Friday, May 27, 2011

بشکنید برادران این اعتصاب را

همیشه قبل از بازداشت گمان می بردم که اگر روزی به دلیل فعالیت های رسانه ای یا سیاسی بازداشت بشم حتما اعتصاب غذا می کنم، نمی دونم چرا فکر می کردم اعتصاب غذا نماد مقاومت و ایستادگی در زندان است و اگر غیر از این کنم اشتباه کرده ام...

در این دوسال بسیاری از دوستان و همراهانمان روزه گرفتن، جمعی چندین نفره در بند 350 زندان اوین به دلیل رفتار بد رییس زندان اعتصاب غذا کرد و به انفرادی رفتند و شهری دل نگران فرزندان و همسران شد، آن روزها همه دست به قلم شدند و از آنان خواستند تا اعتصاب غذا بشکنند و ...محمد نوری زاد بود که اعتصاب غذای خشک می کرد و دلها نگرانش....

در این دوسال بارها و بارها خبر اعتصاب غذا شنیدیم، اعتصاب غذاهایی نه برای رهایی و آزادی که برای رسیدن به حقوق اولیه یک زندانی سیاسی، خروج از انفرادی، داشتن تلفن و ملاقات، رسیدگی به شکایت از یک قاضی، داشتن امکانات اولیه در بند، در خواست برای رفتاری خوب و انسانی و .... و در این دو سال مادران و همسران و فرزندانی که دلنگران از این اعتصاب ها برای زندانیانشان نامه نوشتند که بشکن، دوستانی که نامه نوشتن بشکن، رهبران و همراهانی که نامه نوشتن بشکن، این اعتصاب لعنتی را بشکن که گوش ظالم کر شده است و چشمش کور، نمی شنود صدای تظلم خوای تورا و نمی بیند ظلم رفته بر تورا،  اما فردای وطن به تو نیاز داره، فرزندانت، ادامه این راه سبز، مادرت، پدرت، همسرت، همراهانت به تو نیاز دارند، بشکن آن اعتصاب را ....

من اعتصاب غذا نکردم، روزه گرفتم اما اعتصاب غذا نه، نمی دانم چرا؟ از گرسنگی ترسیدم و از ناتوانی یا اینکه در مجموع شرایط بازجویی و انفرادی و زمان  سبب نشد تا اعتصاب کنم، آخرین بار دوهفته از تماسم با خانه گذشت، تصمیم گرفته بودم سه هفته اگر شد اعتصاب کنم، گاهی فکر می کردم اگر تا فلان موقع آزاد نشدم اعتصاب می کنم، هرچند گاهی هم در بازجویی همین طوری می گفتم و پاسخ می شنیدم که اعتصاب فایده ای نداره، برخورد می کنیم با اعتصاب کننده، اعتصاب عقلانی نیست و ....بماند

امروز مهدی محمودیان،عیسی سحر خیز، رسول بداقی و کیوان صمیمی اعتصاب غذا کرده اند، امروز عزیز ترین برادران مان اعتصاب غذا کرده اند، از 2 خرداد تا 22 خرداد، آنها هم نمی خواهند که آزاد شوند؛ آنها فقط حقوق اولیه خود را می خواهند، حقوقی که در شان یک زندانی سیاسی است....

برادران بشکنید، بشکنید این اعتصاب را، می دانم اگر مهندس موسوی و خانم رهنورد بودند و شیخ از شماها می خواستند که این اعتصاب را بشکنید، می دانم که مادران و فرزندان و همسران شما می خواهند که این اعتصاب را بشکنید، می دانید که همه ما می خواهیم این اعتصاب را بشکنید با همان جمله هایی که باورمان است و ایمانمان؛ فردای وطن، فردای ما، فردای این راه سبز....به شما نیازمندیم برادران، به خوب بودنتان، به سالم بودنتان به ایستادگی تان تا آخر این راه ...


Saturday, May 14, 2011

خستم

20 آذر 89 بود یا شایدم 21 ام شده بود، فکر کنم 21 ام شده بود، ساعت از 12 گذشته بود، خسته بودم، کلافه بودم، نوری زاد نامه داده بود، چند تا خبر دیگه هم بود، من پر از بغض بودم، کلافه بودم، توی فیس بوکم نوشتم " خسته شدم" از این همه ظلم، تا 36 روز شایدم بیشتر کامنت های پایینش را ندیدم ظلم به خانه ما هم آمده بود هرچند که فرقی بین خانه هایمان نداشت و به هرحال همه اسیرش بودیم....بگذریم...

امشب هم دلم می خواد همین مطلب را دوباره تو فیس بوکم بنویسم..."خسته شدم از این همه ظلم" ، نامه ضیاء را می خوانی، به نامه مهدی محمودیان میرسی، نامه مهدی تمام نشده اخبار قرچک ورامین رو سرت خراب میشه، از اون در آمدی مصاحبه مادر مهدی میاد و خبر اعتصاب غذایش و بعد هی اضافه میشه و هی اضافه میشه، یکی رو بردن انفرادی و اون یکی را دوباره بازجویی میکنن، حکم بهاره را سرراست 10 سال می کنند و تولد مسعود میاد و مهسا تنهاست و تولد بهمن میاد و ژیلا تنهاست و هی تولد پشت تولد می آید و پسر احمد زید آبادی هنوز گیتار به دست از دوری پدر می خواند و فخری در دل برای مصطفایش نامه می نویسد و ....

خسته ای از ظلم و خسته تر از دست های بسته، هی فکر میکنی و هی فکر می کنی که چه باید کرد، نمی خواهی غر بزنی، نمی خواهی ناله کنی، قول هم داده ایی که ناله نکنی، که شاد باشی، که بخندی، می خندی، مسخره بازی در میاری، سرخوش سرخود می شوی، اما خستگیت که از بین نمیره، ته دلت که آروم نمیشه ...

نامه مهدی را تا آخر نمی خوانم، یعنی هنوز نخوانده ام، هی بازش میکنم، چند خط می خوانم و می بندم، می ترسم که تحملش را نداشته باشم، از این نامه می ترسم، می ترسم شانه هایم تابش نیاره، شانه های مهدی قوی هست اما ماله من خیلی ضعیفه، می دانم این نامه را بالا خواهم آورد.، می دانم این همه بدبختی را بالا خواهم آورد، نامه را زمانی تا آخر می خوانم که چاهی باشه تا بتونم تمام فریادم و بغضم را در اون چاه فریاد بزنم...من از نامه مهدی می ترسم ....

دلم می خواد دوباره بنویسم " من از این همه ظلم خستم" ....