وابستگی....فکر کنم موفق شدم چرا که تا وقتیکه اون در دوباره باز نشد و بیرون نیمدم انگار دلم برای هیچ کس تنگ نشد، شاید یکی دوباری  اما همون یکی دوبار هم 5 دقیقه بیشتر طول نکشید...خنده رو شده بودم اون روزها، همش می خندیدم و می خندیدم و .....
پارسال 21 آذر این موقع، این ساعت، با چشم بند اولین تجربه بازجویی رو پشت سر گذاشتم.....چقدر خاطره دارم از تمامی اون روزها...

Monday, December 5, 2011

روزهای عاشورایی انفرادی

تاسوعا بود، گیج بودم کلی برنامه ریزی کرده بودم برای تعطیلات خسته از کار زیاد و مهم تر از همه دل نگران، چند روز قبل آمده بودند روزنامه و بچه هارو برده بودن کیوان، خانم روستایی، استاد و حاجی، روزهای سختی بود...ماهور گفته بود باید حتما بریم اصفهان و من به هرحال دلم خواب می خواست و استراحت مفرط مثل همین دو روز....به هرحال همه چی بهم ریخته بود، هرسال شب تاسوعا رو میون دسته ها می گذروندم و ظهر عاشورا را همین طور ، همیشه این دو روز رو مشکی می پوشیدم و به هرحال...اما عاشورا و تاسوعای پارسال متفاوت گذشت...برای اولین بار اون دو روز لباس صورتی پوشیدم، روز تاسوعا  زیارت عاشورا خوندم و چند دعای دیگه ایی که اونجا یاد گرفته بودم و بعد باید می رفتم توی اون اتاق معروف سوال و جواب بود و سوال و جواب و بالاخره روز باید تمام میشد بهتر از این بود که یک روز تعطیل رو تک و تنها توی یک اتاق دو در دو بگذرونم، کلی حرف بود بحث و جر و خلاصه بگذریم حرف های مگو...گفتند فردا عاشوراست ما نمی تونیم بیاییم تعطیله ...نمی دونم اون شب چم بود تا نیمه های شب بیدار بودم، توی اتاق راه می رفتم، خوابم نمی برد قرآن خوندم و زیارت عاشورا....به عاشورای 88 فکر می کردم ، به اتفاق هایی که افتاده بود به آدم هایی که رفته بودن، به آنهایی که حسین وار رفته بودند و آنهایی که باید می ماندند و کار زینبی می کردند، یادم هست مهندس موسوی اون روز ها همین حرف ها رو زده بود که باید کار زینبی کرد که باید پیام جنبش را زینب وار به گوش همه رسوند خصوصا پیام آنان را که عاشورای قبلش حسین وار شهید شده بودند...اون شب دلشوره داشتم انگار که باید انتخاب می کردم، تا می خواست خوابم ببره خاطره پشت خاطره بود که می اومد، اتفاق پشت اتفاق بود، از روز اول از 22 خرداد 88 یا شایدم قبل تر و هی بلند میشدم و راه می رفتم و فکر می کردم... 
انگار اون شب، شب انتخاب بود که از این پس رو چه طور برم، زینبی یا چون اهل کوفه، چون اهل کوفه هم نه مثل اونهایی که نیمه راه ترسیده و پشیمون بازگشته بودند و یک عمر پشیمانی و خجالت را بر جان خریدند...اون شب، شب تاسوعا تصمیم گرفتم که حال که در حد و اندازه من نیست زینب باشم یا همچون زینب های زمانم، اما شبیه آنها که نیمه راه بازگشتند نیز نباشم....پس از شب تاسوعا و اون ولوله ی عجیب تمامی شب ها را آرام خوابیدم بی دلهره و ترس و آشوب ...
صبح عاشورا، مثل همه صبح های تنهایی دعا بود و زیارت که حاج خانم آمد و گفت چادر و چشمبند ببند باید بری پایین، بعد از یک هفته با خانه تماس داشتم، تماس سه دقیقه ایی و شنیدن صداهای آشنا و بعد هم قرار نبود که عاشورا بیان، اما آمده بودن که شاید من تنها نمونم، از 12:30 تا 9 شب فکر کنم یکم دیرتر، یکم زودتر، به هرحال اون روز روز عجیبی بود، سخت بود، طولانی بود، بالا و پایین بسیار داشت، اما راهی که انتخاب کرده بودم را هموارتر ساخت...دلم می خواست جزییات روز عاشورا را بنویسم اما نمیشه، کاش می شد ...هنوز صداهای اون روز توی گوشم هست...اون شب اونجا هم غذای نذری دادند و قیمه بود من که  کلا قیمه دوست ندارم فقط چند قاشقی برنج خوردم حاج خانم گفت کاشکی نمی خوردی غذای نذری رو که نمیشه ریخت دور، تهش ریختن جلوی پرنده ها :) 
 یادم در هواخوری، گوش هام تیز می کردم تا صدای دسته هارو بشنوم، ظهر عاشورا و شب تاسوعا از تو سلول واون اتاق گوش هام تیز بود نمی دونم شنیدم یا ذهنیتم بود اما صدای یا حسین، علمدار نیامد و ....تو گوشم بود صدای تبل ها و سنج ها، صدای زنجیر ها.....
عاشورای پارسال برای من متفاوت از همیشه بود، عاشورایی زینب وار...
امسال توی روزنامه حس عجیبی داشتم از اومدن عاشورا و سال گذشه حس غریبی بود


Tuesday, November 8, 2011

عاشقانه ترین روزها

برف میاد ، پارسال برف را ندیدم، شایدم دیم اما کم بود به این شدت نبود ، یادمه از پشت اون شیشه های مشبک دلم برف خواست پایین تر نوشتم از اون روز برفی و دم پایی هایی که ردشون تو برف موند ، از برفی که یواشکی لمس کردم .....برف میاد اما مثل همیشه دلم شاد نیست
وقتی هوا سر شد و برف آمد یاد آنجا افتادم ،بیشتر ها برف شادم می کرد، سرما رو دوست داشتم و تیک تیک لرزیدنش انگار زندگی دوباره بود اما نمی دونم امروز صبح چرا اون شادی همیشگی نیمد سراغم 
بغض بود و بغض وقتی می دونی این سرما یعنی لرزیدن بیشتر و جمع کردن پتو به دور خودت، یعنی وقتی گازوییل نیست ، یعنی وقتی خیلی سرده بالای اون تپه ها که از همه جا سرد تره، یعنی وقتی می دونی چشم هایی هست که از اون پنجره های مشبک مشبک به آسمان خیره میشن و دلشون سال های پیش رو می خواهد که دست در دست زیر برف قدم می زدند و می خندیدن، از چشم هایی که از آن پنجره ها برف را نگاه می کند و یاد حیاط دانشگاه می افتد و گوله های برفی که سمت هم پرتاب می کردند، برف بود و پسرکی که از کول بابا بالا می رفت تا ببرتش برف بازی و برف بود و دخترکی که به مادر التماس می کرد اجازه دهد برود بیرون و حالا دخترک و پسرک چشم به اون تپه ها منتظر پدر و مادر هستند تا بیاید و بار دیگر زمستان را جشن بگیرند
   برف یعنی نعمت خدا در این زمستان زود رس که بی آبی هست و خشکی هست و سیاهی هست و باید شاد بود از این نعمت اما وقتی میشه شاد بود از ته دل و جشن گرفت این همه برف را، که بالای اون تپه ها انقدر دوست خانه نکرده باشند، بند متادونی نباشه که شریف ترین مرد را در خود جای داده است و رجایی شهری نباشه که سرد هست و تلخ و مظلوم ترین ها را حبس کرده، 350 ایی نباشه که بهترین ها و پاک ترین ها رو مبحوس کرده و بند زنانی نباشه که نجیب ترین و مقاوم ترین ها را نگه داشته و دو الفی که همش انفرادی هست و دیوارهای سنگیش سرما را چند برابر می کنه
یادم میاد اون دیوارهای سنگی را که سرد بود و دریچه ایی که از آن قرار بود باد گرم بیاد و جای هرچی صدای هلی کوپتر می داد و حاضر بودم پتو بپیچم دور خودم و یک دقیقه اون روشن نباشه که عذابی بود توی اون سکوت مطلق هرچند که تنهایی اون روزها رو برف و زیباییش جبران کرد و با همه این حرف ها برف حتی از پشت اون شیشه هایی که پشتش میله هست بازهم زیباست. بر یعنی آزادی ویعنی سپیدی که این همه سیاهی را پاک می کند هرچند که نمی دانم سیاهی که دل ها رو گرفته رو هم پاک می کنه، یعنی میشه این برف زودرس دل های سیاه را هم سفید کنه نه فقط شهر را که اون ها رو، اون هایی که لبخند و آزادی و زندگی را نیز بر نمی تابند و حکم به خاموش باش می دهند را نیز سفید کند...روزی دوباره برف میاد روزی که همه در کنار هم هستیم حتی اویی که نیست که اون روز او هم خواهد آمد آن روزی که عاشقانه ترین روزها هست، هیچ کس مانع عاشقی و عاشقی کردن نمی شه       

Monday, October 17, 2011

شلاقی دیگر

از 24 و 25 خرداد 88 بازداشت ها شروع شد، یادم هست اون اوایل وقتی می شنیدی کسی بازداشت شده تعجب می کردی، دلهره می گرفتی، می ترسیدی و می گفتی چرا؟ این رو هم گرفتن آخه چرا؟ وااای نه باورم نمیشه؟ خدای من زندان و .........اما کم کم عادی شد ، وقتی کسی رو نمی گرفتن می پرسیدی وا چرا تو رو نمی گیرن؟

بازداشت ها رفته رفته عادی شد و بعد حکم ها آمد، 5 سال،6 سال ، 7 سال و ده سال و .....انقدر حکم ها سنگین بود که وقتی الان  کسی می گوید یک سال بهش می گویی خدارو شکر کن یک سال دادن چیزی نیست زود تمام می شود

و حالا شلاق، انگار که پلید ترین تنبیه بشری نیز در حال عادی شدن است

یادم است شبی که خبر از شلاق سمیه آمد حال ها چقدر بد بود، دل ها چقدر لرزید، بغض ها چطور جمع شد و همه نوشتند ، هر کس شد یک سمیه، زمانیکه خبر پیمان عارف آمد دیگر کسی به نفس شلاق کاری نداشت بحث بر سر نمادین و غیر نمادین بودن بود و مصاحبه گرفتن، و امروز خبر از شلاق خوردن یک دانشجوی نخبه آمده است و فقط می گوییم خدارو شکر 30 ضربه بوده بیشتر نبوده

می گویند جوان نخبه نحیف است فرقی نمی کند حتی اگر تنومند هم باشد مگر تغییری در نفس عمل می دهد ..

شلاق شلاق است خصوصا بر پیکره یک زندانی سیاسی و عقیدتی ، انگار که به سیاه چال های قرون وسطا بازگشتیم، انسان ها را به جرم اندیشیدن شلاق می زنند ، البته گفته اند که اتهام این ها اخلال در نظم عمومی و توهین به رییس جمهور بوده است

او که خود را رییس جمهور خوانده است گفت شاکیتی نکرده و راضی نیست که کسی به جرم اهانت به او شلاق بخورد

خنده دار است، توهین به او بهانه است کسی را به خاطر او شلاق نمی زنند، بلکه می زنند تا بگویند اندیشیدن در این سرزمین جرم دارد ، می زنند تا یادت بماند که نباید فکر کنی نباید حرف بزنی نباید انقاد کنی نباید باشی و اگر هم می خواهی باشی باید آنی باشی که ما می خواهیم

نمی دانم با خود چه فکر می کنند، گمان می برند که با این ضربه ها شکسته میشیم، می ایستیم، نوشتن و خواندن و فکر کردن را تعطیل می کنیم ، نه با این ضربه ها ایمانمان بیشتر می شود، مطمئن تر میشویم بر راهی که انتخاب کرده ایم ،جسممان آسیب می بیند اما روحمان نه، زخمی می شویم اما خسته نه... شما که بیش از ما فیلم محمد رسول الله را دیده اید، شما که خود کتاب های درسی را نوشته اید، بارها نوشتید از ضربه هایی که بر پیکر بلال وارد آمد و باز فریاد زد " لا اله الا الله  محمد رسول الله"....پس چه توقعی دارید از مایی که این درس ها را سال ها امتحان دادیم حال در امتحان عملی کم بیاوریم و متعجبم از شمایی که عاقبت تازیانه زنان را نوشتید و فراموش کرده اید امروز....

دلمان به درد می آید اما نه از ضربه های شلاق که از حماقت آنان که گمان می برند می توانند با این قبیل تنبیه ها ایمانمان را کم کنند

دلمان به درد می آید نه از جای ضربه ها بلکه از سیاهی که روز به روز بیشتر روح عده ایی را در بر می گیرد و دلمان به درد می آید از این همه ظلم که به ما نه به خودشان که انسانیت خودشان را ضبح می کنند

امین نیایی فر امروز شلاق نخورد، روح خسه زندان بانان شلاق خورد، امین نیایی فر کوچک نشد که او بزرگ است آنان که او را شلاق زدند کوچک شدند ، امین نیایی فر نیز چون دیگران بیش از گذشته در تاریخ ثبت شد به سربلندی و افتخار و آنان نیزچون همیشه سرافکنده ماندند در تاریخ

اما فراموش هم نمی کنیم ضربه هایی که بر پیکره یارانمان فرو امد، ضربه هایی که انسانیت را نشانه گرفت، هیچ وقت این ضربه ها را فراموش نمی کنیم حتی اگر ببخشیم...فراموش نمی کنیم تا هیچ گاه این تنبیه عصربربریت را تکرار نکنیم....

و چه زیبا گفت اویی که ما رییس جمهور خواندیمش :
با قامتی سرافراز، گرچه شلاق‌خورده، مجروح و حبس‌کشیده ایستاده‌ایم… خون‌ها و رنج‌ها پرده‌های فریب و ریای تمامیت‌خواهان را دریدند و فساد نهادینه‌شده پشت پرده‌های قدیس‌نمایی را نمایان کردند.

Wednesday, October 5, 2011

چرت

سکوت می کنم در حالیکه پر از نوشتنم

می دانم باید نوشت اما می گوید ننویس

با او نمی توانم لج کنم مثل خواهر عزیزه

میگه ننویس هوا طوفانیه

می گم ننویسم می میرم

میگه بمیر

منم چرت می نویسم که نمیرم

صبح از خواب بلند میشی به امید افتاب

اما طوفانه یک روز طوفانی

ترس و دلهره ها که رفتنی نیست بخشی از زندگی روزمره ماست

اما یک روزهایی بیشتر میشه

هرچند که

عادی شده امروز استادی می گفت چقدر راحت از توقیقف و بازداشت حرف می زنی

گفتم مگر راحت نیست

گفت چرا

بی خیال

عادت می کنیم عادت کرده ایم

گفتم طوفان دلم این

تیکه رو خواست

در ميان توفان هم پيمان با قايقران ها. گذشته از جان بايد بگذشت از توفان ها
 به خاطر تو ننوشتم

عزیزی خوب

اما دلم می خواد همین جور به چرت نوشتن ادامه بدم اما حوصله ندارم


امشب 4 خانه غمگینه

پر از دلهرست

شب اول انفردای سخته


اما طاقت میارین
  من که خوابیدم نفهمیدم کی شب شد کی صبح شد
شماهم حتما بخوابید
روزهای بعدش خواب سخت تر میشه
اصن به من چه قرار بود ننویسم

Tuesday, September 27, 2011

خانواده زندانی و حقی به نام حفظ آشنایی

این دفعه خواب هایم میهمان داره، حسین مطلبی را در فیس بوکش گذاشته بود که با اینکه تجربه اش نکرده اما درکش می کنم ، حرفی که زندگی این روزهایی عزیز ترین دوستام هست، مهسا و مریم و عاطفه و ..... برای همین میهمان خواب هایم شد
 حسین نورانی نژاد:
یک ماه، فقط یک ماه بود که به من و پرستو ملاقات نمی دادند. حدود دو ماه از انفرادیم گذشته بود، تصمیم داشتم دوران بازجویی و انفرادی به پرستو فکر نکنم، ضعیفم می کرد، تا به ذهنم می آمد خودم را با مورچه های داخل سلول مشغول می کردم، ورزش می کردم، سرم را زیر شیر آب می گرفتم، قرآن می خواندم، فقط همین راه ها را داشتم. در انفرادی، محرک بیرونی دیگری وجود ندارد.
فقط یک ماه گذشته بود از ندیدن مان. روزی که بالاخره اجازه ملاقات دادند و میتوانستم نه فقط در حسم، که در چشم و نگاهم راهش دهم. اینگونه نه فقط ضعیفم نمی کرد که با صدا و کلامش به من قوت قلب می داد. خاطره از کسی که خیلی دوستش داری، به تنهایی در سلول، یکی با روحیه ی مرا از پا در می آورد. داخل سلول به ذهنم راهش نمی دادم اما در ملاقات سیراب از حضورش می شدم.
فقط یک ماه گذشته بود از ندیدن مان، احساس کردم در نگاهمان از پشت شیشه ها تنها خوشحالی نیست، کمی با هم رودرواسی داشتیم. حس آشنایی گذشته مان لختی زمان برد تا باز گردد. دوری یک ماهه، به خصوص با آن تلاش سخت برای اینکه حتی در فکرم نباشد، از آشنایی مان کم کرده بود.
***
"پیش از محکمه چند دقیقه ای رخصت دیدار یافته ام. درست بعد از 122 روز اولین باری است که چنین چشم در چشم و بی واسطه با هم سخن می گوییم و اولین بار است که به خودت مانند شده ای، پیش از این هر وقت در زندان می دیدمت لاغرتر و بی رنگ تر شده بودی و به سختی می توانستم باز شناسمت." این را پرستو بعد اولین دادگاهم نوشته بود. حس او را من هم داشتم، فرصت ساعتی با هم بودن و دست یکدیگر را در دست هم گرفتن، آشنایی هایمان را برگردانده بود. نه، گمان نکنید که چیزی از علاقه و عشق مان کم شده بود که زیادتر هم بود، اما دوری غریبگی می آورد، آشنایی را کم می کند به خصوص برای دو جوان که در آغاز زندگی مشترکند.
پرستو دوباره آشنا شده بود و فکر می کرد لابد برای آن است که دوباره توانسته ام ریشم را شکل قبل آرایش کنم و یا از لاغری مفرط در آمده ام، ولی این نبود. آشنایی مان افزون شد چون همدیگر را دیدیم، دست هم را گرفتیم، با هم در گوشی حرف زدیم، نفس مان به صورت هم پاشید، چشم هایمان در هم فرصت درنگ و تماشا یافت، ... اینها آشنایی می آورد و آن گوشی های آشغال و آن شیشه های کثیف بینمان، در ملاقات ها به جنگ آشنایی می آمدند.
***
روز آزادیم، کمی استرس داشتم، دست هم را که گرفته بودیم گاهی با خجالت از دست هم در می آوردیم و باز با خجالت دست هم را می گرفتیم. انگار یادمان رفته بود دست هایمان چطور در هم قفل می شوند. هی انگشت هایمان را در دست هم جابجا می کردیم. لختی زمان برد تا دست های بی قرارمان با هم آشنا شوند مثل گذشته.
***
شعارها همه محترم، آرمان ها همه مقدس، چه مایی که احیانا برای شعار و آرمانی زندانی شدیم و چه آنهایی که احیانا برای حفاظت از شعار و آرمانی زندانی می کنند. ولی این خانواده ها ورا و فرای همه این حرف ها در خطرند. آشنایی ها به غریبگی می گرایند. باید کاری کرد. اصلا همه زندانی های سیاسی مجرم، همه شان مخل امنیت ملی، اصلا مسعود باستانی آدمکش، اصلا عماد بهاور را با تریلی تریلی شیشه و کراک گرفتید، اصلا مهدی محمودیان 3 هزار میلیارد تومان را بالا کشیده، ولی حکمشان همین مدتی است که زندان داده اید و به همان دلایل انسانی که زندانی های مجرم دیگر حق دارند تا ماهی یک بار به مرخصی و پیش خانواده شان بیایند، اینها هم حق دارند تا پیش خانواده شان باشند. قرار است اینها از جامعه دور باشند تا دیگر خلاف امنیت کاری نکنند، بسیار خب، اما در حکمشان که نیامده خانواده شان را ویران کنید. در حکم مهدی محمودیان که نیامده دختر کوچکش زینب با دیدن پدرش از او خجالت بکشد و غریبی کند، در حکم آن پدر مخل امنیت که نیامده بابایش را عمو صدا کند، در حکم امیرخسرو دلیرثانی که نیامده محمد عرفان 5 ساله اش از او خجالت بکشد. قرار نیست که مهسا نگران روز آزادی مسعود باشد و بگوید همه روزهای با هم بودنشان انگار خواب و رویا بوده و باورش نمی شود با مسعود زندگی داشته.
***
لطفا مراقب امنیت مملکت باشید، این مجرمان را هم بپایید دیگر به فکر خرابکاری نباشند، اما خانواده ها را اهرم فشار نکنید. خانواده چماقی برای زدن بر سر مجرم نیست، خانواده شریک جرم مجرم نیست، حق خانواده ها را سلب نکنید. اینکه زندانی سیاسی به فرض مجرم بودن انگیزه فردی نداشته و انگیزه شرافتمندانه داشته و باید حقوق ویژه ای نسبت به سایر مجرمان داشته باشد پیشکش. به آنها حقوقی مانند سایر زندانیان بزهکار و غیره دهید.
***
به فرض این دنیا تا آخر به کامتان باشد اما شاید آخرتی باشد و حساب و کتابی. هیچ احتمالی را دور ندانید، از ما گفتن.
***************
این هم کامنت من:
از زندگی یکی 4 سال میگذره، از اون یکی دو سال، از این کی 3 سال و ....وقتی که می خواهند روزهای باهم بودنشان را بشمرند عدد اضافه میاد اما برای روزهای دوری نه، زندگی هایی که پشت میله ها میره جلو، یک سال دو سال سه سال و یکهو 12 سال زندگی مشترکی بوده که 10 سالش را زندگی نکرده، این حق جوون های ما نیست حتی اگر به قول حسین مجرم باشن

Saturday, September 24, 2011

رقص بر بالای طناب

دارم کم کم می ترسم از این همه هجم خشونت باید هم ترسید

خبرگزاری مهر در گزارشی که انگار برای عروسی نوشته  از حضور مردم در صحنه اعدام خبر داده بود، مردمی که از 4 صبح ، جا رزرو کرده اند تا اعدام را تماشا کنند،کاری ندارم که در مجموع این اعدام برای چه بوده و چه ابهاماتی در کشته شدن آقای دکتر وجود دارد و غیره که این ها هیچ گاه به ما ربط نداشته و نداره و بالاخره یا کار موساده و یا کار دزدها....حقوق بشری هم نمی خواهم صحبت کنم که با اعدام مخالفم و غیره...ترس آنجا هست که تاب خوردن یک انسان پای چوبه ی دار تصویر عادی زندگی روزمره مردم شده

انگار که به دیدن باله می روند یا شایدم تماشای تئاتر، یادم هست قاتل سعادت آباد که اعدام شد، شبکه 5 مراسم اعدام را نشان داد و با مردم مصاحبه می کرد و انها چقدر خوشحال بودند از این اعدام و چه تشویقی و چه تشکری و چه سوت و دستی انگار به تماشای سیرک آمده بودند...به لطف حضور در زندان و داشتن تلویزیون این صحنه هارو دیدم و متعجب و هراسان ماندم از این همه خشونت که روز به روز گویا بیشتر می شد، به اقای بازجو گفتم یعنی شمادرست می دانید نشان دادن خشونت را و مرگ را انقدر راحت به نمایش بگذارند و این ترویج خشونت نیست؟

گفت نه باید درس عبرت شود

گفتم پس چرا نشده، چرا هی قتل و قتل و خشونت و تجاوز.....

................

بگذریم، خشونت خشونت تولید می کند و دیدن صحنه های اعدام عادی می شود، انقدر مرگ عادی می شود که جوانی چاقو می خرد و بیش از 40 ضربه به دختری که عاشق بوده میزند، او از مرگ نمی هراسد، مرگ زمانی که به این راحتی به نمایش گذاشته می شود، دیگر ترس ندارد، نهایتا تو هم تاب می خوری آن بالا اما بگذار خشمت آرام شود....

باید ترسید از مردمی که صف می کشند برای دیدن اعدام پسرکی 17 ساله اگر حتی قهرمان ملی شان را کشته باشد اما باز دیدن صحنه مرگ او آنهم پای چوبه دار نمی تواند خوشایند باشد، 15 هزار نفر شوخی نیست، 15 هزار نفر تهرانی بی آنکه بلرزند ایستادند و صحنه اعدام را تماشا کردند، از صبح زود جا رزرو کرده بوند، زنبیل گذاشته بودند تا از جای خوب تاب خوردن یک انسان را حتی یک انسان جنایتکار را تماشا کنند

به راستی کدام یک جنایتکار ترند؟ آنکه ناگهان خشمگین می شود و خون جلوی چشمانش را می گیرد و زندگی را قطع می کند یا آنان که خونسرد می ایستند و مرگ را تماشا می کنند؟ کدام یک بی رحمترند؟

من از این مردم کم کم می ترسم، در سرزمینی که پهلوانی و جوانمردی و مهم تر از آن گذشت نقل صحب مردمش بود و زمانی داستان پوریای ولی و گذشتش و تختی و جوانمردیش داستان شبهای کودکی ما را شکل می داد چه اتفاقی افتاده که مردم آن با بی رحمی تمام می ایستند و صحنه مرگ یک انسان را با هلهله و دست به تماشا می ایستند؟؟؟

من از این مردم می ترسم که خشونت تحمیل شده به آنان تا کجا خواهد رفت؟ تحمیل شده می گویم چون گمان می کنم که این خشونت از سوی حاکمیت به آنان تحمیل شده ، نه اینکه مردم خود هیچ ایرادی نداشته باشند، حتما دارند اما این خشونت از طرف حاکمیت نیز تبلیغ شده است، در کوچه ها و خیابان ها رفتار خشن مامورین، ادبیات به کار گرفته شده در رسانه های ملی، تشکر ائمه جمعه از اعدام ها و .............................

باید ترسید و باید فکر کرد که چرا 15 هزار نفر برای دیدین اعدام صف می کشند

Wednesday, September 14, 2011

سربلند دار

سال 84 بود، قرار شد تا فیلمی برای دکتر معین ساخته شود،جعمی از جوانان جمع شدیم پر از شور و جوانی، در میان ما دختری بود محجبه، تنها دختر چادری جمع، در زیر زمینی جمع شدیم و عوامل فیلم آمدند و دکتر معین آمد و بزرگتر ها و خلاصه فیلم کلید خورد، همه با شور و هیجان صحبت می کردیم، می تاختیم و نقد می کردیم، اما در این بین دخترک چادری جمع آرام سخن می گفت، لبخند همیشه بر صورتش بود ، عصبانی نمیشد، مثل ما تند نمی شد، در تمام طول اون 9 ساعت صبور و بود آرام، با وقار، کم کم دوست شدیم، آغاز دوستی من با سمیه توحید لو...

پس از آن چندباری دیدمش، همیشه خندان و صبور بود، در ستاد نسیم همیشه دور هم جمع می شدیم و حرف میزدیم، ما از ستاد هنرمندان و روزنامه نگاران و او در ستاد نسیم و بقیه بچه هایی که بودن،.... گذشت اون سال ها....هر کس به دنبال زندگی

سال 88 شد، بازهم او در ستادی مشغول شد، این بار باهم نبودیم، اصلا من نبودم، کودتا صورت گرفت، شبهای سیاه و دختر صبور و آرامی که به زندان رفت، باورم نمی شد نماد دختران مسلمان سرزمینم در زندان،باورم نمی شد...بازهم گذشت فکر کنم حدود 88 روز شایدم بیشتر نمی دانم، اما او آزاد شد و یکدیگر را دیدیم و خندان بود مثل همیشه حتی مثل امشب ...نه آن زمان که از زندان آزاد شد و نه این شب کذایی شکایتی نکرد... 


به دیدن آزاد شده ها که می آمد، می گفت زیارت قبول، باور داشت که اوین عبادت گاه هست، او بارها بارها آنجا به طواف رفته بود....

همدیگر را می دیدیم، آخرین بار شب احیا بود، در حسینیه ارشاد، همدیگر را در آغوش کشیدیم از حکمش پرسیدم گفت خیره انشاء الله....خیر نبود....

می گن ضربه ها آرام بوده؛ خودش نوشته : " خوشحال باش. قصدت تحقیر بود. اعتراف می کنم احساس تحقیر شدگی تمام وجودم را سوزاند. آنقدر که گمان نبرم که تکرار شدنی باشد."

نمی دونم چی بنویسم، چه بگویم، می دونم تا ننویسم خوابم نمی بره، آروم نمی شم، از حقیر شدن آدمهایی که انسان نیستند، شرم و حیا را فراموش کرده اند، از بی شرمی سیاه روی ترین سیاه دلان تاریخ....

درس سمیه و یاسر را ازکتاب های تاریخ و دینی حذف کنید، فقط آبروی خودتان می رود که آن عصر جاهلیت بود این عصر ....از انگلستان و مصر و دیگر جاهای دنیا نگویید ، هیچ نگویید مدتی سکوت کنید بهتر است سکوت کنید

امروز بی شرمی در این سرزمین به بالاترین نقطه خود رسید، امروز خدا هم گریه خواهد کرد، دختری را ، یکی از مسلمان ترین دختران این سرزمین را، اصلا تو بگو نامسلمان، یک انسان را به جرم اعتقاد و اندیشیدن شلاق می زنند، وای برای این مسلمانی، وای بر این حکومت داری و سرزمین داری ....

ما می مانیم، ما سربلند و سبزدر تاریخ می مانیم ،  شما هم می مانید اما شرمسار در تاریخ، ما می مانیم و شما می روید در حالیکه نفرین مادران و دختران این سرزمین بدرقه راهتان است،

خواهرم سربلند دار که امروز بیش از همه طواف کردی بیش از همیشه عبادت کردی خواهرم سربلند و سبز ماندی

Sunday, September 11, 2011

داداش کوچولو

پارسال همچین روزهایی بود که رفتیم خواستگاری البته یک ماهی زودتر ، بعد هم توی آبان بود که نامزد کردن ...یک سالی که گذشت به نظرم نمی اومد که داداش انقدر بزرگ شده که باید از خونه پدری بره و برای خودش خانه زندگی تشکیل بده
من و احسان مثل همه خواهر برادرها بزرگ نشدیم، بینمون رفاقت عجیبی بود در عین حال که دعوا می کردیم و قهر می کردیم و تو سر و کول هم میزدیم خیلی  رفیق بودیم و هستیم،جونمون به جون هم بنده، خراب کاری های همدیگرو همیشه جبران کردیم، پشت به پشت هم وایسادیم، قهرها یک ساعته بود
یادم نمیره اولین عیدی که من قبرس بودم بعد تحویل سال جفتمون پای تلفن گریه می کردیم؛ هیچ وقت به دوری هم عادت نکردیم ، یه جورایی انگار که دوقلو هستیم، حتی صورتهامون هم عین همه هرچند که یه فرقای اساسی داریم ، اون همیشه تو خونه بود و کمتر معاشرت می کرد و من همیشه تو کوچه ها و مشغول رفیق بازی
مامان همیشه می گه شانس اوردم اون پسر شد و تو دختر وگرنه نمی دونم چه باید می کردم
بچه تر که بودیم دوتایی باهم سینما میرفتیم، باهم اسکی می رفتیم، پسربازی های من اون لاپوشونی می کرد و دختر بازیهاش رو من
وقتی رفتم زندان بیشتر از همه کلافه بود، مامان می گفت نمی دونستم انقدر دوستت داره و بهت وابستس، نصف شب ها بیدارش می کردم که اینترنت قطع شده باید درستش کنی می دونست که زندگی من و اینترنت واس همین هم خواب آلو ترین داداش دنیا پا می شد و اینترنت درست می کرد
ماشینم که خراب میشد، تصادف که می کردم و هرمشکلی که داشتم بود، می دونم که بعد از این هم هست ، هرچند که وقتی می خواد یک کاری برای آدم انجام بده انقدر غر میزنه که دعوامون میشه و من جیغ میزنم که اصلا نمی خوام تو هیچ وقت هیچ کاری برای من نمی کنی
حالا خیلی بزرگ شده، انقدر بزرگ که باید مسوولیت قبول کنه و یک زندگی را اداره کنه، حالا دیگه نمی تونه از زیر بار کارها شانه خالی کنه و بگه خوابم میاد
حالا باید مراقب عروسش باشه ، حالا دیگه یک مرد شده هرچند که برای من همون داداش کوچولو هست
و البته حالا دیگه یک خواهر هم دارم ، یک خواهر عزیز که باید مراقب داداشم باشه ، هردوشون باید مراقب هم باشن
باید سعی کنن همیشه تو زندگی عاشق بمونن و مهمتر از همه برای هم رفیق های خوبی باشن
احسان تو خونه رفاقت یاد گرفته تو خونه 4 نفری ما که همه باهم رفیقن احسان رفاقت خوب آموخت و می تونه برای زنش رفیق خوبی باشه
جاش توی خونه خیلی خالیه، باورم نمیشه رفته سفر ماه و عسل و دیگه برای خودش خونه زندگی داره
داداش حتی با اینکه داماد هم شدی اما واسه من همون داداش کوچولو هستی

Saturday, July 23, 2011

برای پگاه زندانی زندان زنان

زندان زنان همیشه تصویر من بود از زندان و پگاه سکانس اول همیشه برای من نماد زن زندانی سیاسی بود، چادری سیاه و چشم بندی که چشمان تو را به روی زندگی می بندد، پگاه زندانی سیاسی را بیشر از پگاه های خلاف کار و شیطون و درمانده دوست داشتم در این فیلم، زندانی سیاسی که نمی دونستی دقیقا به چه جرمی اسیر شده است، زندانی که ساز می زد، اروم بود، مهربون بود، انگار که تمام این روزهای ما بود، انگار که اون سالها داشتیم این سال ها را می دیدم، مهم نبود سکانس نخست در سال های نخست دهه شصت است مهم این بود که انگار او بهاره بود،مهدیه بود، هاله خانم بود، شیوا بود، ژیلا بود، مهسا بود، اعظم بود، نفسیه بود،  محبوبه  بود و اون دختر زندانی پگاه بود و همه ما بودیم ، دخترانی که این دوسال را با چادری سیاه و چشم بند رو به دیوار گذراندیم اپیزد اول، سال های شصت زمانیکه دخترک با  چادر سیاه و چشم های بسته رفت تمام تنم لرزید،نمی دونم کجا رفت، همیشه مبهم ماند، اما معلوم بود که آزاد نشده، معلوم بود که آخرین باری بود که راه می رفت، تمام تنم لرزید و بغض کردم ، و با خود گفتم خدارو شکر که تمام شده، دختران و پسران این سرزمین به زندان نخواهند رفت برای ابراز عقیده برای سیاست برای آزادی
اما انگار که تمام نشد این قصه، حالا پگاه جای اون دخترک است در دنیای حقیقی، چادرسر می کند، چشم بند می بندد، پگاه تجربه کرده لحظه ایی که به خانه زنگ میزند تا بگوید می گویند وثیقه بیاورید، می گویند شاید آزاد شوی، در زندان زنان او یک بار اینکار را کرده
راستی پگاه نگران نباش، برادران پاسدار این روزها مثل اون روزها نیستند، لباس ها مرتب تر شده و خبری از آن لباس نظامی نیست، اخلاق ها هم بهتر شده و مهربون تر، اما به هرحال آنها گوش های خود را روی نوای ساز ما می بندند، صدای ویلون سل ما برای آنان خوشایند نیست، آنان نغمه آزادی ما را بر نمی تابند و همان طور که در زندان زنان شنیدند و آمدند و او را بردند این بار نیز شنیده اند آمدند و تورا و مارا بردند
آنان انقدر از صدای ساز بیزارند که نگذاشتند بهاره چند روزی صبر کند تا خوب شود، آنان انقدر از صدای ساز هراسانند که تحمل نکردند تا او چند دوری بیشتر در خانه زند و خانه را به خاطر بسپارد برای روزهای تنهایی، آنان تاب ندارند صدای ساز زندگی مارا
دختر زندان زنان، من شب تولدم آزاد شدم و حالا شب تولد تو هست، امشب پیش از هر زمانی یادت افتادم، یاد روزهای 84، روزهایی که شب و روزمان باهم بود، یاد اون روز که روی اون پله ها ولو شدیم و باهم گریستیم، یاد اون شبی که تا صبح بیدار ماندیم و فریاد زدیم اصلاحات زنده است، یاد اون روز که من و تو اجازه ندادیم پسرها حرف بزنند و دو نفری یک تنه بحث کردیم،
یاد اون روزها که تمام لبخند بود و شیطنت، مثل اون دخترک در اپیزد سوم که کلاه بر سر می گذاشت و پر از شور زندگی بود
پگاه تولدت مبارک، هرچند که در این دو سال ما هی متولد شدیم و هی متولد شدیم و انگار بزرگتر از تمام جوانان هم عصر خود شده ایم ، و اتفاقا زندان خود تولد دوباره  هست، انگار که خیلی بزرگت می کنه، انگار که حسابی قد می کشی اونجا، انگار که از نو متولد می شوی
پگاه جان تولدت مبارک دخترک همیشه شیطان، امیدوارم که تو هم شب تولدت آزاد شی و خودت همه این ها را بخوانی مثل همیشه چشمهایت برقی بزند و از همان خنده های پر از زندگی کنی

Tuesday, July 12, 2011

درختان ایستاده می میرند

نمی دونم چه مرگم شده این روزها، تا پخم می کنند میزنم زیر گریه کافی یک حرفی بزنن تا بغض کنم و شب اشک بریزم
چونم زود می لرزه و نمی دونم چرا
شاید خستم
شایدم خیلی احساس تنهایی می کنم
احساس تنهایی می کنم
احساس خستگی
اما خسته نمیشم
تنها می مونم
اما خسته نه
بغض می کنم، اشک میریزم ، دلم میشکنه
اما خسته نه،
دلم تنگه، دلم خستس، دلم خیلی تنهاست، خیلی خیلی خیلی ،
بهش گفتم وقتی انقدر خستم کاش یکم صبور بودی و گوش میدادی
صبور نماند و دلم را شکست
اما می دونم پر از انرژی هستم، پر از شوق، پر از امید برای فردا
فردا را دوست دارم فردا را برای خودم می دانم برای دوستانم برای مریم و مهسا
برای همه ی آنها که صبور ایستاده اند تا آن روز
فردا مال مادران سرزمین من است
فردا برای برادران استوارم هست
فردا برای همه آنها و برای مایی هست که این سال ها را عاشقانه زندگی کردیم
درختها ایستاده می میرند

Wednesday, June 15, 2011

برای بهترین برادر

این نامه را روز تولد مسعود برایش نوشتم اما آن روزها نشد که بگذارمش در وبلاگم و اکنون در آستانه روز پدر و روز مرد این نامه را برای مردی می گذارم که باید مردی را از او آموخت

سلام برادر

33 بهار گذشت، 33 بهار از عمر تو و از عمر انقلاب ، تقارن جالبی هست نه؟ تو، من، ما بچه های انقلاب استقلال و آزادی بهارمان را این روزها کجاها که سپری نمی کنیم، خنده دار است برادر خنده دارد...

پارسال من و مهسایت باهم یکجا بودیم، در یک روزنامه، آن روزها بهار را در می آوردیم، بهارمان زود خزان شد، اما رفاقت روزهای سخت ما تابستانی ماند، گرم و گرم و طولانی. اون روزها مخسا دوشنبه ها را یکی در میان نمی آمد تا تورا ببیند، وقتی که روز بعدش می آمد کلی سلام گرم بود که می رساند، اون روزها تو می توانستی از آنجا تماس بگیری، گاهی به ما هم زنگ میزدی، شنیدن صدایت خوب بود، می گفتی و می خندیدی، ما هم سربه سرت می گذاشتیم، انگار که سفر بودی. اون روزها توهم تنها تر بودی در آن ناکجا آباد رجایی شهر، هنوز خیلی ها را نیورده بودن، نه مهدی بود که برای تولدت کیک بپزد و نه دیگرانی بودند تا دوره ات کنند تا تنها نباشی میان آنهمه غریبه، هرچند که تو هر غریبه ای را آشنا می کنی.

پارسال همین روزها برایت نامه نوشتم، نوشتم از نخستین بهاری که نیستی، از اردیبهشتی که مهسا بی تو باید شمع های کیکت را فوت کند، نوشتم برایت از نسل قهرمانی که قد می کشد و ایستاده می میرد، از نسل سبز...پارسال باور نداشتم که اردیبهشت دیگری هم می آید و تو نیستی وباز مهسا هست و کیک تولد تو عکسی که روی آن نوشته " مسعود باستانی" را آزاد کنید...

برادر برایت مرثیه سرایی نمی کنم، تو و تمامی یارنمان حماسه سازید، باید برایتان حماسه خواند، مرثیه را باید برای آنانی خواند که سیاهند و سبزی تورا بر نمی تابند، مرثیه را باید برای آنانی خواند که کورند و کرند و نمی بینند و نمی شنوند این همه ظلم و سیاهی را، مرثیه را باید برای آنانی خواند که نامه مهدی محمودیان و ضیاء نبوی را می خوانند و شب راحت می خوابند...بردار برای تو همبندیانت، برای مردان و زنان سرافرازمان در اوین و رجایی شهر و اهواز و جای جای این سرزمین باید حماسه خواند، حماسه نوشت...

بردار ما فرزندان انقلابیم، انقلاب آزادی، آزادی که شعار پدران و مادران ما بود، پدران و مادرانمان  جان بر کف در خیابان ها فریاد زدند تا استاد مارکسیست و مسلمان  باهم و درکنار هم درس بدهند  و سخن بگویند، اما امروز فرزندانشان به جرم وفاداری به همان آرمان ها و انقلاب بازجویی میشوند، زندانی می شوند، به انفرادی می روند، تبعید می شوند، از مرزها عبور می کنند و خانه بدوش می شوند. قرار بود دادگاه تفتیش عقاید نباشد، قرار بود زندان ها مدرسه شود، قرار بود همه آزادانه انتقاد کنند، قرار بود همه آنچه که بد بود دیگر نباشد، فقط یک وعده وفا شد، زندان ها دانشگاه شد، مدرسه شد، تو ، مهدی و ضیاء و مجید و بهاره و مهدیه و دیگران شدند دانشجوها و اساتید  زندان ها، فقط همین وعده وفا شد...

نه برادر این سهم ما از انقلاب نیست و نخواهد بود ، ما به این انقلاب و آرمان هایش وفاداریم؛ سبز و صبور می مانیم تا روزی که استاد مارکسیست و مسلمان در کنار هم آزادنه سخن بگویند....

برادر سال گذشته وقتی همچین شبهایی با مهسا حرف می زدم، برای تولدت آرزو می کردم که بیایی، بیایی اورا شاد کنی، امشب هم باز چنین آروزی می کنم، بیای اورا شاد  کنی .... و اکنون امشب دوباره روز تولد حضرت علی باز هم از خدا می خواهم که بیایی و نه فقط مهسا را که همه مارا شاد کنی
خواهرت ریحانه


Monday, June 6, 2011

عادت نمی کنیم

" ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم"، دوست دارم فریاد بزنم : "نه!" بس است ما نمی خواهیم به خرداد های پر از حادثه عادت کنیم، خردادهایی که بوی رفتن می دهد، خرداد هایی که بوی خون می دهد، خرداد هایی که سیاه است و سیاه، خردادی که مادرها را فرزندان خود جدا می کند، خردادهای که پر است از تبعید  و هجران .... 
ما به خرداد پر از حادثه عادت داشتیم زمانیکه سوم خردادی داشت و حماسه دلیری مردان نامی،  سوم خردادی بود و خبر آمد که خونین شهر آزاد شد، سوم خردادی بود که مردم در خیابان ها شادی می کردند و همه مهربان بودند...
ما به خرداد پر از حادثه عادت داشتیم زمانیکه دوم خردادی بود و تولد نسلی که اوج فریادش لبخند بود، زمانیکه دوم خردادی بود و مردی که آرام و خندان آمد تا کرامت انسان ها را پاس بدارد، زمانیکه خردادی بود که دوم خردادی داشت که در آن پدرها بودند، مادرها بودند، بچه ها بودند و شادمانی مردمی بود که می خواست فردای بهتری را بسازد و تمامی خواسته اش اندکی آزادی بود و ذره ای احترام و امنیت....
خرداد های ما پر بود از روزنامه، پر بود از شادی، پر بود از هیجان و شور و امید...خردادهای ما پایان بهار بود، اما پایان زندگی نبود، پایان بهارهای ما آغازی برای دوباره زیستن بود....
خردادی آمد که در آن شور بود، عشق بود، نور بود، شادی و هیجان و امید برای فردا بود، اما آن خرداد آغاز پاییز بود، آن خرداد شروع زمستان بود....
خردادی آمد که ندا داشت، سهراب داشت، فریاد داشت، مشت های گره کرده داشت، صورت های اخمو داشت و بغض های فروخفته، خردادی آمد که خدارا در پشت بام ها باید فریاد می زدی و خردادی که صدا کردن خدا جرم داشت...
خردادی آمد که پر از میله بود، میله هایی که بچه ها را از مادرها، پدران را از فرزندان، همسران را  از یکدیگر و عاشقان را از هم دور می ساخت، خردادی که بوی هجران میداد، بوی دوری، بوی خاک وطن.... اما خرداد ما با تمام سیاهی اش  پایان نبود آغاز بود....
خرداد ما زمستان داشت،  خرداد ما آغازی بود برای شروع، برای بزرگ شدن، برای عوض شدن، برای آرمان داشتن، برای آنکه ثابت کنی در عصر قهرمان های مرده هنوز نسل قهرمانی هست که  نمی ترسد، قهرمان هایی که  می بخشند، قهرمان هایی که فریاد مرده باد نمی دهند، قهرمان هایی که سبزند، سبز چون سرو....
این خرداد ما همچنان پر از حادثه است حادثه هاله....

Wednesday, June 1, 2011

هاله عزت وار رفت

آرام خوابیده   بود،  پس از عمری مبارزه و تلاش برای ایران فردا بالاخره  آرام گرفت. او پیچیده در پرچم سه رنگی که عمری آن را عاشقانه محترم می داشت خوابید. خانه مهندس عزت الله سحابی  در لواسان روز سه شنبه میزبان بسیاری از یاران و همراهان قدیمی او بود. رد اشک بر چهره همه بود، اما هیچ صورتی چون صورت یار قدیمی او نبود، زری خانم همسر مهندس سحابی هم از میهمانان پذیرایی می کرد و هم آرام آرام در نبود او اشک می ریخت. هاله سحابی نیز در کنار پدر نشسته بود و قرآن می خواند. آرم بود مثل همیشه...

رفتم پیشش که خداحافظی کنم، نشستیم باهم کنار جنازه، بغض کردم و گفتم فردا میام برای تشییع، گفت نیا، امروز با بچه ها برخورد کردن، نباید برایتان اتفاقی بی افتد، گفتم چه اتفاقی هاله خانم، مهندس عزت همه ی ما بود، گفت می دانم، همتون با محبتین، اما نباید به خاطر این چیزها براتون اتفاقی بی افته، باید بمانید و این راه را ادامه دهید، گفتم داریم توی روزنامه ویژه نامه در میاریم، گفت دردسر نشه، گفتم چه دردسری، رو کرد به یکی از بستگان و گفت این دختر می بینی، زندان بوده، اما انگار نه انگار، این ها همون جوون هایی هستند که بابا همیشه می گفت...... تعریف و تمجید کرد ازم، سرخ شدم....دستی کشید روی پرچم و گفت بنویسید در روزنامه و همه جاهم بگو، پدر می گفت مبادا جوون ها تند شوند، مبادا خشمگین شوند، مبادا و مبادا ....و گفت بگو این هارا، گفتم چشم، تند نمی شویم، میبخشیم، می مانیم در راه عزت مردم ایران ....موقع رفتن نگران بود، مامور ها دم خانه بودند و او نگران بود، نگران جوان هایی که نباید گرفتار می شدند ....

آمدیم روزنامه، تمام اشتیاقم برای روزنامه ای بود که در می آمد و می بردم براش، روزنامه ای که تسکین درد پدر نبود اما بازهم چیزکی بود برای خودش ...

چند هفته پیش رفتم بیمارستان خلوت بود، نشستیم نیم ساعت حرف  زدیم، او از پدر گفت، از شعری که برای او می خواند، "ما، به دریا حکم طوفان می دهیم   ما به سیل و موج فرمان می دهیم / نسبت نسیان به ذات حق مده بار کفر است این به دوش خود منه "  و برایش می خواند به طـــــواف کعبه رفتم به حــــــرم رهم ندادند که برون در چـــــه کردی که درون خـــــانه آیی/  به قــــــمارخــــــانه رفــتـم، همـه پاکـباز دیدم چو به صــــــومــــعه رسیـدم همه زاهد ریایی " پدر این شعرها را خیلی دوست داشت، می گفت روزهای اول که می خواندم گوشه چشمش خیس می شد اما الان دیگه هیچ واکنشی نشون نمیده، اون روز با هاله خانم خیلی حرف زدیم، خاطرات زندان و بازجویی هار می گفتیم، از نگرانی های پدر گفت، از سه کتاب، از نامه ها، از ذهن فعال پدر، چقدر مهربون بود، چقدر آروم بود، چقدر مادر بود، و نگران از فردای سرزمین...دلم نمی اومد از پیشش بلندشم، دلم می خواست بشنوم، هی بگوید و هی من بشنوم، امیدوار بود که پدر خوب شود..امیدوار بود....

صبح بود، صدای شیون مردانه آنور خط، "هاله رفت، هاله رفت، " باورم نمی شد، هنوز هم باور نمی کنم، وقتی خبر را اول بار شنیدم؛ گفتم نه، هنوز انقدر ظالم نشدن، هنوز انقدر احمق نشدن، امکان نداره، اما امکان داشت، در این دو سال هی اتفاق افتاد و هی اتفاق افتاد و ما گفتیم امکان نداره و امکان داشت...اما این آخری امکان نداشت، در مراسم پدر دختر را بزنند، مرده در این مملکت حرمت داشت،مراسم ختم حرمت داشت، زن بودن حرمت داشت  اما اینجا در ایران، در سرزمین ما دیگر هیچ چیز حرمت نداره...

و مادر چقدر تنها شده، سالها عزت را از این زندان به آن زندان بدرقه می کرد و بعد دختر را و حال در یک روز هردو را باهم بدرقه کرد، صبر زری خانم این روزها ایوب وار شده است...فقط به او فکر می کنم و به بزرگی اش ....

11 خرداد تمام نمی شود، برای همیشه می ماند در تاریخ، هاله مسیح وار جنازه پدر راه بر دوش کشید و هاله عزتمندانه پر کشید...11 خرداد جاودانه شد روز عزت و روز ننگ ....


Friday, May 27, 2011

بشکنید برادران این اعتصاب را

همیشه قبل از بازداشت گمان می بردم که اگر روزی به دلیل فعالیت های رسانه ای یا سیاسی بازداشت بشم حتما اعتصاب غذا می کنم، نمی دونم چرا فکر می کردم اعتصاب غذا نماد مقاومت و ایستادگی در زندان است و اگر غیر از این کنم اشتباه کرده ام...

در این دوسال بسیاری از دوستان و همراهانمان روزه گرفتن، جمعی چندین نفره در بند 350 زندان اوین به دلیل رفتار بد رییس زندان اعتصاب غذا کرد و به انفرادی رفتند و شهری دل نگران فرزندان و همسران شد، آن روزها همه دست به قلم شدند و از آنان خواستند تا اعتصاب غذا بشکنند و ...محمد نوری زاد بود که اعتصاب غذای خشک می کرد و دلها نگرانش....

در این دوسال بارها و بارها خبر اعتصاب غذا شنیدیم، اعتصاب غذاهایی نه برای رهایی و آزادی که برای رسیدن به حقوق اولیه یک زندانی سیاسی، خروج از انفرادی، داشتن تلفن و ملاقات، رسیدگی به شکایت از یک قاضی، داشتن امکانات اولیه در بند، در خواست برای رفتاری خوب و انسانی و .... و در این دو سال مادران و همسران و فرزندانی که دلنگران از این اعتصاب ها برای زندانیانشان نامه نوشتند که بشکن، دوستانی که نامه نوشتن بشکن، رهبران و همراهانی که نامه نوشتن بشکن، این اعتصاب لعنتی را بشکن که گوش ظالم کر شده است و چشمش کور، نمی شنود صدای تظلم خوای تورا و نمی بیند ظلم رفته بر تورا،  اما فردای وطن به تو نیاز داره، فرزندانت، ادامه این راه سبز، مادرت، پدرت، همسرت، همراهانت به تو نیاز دارند، بشکن آن اعتصاب را ....

من اعتصاب غذا نکردم، روزه گرفتم اما اعتصاب غذا نه، نمی دانم چرا؟ از گرسنگی ترسیدم و از ناتوانی یا اینکه در مجموع شرایط بازجویی و انفرادی و زمان  سبب نشد تا اعتصاب کنم، آخرین بار دوهفته از تماسم با خانه گذشت، تصمیم گرفته بودم سه هفته اگر شد اعتصاب کنم، گاهی فکر می کردم اگر تا فلان موقع آزاد نشدم اعتصاب می کنم، هرچند گاهی هم در بازجویی همین طوری می گفتم و پاسخ می شنیدم که اعتصاب فایده ای نداره، برخورد می کنیم با اعتصاب کننده، اعتصاب عقلانی نیست و ....بماند

امروز مهدی محمودیان،عیسی سحر خیز، رسول بداقی و کیوان صمیمی اعتصاب غذا کرده اند، امروز عزیز ترین برادران مان اعتصاب غذا کرده اند، از 2 خرداد تا 22 خرداد، آنها هم نمی خواهند که آزاد شوند؛ آنها فقط حقوق اولیه خود را می خواهند، حقوقی که در شان یک زندانی سیاسی است....

برادران بشکنید، بشکنید این اعتصاب را، می دانم اگر مهندس موسوی و خانم رهنورد بودند و شیخ از شماها می خواستند که این اعتصاب را بشکنید، می دانم که مادران و فرزندان و همسران شما می خواهند که این اعتصاب را بشکنید، می دانید که همه ما می خواهیم این اعتصاب را بشکنید با همان جمله هایی که باورمان است و ایمانمان؛ فردای وطن، فردای ما، فردای این راه سبز....به شما نیازمندیم برادران، به خوب بودنتان، به سالم بودنتان به ایستادگی تان تا آخر این راه ...


Saturday, May 14, 2011

خستم

20 آذر 89 بود یا شایدم 21 ام شده بود، فکر کنم 21 ام شده بود، ساعت از 12 گذشته بود، خسته بودم، کلافه بودم، نوری زاد نامه داده بود، چند تا خبر دیگه هم بود، من پر از بغض بودم، کلافه بودم، توی فیس بوکم نوشتم " خسته شدم" از این همه ظلم، تا 36 روز شایدم بیشتر کامنت های پایینش را ندیدم ظلم به خانه ما هم آمده بود هرچند که فرقی بین خانه هایمان نداشت و به هرحال همه اسیرش بودیم....بگذریم...

امشب هم دلم می خواد همین مطلب را دوباره تو فیس بوکم بنویسم..."خسته شدم از این همه ظلم" ، نامه ضیاء را می خوانی، به نامه مهدی محمودیان میرسی، نامه مهدی تمام نشده اخبار قرچک ورامین رو سرت خراب میشه، از اون در آمدی مصاحبه مادر مهدی میاد و خبر اعتصاب غذایش و بعد هی اضافه میشه و هی اضافه میشه، یکی رو بردن انفرادی و اون یکی را دوباره بازجویی میکنن، حکم بهاره را سرراست 10 سال می کنند و تولد مسعود میاد و مهسا تنهاست و تولد بهمن میاد و ژیلا تنهاست و هی تولد پشت تولد می آید و پسر احمد زید آبادی هنوز گیتار به دست از دوری پدر می خواند و فخری در دل برای مصطفایش نامه می نویسد و ....

خسته ای از ظلم و خسته تر از دست های بسته، هی فکر میکنی و هی فکر می کنی که چه باید کرد، نمی خواهی غر بزنی، نمی خواهی ناله کنی، قول هم داده ایی که ناله نکنی، که شاد باشی، که بخندی، می خندی، مسخره بازی در میاری، سرخوش سرخود می شوی، اما خستگیت که از بین نمیره، ته دلت که آروم نمیشه ...

نامه مهدی را تا آخر نمی خوانم، یعنی هنوز نخوانده ام، هی بازش میکنم، چند خط می خوانم و می بندم، می ترسم که تحملش را نداشته باشم، از این نامه می ترسم، می ترسم شانه هایم تابش نیاره، شانه های مهدی قوی هست اما ماله من خیلی ضعیفه، می دانم این نامه را بالا خواهم آورد.، می دانم این همه بدبختی را بالا خواهم آورد، نامه را زمانی تا آخر می خوانم که چاهی باشه تا بتونم تمام فریادم و بغضم را در اون چاه فریاد بزنم...من از نامه مهدی می ترسم ....

دلم می خواد دوباره بنویسم " من از این همه ظلم خستم" ....

Tuesday, April 26, 2011

کارگر و معلم

کارگر کلمه نا آشنایی برای من نیست مثل  معلم
مامان معلم است، سالهاست که معلم است و من با تمام سختی های کار یک معلم آشنام، انقدر آشنا که می دونم در سال های پایانی کار انقدر خسته هست که نخواهد تا 2 ساله دیگه به سابقه کاریش اضافه شه و بازنشسته بشه...میگه 30 و خورده ایست که داره کار می کنه چندسالیش حساب نکردن بگذار همین 28 سال را حساب کنن خیلی خستم
وقتی می گن معلم عشق داره می دونم که دروغ نمیگن...من این عشق سال هاست که دیدم ..سال هایی که تخته ها گچی بود و اون شب ها سرفه می کرد اما بازهم با همون شدت و علاقه کار می کرد...شاگرداشو خیلی دوست داشت حتی بعدها که ناظم شد بازهم همون قدر مهربون موند و همون قدر شاگردهاش دوستش داشتن و داره، حتی وقتی بزرگ میشن هم دوستش دارن و اون حتی اگر اون هارو به یاد نداره اون ها به یادش دارن و تا می بیننش بغلش می کنن
اما اون خیلی خستس...همه معلم ها خیلی خستن...حقوق مامان اون روزها خیلی کم بود و هرروز از مدرسه می رفت شاگرد خصوصی درس می داد، سه تا رو پشت هم میرفت...حتی ناهار خونه هم نمی اومد . من و احسان یاد گرفته بودیم خودمون غذا گرم کنیم و بازی کنیم تا مامان بیاد ...گاهی پیش مامان بزرگ و بابازرگ اون ور حیاط می رفتیم ...بچه های معلم ها خیلی تنهان خصوصا اون روزهای دهه شصت که زندگی ها خیلی سخت بود و فشار ها زیاد، حقوق بابا هم حد و حدودی داشت و اون دوتا باید سخت کار می کردن تا من و احسان خیلی راحت تر زندگی کنیم ...شب ها که مامان می اومد خسته بود و ما براش چایی گذاشته بودیم اما اون بازم به درس های ما میرسید و دیکته می گفت و ریاضی حل می کرد و البته دعوامون هم می کرد اگر خونه را بهم ریخته بودیم ....نمی دونم زندگی این روزهای معلم ها چطوریه اما مامان میگه اگر معلم مرد باشه و تنها منبع درامد خونه نمی تونه زندگی کنه پس باید بد درس بده تا خصوصی بره خونه هاشون و ....اما مامان میگه بازم همین معلم هایی که خیلی پول نمی گیرن گول این بن ها و وعده ها ر و نمی خورن و حواسشون هست
بابا هیچ وقت کارگر نبوده، همیشه مدیر بوده اما همیشه سعی کرده دوست کارگرها باشه یعنی کلا ما اینجوری بزرگ شدیم،خونه بابابزرگ سر میز ناهار همیشه چند نفری پای ثابت بودن، باغبون و دوتا سپور محله، هممون دور تا دور میز میشستیم، بشقاب هممون چینی بود و دیس غذا یکی بود، اونا حق نداشتن برن اون میز تهیه، یا تو حیاط و یا هرجای دیگه گاهی کارگر ساختمون اونوری و رنگرز قدیمی و خیلی های دیگه اضافه می شدن ، بابا و ما اینجوری بزرگ شدیم و همین جور هم ادامه دادیم...بابا هر کارخانه ای مدیر شد اولین کاری که کرد لیست غذای کارگرها رو درست کرد و غذای ومدیر و کارگرارو یکی کرد اون هم با بهترین آشپز، مناسبت های مختلف کلی هواشون داشت، کلی باهاشون رفیق بود انقدر که گاهی نفهمیدی کدوم مدیره و کدوم کارگر....چند وقت پیش با یک راننده تاکسی مصاحبه داشتم ؛ کارگر سال های دور بابا بود و وقتی فهمید من دختر اونم فقط دعا می کرد و دعا...می گفت کاشکی همه مدیر ها اینجوری بودن....الان هم کارگر میاد خونمون همینه هممون باهم غذا می خوریم و حرف می زنیم ...بابا و مامان به ما یاد دادن به کارگرا احترام بگذاریم
  

 

Wednesday, April 20, 2011

برف

بوی برف می آمد...اولش بارون زد و من توی اتاق بودم...پنجره را باز کرد اما قبل از باز کردن پنجره بوی بارون زده بود تو ....چند روزی بود به خدا غر می زدم که این چه زمستونیه که نه برف داره نه بارون و توهم مارو فراموش کردی، اما بعد یکباره بعد یک روز آفتابی خدا اشک ریخت و گفت فراموشتون نکردم.....چادرم دور خودم پیچیدم که زیر پام گیر نکنه و لیز نخورم روی زمین خیس...چشم بند را هم گفت کمی بزن بالاتر بارون میاد...اون مسیر کوتاه را بیشتر از همیشه نفس کشیدم؛ بوی بارون بوی آزادی بود، بوی خیابون بود، بوی زندگی بود....رفتم تو، نمی دونم ساعت چند بود، اونجا ساعت معنی نداره، دراز کشیده بودم رو به سقف، خوابم نمی برد، پنجره اون بالاست ، خیلی بالا، با یک عالمه میله و میله که نمیذارن تو آسمون ببینی، آسمون اونحا مشبکه...داشتم غز میزدم که آخه خدا الان وقته بارونه، الان باید برف بیاد...یکهو دیدم پشت پنجره یک چیزایی برق میزنه و میریزه پایین، رفتن دستشویی و به زور از پنجرش آسمون دید زدم، برف بود، تند و ریز...خیلی قشنگ بود، شاید تو زندگیم انقدر از دیدن برف ذوق نکرده بودم....توی اتاق چرخ زدم خندیدم انگار که واقعا زیر برف بودم ....اما یکهو دلم گرفت..با خودم حرف زدم، من دختر برف، دختر زمستان، متولد دی ماه، عاشق برف و حالا هیچ سهمی از برف ندارم...دلم پالتوهایی توی کمدم و خواست و کاپشن گرمی که داشتم، دلم کلاه و شالگردن خواست و چکمه...دلم سهمم خواست از زمستون از زندگی، داشتم با سهمم کلنجار می رفتم که یکهو یاد زید آبادی، مهدی محمودیان، مسعود؛  زید ابادی و خیلی دیگه از دوستام و زندانی ها افتادم که خیلی خیلی وقته که از هیچ کدوم از فصل های سال سهم ندارن، خیلی وقته نه بهار دیدن و نه زمستون را ....یاد مامان سهراب و ندا و...افتادم...خلاصه یاد خیلی ها افتادم که هیچ سهمی از هیچ فصلی ندارن...سهمشون شده رخت سیاه و میله های زندون ....عذاب وجدان گرفتم بابت این همه سهم خواهی و دلتنگی...انقدر از لایه اون میله ها برف نگاه کردم تا خوابم برد...فرداش هوا خوری نداشتم اما وقتی داشتم به سمت اون اتاقه میرفتم خم شدم و یکم برف تو دستم گرفتم ، از ته دل خوشحال شدم منم به سهمم از زمستون رسیده بودم...جای دمپایی هام هم روی برف موند...

Friday, April 15, 2011

خواب هایم: رفاقتایی که رنگ خدا می دهد

خواب هایم: رفاقتایی که رنگ خدا می دهد: "خیلی ها همدیگر را نمیشناختیم...اسم های همدیگر را شنیده بودیم شاید هم نشنیده بودیم، اما به هرحال از هم دور بودیم، هرکس در یک روزنامه، هرکس در..."

رفاقتایی که رنگ خدا می دهد

خیلی ها همدیگر را نمیشناختیم...اسم های همدیگر را شنیده بودیم شاید هم نشنیده بودیم، اما به هرحال از هم دور بودیم، هرکس در یک روزنامه، هرکس در یک گوشه شهر، هرکس در یک نقطه کشور، هرکس بر سر کاری...یک روز آمد که قرار شده همه باهم کارکنیم برای یک هدف، برای یک تغییر، برای آنکه 2 در 2 6 تا نشه، برای آنکه روزنامه هامون پشت هم بسته نشه، برای آنکه شهرامون یکی یکی ویرون نشه، برای اینکه عزت و آبرومون کشک نشه، واسه اینکه....بگذریم خیلی دلیل بود برای این یکی شدن، اما اون روزها با اینکه یکی شده بودیم خیلی یکی نبودیم، گاهی دعوا بود، جدل بود، دلگیری بود و ....خیلی چیزها بود در کنار تمام تلاش های شبانه روزی ....بگذریم بعدش اتفاق هایی افتاد که خیلی چیزهارو تغییر داد اما از همه مهمتر  این یک سال و یازده ماه اتفاقی افتاد که به تمام تلخیهاش می ارزید، این یک سال  و یازده ماه تلخ بود، زهر بود، سخت بود،و خیلی چیزها بود، هرچند که روزهای خوب هم داشت، روزهای قشنگ هم داشت، روزهایی که بزرگ شدیم توش، روزهایی که خیلی بزرگ شدیم توش اما در کنار همه این ها یک چیزی داشت که به همه چیزش می ارزید ....این یک سال و یازده ما برای ما رفاقت داشت...همه ماهایی که تو این شهر و اون شهر بودیم، تو این شغل و  اون شغل بودیم و تو این روزنامه اون روزنامه بودیم و همدیگرو نمیشناختیم و یا از هم یک اسم شنیده بودیم نافرم رفیق شدیم، یکی بود نمیشناختیش رفت اون تو شد رفیقت، یکی بود اسمش شنیده بودی رفت تبعید شد رفیق تمام شب های غصه ناکت

 رفاقتامون رنگ خدا شد، سبز شد، رفاقتایی که بوی میله های فلزی میده، رفاقتایی  که بوی تبعید میده، رفاقتایی که سقفش تا بهشته

Tuesday, April 12, 2011

.....

سکوتم از رضایت نیست
دلم اهل شکایت نیست

Wednesday, April 6, 2011

آینده مال ماست

امسال خوب شروع نشد اما فکر کنم خوب تمام شه...نمی دانم چرا اما فکر می کنم امسال سال ماست...
سال 89 بهتر از 90 شروع شد، آدمهای بیشتری بودند و امید بیشتر بود...اما امسال با وجود مرخصی ها یک جوری بود، یک بغضی داشت که پارسال نداشت...اما تهش اینطور نخواهد بود..
امسال سال ماست... سبز، رنگی، پر از امید...سال مایی  که عشق را لرزان و پر هراس تجربه می کنیم، مایی که سهممان از زندگی میله است و سردی ... برای مایی که شجاعیم و صبور، برای مایی که درست وسط تاریخ زندگی می کنیم و خودمان تاریخ را می نویسم...
قول دادم شاد بنویسم، همان طور که در فضای حقیقی در جمع هایمان می گویم و می خندم و تمام بغض ها و غصه ها رو اون ته دفن می کنم و تو خلوت خودم می گذارم سرازیر شود در دنیای مجازی هم نگذارم نق و نوق و بغضا خودشون نشون بدن...اینو به برادری خیلی عزیز قول دادم که می گفت نمی خواد نوشته های غمناک را بخونه ، برادری که می گفت می دونم دل ههمون پر از غم و غصه هست اما نباید بگذاریم سرریز بشه...قول گرفت همان طور که همیشه می خندم اینجا هم بخندم  و از امید بنویسم و از آینده ای که از آن ماست... اینده ماله ماست، مال ما  بچه های انقلاب و جنگ که سهممان از تمامی این سال ها جنگیدن و جنگیدن بوده ....بچه هایی که جوانیشان در چاردیواری پشت میله ها بالای اون تپه ها سپری شد...بهار مال ماست مال تمام بهاره ها ...
پی نوشت برای اویی که عزیزتینه: همیشه کم میارمت      نمیشه که نبارمت...........

Sunday, April 3, 2011

خستم

خستم، خسته تر از اونی که فکرش را میکردم، خسته تر از تعطیلات 13 روزه، بیشتر از این نیاز داشتم برای رها بودن...برای بی دغدغه بودن...خنده ام می گیرد از این جمله، بی دغدغه بودن!!! در تمام روزهای عید هم دغدغه داری...دغدغه اویی که می میرد و تو نمی شناسیش اما از مرگش دلت می گیرد  که چه غریب مرد و از مرگ اویی که همه میشناختنش و باز چه غریب مرد...دغدغه همه مرده هایی که غریب می میرند....و من چقدر خستم از این همه غربت...اما شاید هم غربتی در کار نیست...امروز چه اونی که اون گوشه می میره چه اونی که این گوشه میمیرد را همه میشناسند، همه دلشون میگیره، همه به ختم و تشیع جنازش میرن، همه عکسش میزارن و واسش فاتحه می خوانند...شاید این روزها غریب مردن و غریب بودن معنی نداشته باشه اما دغدغه داشتن چرا...انگار که این دغدغه، این دلنگرونی ، این پریشون بودن سهم ما شده از این زندگی...انقدر دلنگرون و پپریشونی که حتی عید هم مثل همیشه شادت نمی کنه، خستگیت را در نمی کنه و نمی خوای مثل سال های قبل تمام شه تا برگردی سر و کار واونهمه هیجان را از سر بگیری
آخه هیجان بخشی از زندگی شده، همه زندگی شده، یک روز آدمها میان و تمام هیجان عیدت می شه دیدن اونها تا نرفتن  بعد میرن و هیجان رفتنشون می گیرتت و بعد ی اتفاق دیگه و حضوری نیم ساعته و چند کلمه ای که می بلعی و اتفاق و اتفاق و اتفاق پشت اتفاق و تو هی بالا میری پایین میای ، دلتنگ میشه ، دل شاد می شی و ...عید تمام میشه و میبی خسته ای از این همه اتفاق و دلت تمدید تعطیلات می خواد اما تعطیلات نه تنها تمدید نشده که کار هم صد برابر شده...
بعد 13 روز میای سرکار میبینی هیچی سرجاش نیست، جبر زمانه و ظلم ظالم یکی همین 2 وجب این ورترت دور کرده ازت و یکی دیگه داره خدافظی می کنه و دلت میگیره از نبودن همه آدمهای دوست داشتنیت و نشنیدن صداهای همیشگی...کل کل کردن هایی که دیگه نیست و بغضی که هی فشار میاره به گلوت و هی تو دلت دعا میکنی که همه چی خیر باشه و هی ناله نفرین می کنی باعث و بانی همه دربه دری هارو...
دلتنگم شدید و دارم پرت می نویسم خیلی پرت ....خستم ازاین همه دلتنگی و بغض اما صبورم..صبر صبر صبر ..در مقابل همه این دلتنگی ها و خستگی ها و بی تابی ها و اتفاقها فقط صبر می کنم صبر میکنیم

Friday, March 25, 2011

هی می نویسم و هی پاک می کنم، هیچ کدامش را دوست ندارم اما باید بنویسم، باید دستم دوباره به نوشتن باز بشه..دیروز کلی حرف تو کلم بود، کلی حرف برای نوشتن اما نمی دونم چرا الان هیچی نمیاد و هی باید بنویسم و هی باید پاک کنم، هیچ کدام را دوست ندارم...می دانم کلی حرف دارم برای گفتن اما هنوز اونقدر شهامت ندارم که همه را بگویم، هنوز می ترسم از راحت نوشتن، اما کم کم درست میشه می دانم که درست میشه ،دلم می خواست برای بعضی ها نامه بنویسم و از نبودن شان گله کنم، دلم می خواد از این روزها که بهارش بهار نیست گله کنم، از این روزها که مادرانش هنوز رخت سیاه بر تن دارند و کودکانش چشم به آن سربالایی دوخته اند تا پدر یا مادر بیاید و عیدی بدهد، برای عروس ها و دامادهایی که هنوز سفره هفت سین مشترک ندارند و برای همه اونهایی که زندگیشان از هفت رنگ رنگین کمان بی نصیب مانده است اما شرفشان را به دیدن بهار نمی فروشند
دلم می خواد برای همه اینها بنویسم، دلم می خواد از مردمی بنویسم که خواسته شان از زندگی سهم اندکی بود و همین سهم نیز از آنان دریغ شد و حال با حسرت به دور و بر نگاه می کنند، مردمی که دیگر عیدشان مثل هر سال نیست، مردمی که کمرشان شکست دلم می خواد داستان این چندسالمان را بنویسم بی ترس و بی سانسور
کاش شهرزاد قصه گویی بیاید و داستان مارا بی هیچ ترسی در شهر فریاد بزند...کاش...اما ما هرکداممان شهرزادیم...داستانمان را می نویسیم حتی با دستهای لرزان و  حتی با هی پاک کردن و هی نوشتن تا او خوابش نبرد و ...و

Tuesday, March 22, 2011

شروع دوباره

تصمیم گرفتم دوباره وبلاگ داشته باشم، دلم برای نوشتن در وبلاگ تنگ شده ...اسم وبلاگ قبلیم هم خواب هایم بود، توی پرشین بلاگ، 5 یا 6 سالی بود که داشتمش، بهش عادت کرده بودم، گاهی که دلم تنگ می شد و یا میگرفت میرفتم سراغ آرشیوش و گذشته ها را می خواندم، عشق های گذشته، کارهای گذشته، دلتنگی های گذشته، شادی های گذشته، و .... دوستش داشتم، برای خیلی ها اون تو نوشته بودم، از خیلی اتفاقات سیاسی و اجتماعی نوشته بودم، به هرحال وبلاگم از همه چی بود و از همه کس بود، خواب هایم بود....وقتی رفتم زندان آمدم که بازش کنم تا بنویسم که دیدم نوشته شده به دلیل نقض قوانین جمهوری اسلامی این وبلاگ تعطیل است و ...نفهمیدم چرا، توی خواب هایم خبری نبود، همش پرت و پلاهای خودم بود و هیچ گاه امنیت ملی را به خطر نینداخت همان طور که خودم امنیت ملی را هیچ گاه به خطر نیانداختم، به هرحال هرودیمان توقیف شدیم...با اینکه مدتی هم بود خیلی توش نمی نوشتم اما به هرحال رفیق چند سال تنهاییم بود و تازه اونجا دوستهای زیادی هم داشتم ، وبلاگ هایی که دوستشون داشتم و می خواندمشان، خداکنه که پیدایشان کنم دوباره
حالا اومدم اینجا، خیلی بلدش نیستم اما یاد می گیرم، خواب های من حالا از یک خونه دیگه به روز میشه...نمی دونم چقدر اینجا می نویسم، از چه می نویسم، چطور می نویسم، اما فکر کنم بازهم پرت و پلایی بشه از خواب های شخصی و سیاسی و عاشقانه و دوستانه و همه چی قاطی من ...شاید فردا پس فردا جدی تر نوشتم...تاچه پیش آید به هرحال نوشتن نیاز من هست