Tuesday, April 26, 2011

کارگر و معلم

کارگر کلمه نا آشنایی برای من نیست مثل  معلم
مامان معلم است، سالهاست که معلم است و من با تمام سختی های کار یک معلم آشنام، انقدر آشنا که می دونم در سال های پایانی کار انقدر خسته هست که نخواهد تا 2 ساله دیگه به سابقه کاریش اضافه شه و بازنشسته بشه...میگه 30 و خورده ایست که داره کار می کنه چندسالیش حساب نکردن بگذار همین 28 سال را حساب کنن خیلی خستم
وقتی می گن معلم عشق داره می دونم که دروغ نمیگن...من این عشق سال هاست که دیدم ..سال هایی که تخته ها گچی بود و اون شب ها سرفه می کرد اما بازهم با همون شدت و علاقه کار می کرد...شاگرداشو خیلی دوست داشت حتی بعدها که ناظم شد بازهم همون قدر مهربون موند و همون قدر شاگردهاش دوستش داشتن و داره، حتی وقتی بزرگ میشن هم دوستش دارن و اون حتی اگر اون هارو به یاد نداره اون ها به یادش دارن و تا می بیننش بغلش می کنن
اما اون خیلی خستس...همه معلم ها خیلی خستن...حقوق مامان اون روزها خیلی کم بود و هرروز از مدرسه می رفت شاگرد خصوصی درس می داد، سه تا رو پشت هم میرفت...حتی ناهار خونه هم نمی اومد . من و احسان یاد گرفته بودیم خودمون غذا گرم کنیم و بازی کنیم تا مامان بیاد ...گاهی پیش مامان بزرگ و بابازرگ اون ور حیاط می رفتیم ...بچه های معلم ها خیلی تنهان خصوصا اون روزهای دهه شصت که زندگی ها خیلی سخت بود و فشار ها زیاد، حقوق بابا هم حد و حدودی داشت و اون دوتا باید سخت کار می کردن تا من و احسان خیلی راحت تر زندگی کنیم ...شب ها که مامان می اومد خسته بود و ما براش چایی گذاشته بودیم اما اون بازم به درس های ما میرسید و دیکته می گفت و ریاضی حل می کرد و البته دعوامون هم می کرد اگر خونه را بهم ریخته بودیم ....نمی دونم زندگی این روزهای معلم ها چطوریه اما مامان میگه اگر معلم مرد باشه و تنها منبع درامد خونه نمی تونه زندگی کنه پس باید بد درس بده تا خصوصی بره خونه هاشون و ....اما مامان میگه بازم همین معلم هایی که خیلی پول نمی گیرن گول این بن ها و وعده ها ر و نمی خورن و حواسشون هست
بابا هیچ وقت کارگر نبوده، همیشه مدیر بوده اما همیشه سعی کرده دوست کارگرها باشه یعنی کلا ما اینجوری بزرگ شدیم،خونه بابابزرگ سر میز ناهار همیشه چند نفری پای ثابت بودن، باغبون و دوتا سپور محله، هممون دور تا دور میز میشستیم، بشقاب هممون چینی بود و دیس غذا یکی بود، اونا حق نداشتن برن اون میز تهیه، یا تو حیاط و یا هرجای دیگه گاهی کارگر ساختمون اونوری و رنگرز قدیمی و خیلی های دیگه اضافه می شدن ، بابا و ما اینجوری بزرگ شدیم و همین جور هم ادامه دادیم...بابا هر کارخانه ای مدیر شد اولین کاری که کرد لیست غذای کارگرها رو درست کرد و غذای ومدیر و کارگرارو یکی کرد اون هم با بهترین آشپز، مناسبت های مختلف کلی هواشون داشت، کلی باهاشون رفیق بود انقدر که گاهی نفهمیدی کدوم مدیره و کدوم کارگر....چند وقت پیش با یک راننده تاکسی مصاحبه داشتم ؛ کارگر سال های دور بابا بود و وقتی فهمید من دختر اونم فقط دعا می کرد و دعا...می گفت کاشکی همه مدیر ها اینجوری بودن....الان هم کارگر میاد خونمون همینه هممون باهم غذا می خوریم و حرف می زنیم ...بابا و مامان به ما یاد دادن به کارگرا احترام بگذاریم
  

 

Wednesday, April 20, 2011

برف

بوی برف می آمد...اولش بارون زد و من توی اتاق بودم...پنجره را باز کرد اما قبل از باز کردن پنجره بوی بارون زده بود تو ....چند روزی بود به خدا غر می زدم که این چه زمستونیه که نه برف داره نه بارون و توهم مارو فراموش کردی، اما بعد یکباره بعد یک روز آفتابی خدا اشک ریخت و گفت فراموشتون نکردم.....چادرم دور خودم پیچیدم که زیر پام گیر نکنه و لیز نخورم روی زمین خیس...چشم بند را هم گفت کمی بزن بالاتر بارون میاد...اون مسیر کوتاه را بیشتر از همیشه نفس کشیدم؛ بوی بارون بوی آزادی بود، بوی خیابون بود، بوی زندگی بود....رفتم تو، نمی دونم ساعت چند بود، اونجا ساعت معنی نداره، دراز کشیده بودم رو به سقف، خوابم نمی برد، پنجره اون بالاست ، خیلی بالا، با یک عالمه میله و میله که نمیذارن تو آسمون ببینی، آسمون اونحا مشبکه...داشتم غز میزدم که آخه خدا الان وقته بارونه، الان باید برف بیاد...یکهو دیدم پشت پنجره یک چیزایی برق میزنه و میریزه پایین، رفتن دستشویی و به زور از پنجرش آسمون دید زدم، برف بود، تند و ریز...خیلی قشنگ بود، شاید تو زندگیم انقدر از دیدن برف ذوق نکرده بودم....توی اتاق چرخ زدم خندیدم انگار که واقعا زیر برف بودم ....اما یکهو دلم گرفت..با خودم حرف زدم، من دختر برف، دختر زمستان، متولد دی ماه، عاشق برف و حالا هیچ سهمی از برف ندارم...دلم پالتوهایی توی کمدم و خواست و کاپشن گرمی که داشتم، دلم کلاه و شالگردن خواست و چکمه...دلم سهمم خواست از زمستون از زندگی، داشتم با سهمم کلنجار می رفتم که یکهو یاد زید آبادی، مهدی محمودیان، مسعود؛  زید ابادی و خیلی دیگه از دوستام و زندانی ها افتادم که خیلی خیلی وقته که از هیچ کدوم از فصل های سال سهم ندارن، خیلی وقته نه بهار دیدن و نه زمستون را ....یاد مامان سهراب و ندا و...افتادم...خلاصه یاد خیلی ها افتادم که هیچ سهمی از هیچ فصلی ندارن...سهمشون شده رخت سیاه و میله های زندون ....عذاب وجدان گرفتم بابت این همه سهم خواهی و دلتنگی...انقدر از لایه اون میله ها برف نگاه کردم تا خوابم برد...فرداش هوا خوری نداشتم اما وقتی داشتم به سمت اون اتاقه میرفتم خم شدم و یکم برف تو دستم گرفتم ، از ته دل خوشحال شدم منم به سهمم از زمستون رسیده بودم...جای دمپایی هام هم روی برف موند...

Friday, April 15, 2011

خواب هایم: رفاقتایی که رنگ خدا می دهد

خواب هایم: رفاقتایی که رنگ خدا می دهد: "خیلی ها همدیگر را نمیشناختیم...اسم های همدیگر را شنیده بودیم شاید هم نشنیده بودیم، اما به هرحال از هم دور بودیم، هرکس در یک روزنامه، هرکس در..."

رفاقتایی که رنگ خدا می دهد

خیلی ها همدیگر را نمیشناختیم...اسم های همدیگر را شنیده بودیم شاید هم نشنیده بودیم، اما به هرحال از هم دور بودیم، هرکس در یک روزنامه، هرکس در یک گوشه شهر، هرکس در یک نقطه کشور، هرکس بر سر کاری...یک روز آمد که قرار شده همه باهم کارکنیم برای یک هدف، برای یک تغییر، برای آنکه 2 در 2 6 تا نشه، برای آنکه روزنامه هامون پشت هم بسته نشه، برای آنکه شهرامون یکی یکی ویرون نشه، برای اینکه عزت و آبرومون کشک نشه، واسه اینکه....بگذریم خیلی دلیل بود برای این یکی شدن، اما اون روزها با اینکه یکی شده بودیم خیلی یکی نبودیم، گاهی دعوا بود، جدل بود، دلگیری بود و ....خیلی چیزها بود در کنار تمام تلاش های شبانه روزی ....بگذریم بعدش اتفاق هایی افتاد که خیلی چیزهارو تغییر داد اما از همه مهمتر  این یک سال و یازده ماه اتفاقی افتاد که به تمام تلخیهاش می ارزید، این یک سال  و یازده ماه تلخ بود، زهر بود، سخت بود،و خیلی چیزها بود، هرچند که روزهای خوب هم داشت، روزهای قشنگ هم داشت، روزهایی که بزرگ شدیم توش، روزهایی که خیلی بزرگ شدیم توش اما در کنار همه این ها یک چیزی داشت که به همه چیزش می ارزید ....این یک سال و یازده ما برای ما رفاقت داشت...همه ماهایی که تو این شهر و اون شهر بودیم، تو این شغل و  اون شغل بودیم و تو این روزنامه اون روزنامه بودیم و همدیگرو نمیشناختیم و یا از هم یک اسم شنیده بودیم نافرم رفیق شدیم، یکی بود نمیشناختیش رفت اون تو شد رفیقت، یکی بود اسمش شنیده بودی رفت تبعید شد رفیق تمام شب های غصه ناکت

 رفاقتامون رنگ خدا شد، سبز شد، رفاقتایی که بوی میله های فلزی میده، رفاقتایی  که بوی تبعید میده، رفاقتایی که سقفش تا بهشته

Tuesday, April 12, 2011

.....

سکوتم از رضایت نیست
دلم اهل شکایت نیست

Wednesday, April 6, 2011

آینده مال ماست

امسال خوب شروع نشد اما فکر کنم خوب تمام شه...نمی دانم چرا اما فکر می کنم امسال سال ماست...
سال 89 بهتر از 90 شروع شد، آدمهای بیشتری بودند و امید بیشتر بود...اما امسال با وجود مرخصی ها یک جوری بود، یک بغضی داشت که پارسال نداشت...اما تهش اینطور نخواهد بود..
امسال سال ماست... سبز، رنگی، پر از امید...سال مایی  که عشق را لرزان و پر هراس تجربه می کنیم، مایی که سهممان از زندگی میله است و سردی ... برای مایی که شجاعیم و صبور، برای مایی که درست وسط تاریخ زندگی می کنیم و خودمان تاریخ را می نویسم...
قول دادم شاد بنویسم، همان طور که در فضای حقیقی در جمع هایمان می گویم و می خندم و تمام بغض ها و غصه ها رو اون ته دفن می کنم و تو خلوت خودم می گذارم سرازیر شود در دنیای مجازی هم نگذارم نق و نوق و بغضا خودشون نشون بدن...اینو به برادری خیلی عزیز قول دادم که می گفت نمی خواد نوشته های غمناک را بخونه ، برادری که می گفت می دونم دل ههمون پر از غم و غصه هست اما نباید بگذاریم سرریز بشه...قول گرفت همان طور که همیشه می خندم اینجا هم بخندم  و از امید بنویسم و از آینده ای که از آن ماست... اینده ماله ماست، مال ما  بچه های انقلاب و جنگ که سهممان از تمامی این سال ها جنگیدن و جنگیدن بوده ....بچه هایی که جوانیشان در چاردیواری پشت میله ها بالای اون تپه ها سپری شد...بهار مال ماست مال تمام بهاره ها ...
پی نوشت برای اویی که عزیزتینه: همیشه کم میارمت      نمیشه که نبارمت...........

Sunday, April 3, 2011

خستم

خستم، خسته تر از اونی که فکرش را میکردم، خسته تر از تعطیلات 13 روزه، بیشتر از این نیاز داشتم برای رها بودن...برای بی دغدغه بودن...خنده ام می گیرد از این جمله، بی دغدغه بودن!!! در تمام روزهای عید هم دغدغه داری...دغدغه اویی که می میرد و تو نمی شناسیش اما از مرگش دلت می گیرد  که چه غریب مرد و از مرگ اویی که همه میشناختنش و باز چه غریب مرد...دغدغه همه مرده هایی که غریب می میرند....و من چقدر خستم از این همه غربت...اما شاید هم غربتی در کار نیست...امروز چه اونی که اون گوشه می میره چه اونی که این گوشه میمیرد را همه میشناسند، همه دلشون میگیره، همه به ختم و تشیع جنازش میرن، همه عکسش میزارن و واسش فاتحه می خوانند...شاید این روزها غریب مردن و غریب بودن معنی نداشته باشه اما دغدغه داشتن چرا...انگار که این دغدغه، این دلنگرونی ، این پریشون بودن سهم ما شده از این زندگی...انقدر دلنگرون و پپریشونی که حتی عید هم مثل همیشه شادت نمی کنه، خستگیت را در نمی کنه و نمی خوای مثل سال های قبل تمام شه تا برگردی سر و کار واونهمه هیجان را از سر بگیری
آخه هیجان بخشی از زندگی شده، همه زندگی شده، یک روز آدمها میان و تمام هیجان عیدت می شه دیدن اونها تا نرفتن  بعد میرن و هیجان رفتنشون می گیرتت و بعد ی اتفاق دیگه و حضوری نیم ساعته و چند کلمه ای که می بلعی و اتفاق و اتفاق و اتفاق پشت اتفاق و تو هی بالا میری پایین میای ، دلتنگ میشه ، دل شاد می شی و ...عید تمام میشه و میبی خسته ای از این همه اتفاق و دلت تمدید تعطیلات می خواد اما تعطیلات نه تنها تمدید نشده که کار هم صد برابر شده...
بعد 13 روز میای سرکار میبینی هیچی سرجاش نیست، جبر زمانه و ظلم ظالم یکی همین 2 وجب این ورترت دور کرده ازت و یکی دیگه داره خدافظی می کنه و دلت میگیره از نبودن همه آدمهای دوست داشتنیت و نشنیدن صداهای همیشگی...کل کل کردن هایی که دیگه نیست و بغضی که هی فشار میاره به گلوت و هی تو دلت دعا میکنی که همه چی خیر باشه و هی ناله نفرین می کنی باعث و بانی همه دربه دری هارو...
دلتنگم شدید و دارم پرت می نویسم خیلی پرت ....خستم ازاین همه دلتنگی و بغض اما صبورم..صبر صبر صبر ..در مقابل همه این دلتنگی ها و خستگی ها و بی تابی ها و اتفاقها فقط صبر می کنم صبر میکنیم