Wednesday, June 15, 2011

برای بهترین برادر

این نامه را روز تولد مسعود برایش نوشتم اما آن روزها نشد که بگذارمش در وبلاگم و اکنون در آستانه روز پدر و روز مرد این نامه را برای مردی می گذارم که باید مردی را از او آموخت

سلام برادر

33 بهار گذشت، 33 بهار از عمر تو و از عمر انقلاب ، تقارن جالبی هست نه؟ تو، من، ما بچه های انقلاب استقلال و آزادی بهارمان را این روزها کجاها که سپری نمی کنیم، خنده دار است برادر خنده دارد...

پارسال من و مهسایت باهم یکجا بودیم، در یک روزنامه، آن روزها بهار را در می آوردیم، بهارمان زود خزان شد، اما رفاقت روزهای سخت ما تابستانی ماند، گرم و گرم و طولانی. اون روزها مخسا دوشنبه ها را یکی در میان نمی آمد تا تورا ببیند، وقتی که روز بعدش می آمد کلی سلام گرم بود که می رساند، اون روزها تو می توانستی از آنجا تماس بگیری، گاهی به ما هم زنگ میزدی، شنیدن صدایت خوب بود، می گفتی و می خندیدی، ما هم سربه سرت می گذاشتیم، انگار که سفر بودی. اون روزها توهم تنها تر بودی در آن ناکجا آباد رجایی شهر، هنوز خیلی ها را نیورده بودن، نه مهدی بود که برای تولدت کیک بپزد و نه دیگرانی بودند تا دوره ات کنند تا تنها نباشی میان آنهمه غریبه، هرچند که تو هر غریبه ای را آشنا می کنی.

پارسال همین روزها برایت نامه نوشتم، نوشتم از نخستین بهاری که نیستی، از اردیبهشتی که مهسا بی تو باید شمع های کیکت را فوت کند، نوشتم برایت از نسل قهرمانی که قد می کشد و ایستاده می میرد، از نسل سبز...پارسال باور نداشتم که اردیبهشت دیگری هم می آید و تو نیستی وباز مهسا هست و کیک تولد تو عکسی که روی آن نوشته " مسعود باستانی" را آزاد کنید...

برادر برایت مرثیه سرایی نمی کنم، تو و تمامی یارنمان حماسه سازید، باید برایتان حماسه خواند، مرثیه را باید برای آنانی خواند که سیاهند و سبزی تورا بر نمی تابند، مرثیه را باید برای آنانی خواند که کورند و کرند و نمی بینند و نمی شنوند این همه ظلم و سیاهی را، مرثیه را باید برای آنانی خواند که نامه مهدی محمودیان و ضیاء نبوی را می خوانند و شب راحت می خوابند...بردار برای تو همبندیانت، برای مردان و زنان سرافرازمان در اوین و رجایی شهر و اهواز و جای جای این سرزمین باید حماسه خواند، حماسه نوشت...

بردار ما فرزندان انقلابیم، انقلاب آزادی، آزادی که شعار پدران و مادران ما بود، پدران و مادرانمان  جان بر کف در خیابان ها فریاد زدند تا استاد مارکسیست و مسلمان  باهم و درکنار هم درس بدهند  و سخن بگویند، اما امروز فرزندانشان به جرم وفاداری به همان آرمان ها و انقلاب بازجویی میشوند، زندانی می شوند، به انفرادی می روند، تبعید می شوند، از مرزها عبور می کنند و خانه بدوش می شوند. قرار بود دادگاه تفتیش عقاید نباشد، قرار بود زندان ها مدرسه شود، قرار بود همه آزادانه انتقاد کنند، قرار بود همه آنچه که بد بود دیگر نباشد، فقط یک وعده وفا شد، زندان ها دانشگاه شد، مدرسه شد، تو ، مهدی و ضیاء و مجید و بهاره و مهدیه و دیگران شدند دانشجوها و اساتید  زندان ها، فقط همین وعده وفا شد...

نه برادر این سهم ما از انقلاب نیست و نخواهد بود ، ما به این انقلاب و آرمان هایش وفاداریم؛ سبز و صبور می مانیم تا روزی که استاد مارکسیست و مسلمان در کنار هم آزادنه سخن بگویند....

برادر سال گذشته وقتی همچین شبهایی با مهسا حرف می زدم، برای تولدت آرزو می کردم که بیایی، بیایی اورا شاد کنی، امشب هم باز چنین آروزی می کنم، بیای اورا شاد  کنی .... و اکنون امشب دوباره روز تولد حضرت علی باز هم از خدا می خواهم که بیایی و نه فقط مهسا را که همه مارا شاد کنی
خواهرت ریحانه


Monday, June 6, 2011

عادت نمی کنیم

" ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم"، دوست دارم فریاد بزنم : "نه!" بس است ما نمی خواهیم به خرداد های پر از حادثه عادت کنیم، خردادهایی که بوی رفتن می دهد، خرداد هایی که بوی خون می دهد، خرداد هایی که سیاه است و سیاه، خردادی که مادرها را فرزندان خود جدا می کند، خردادهای که پر است از تبعید  و هجران .... 
ما به خرداد پر از حادثه عادت داشتیم زمانیکه سوم خردادی داشت و حماسه دلیری مردان نامی،  سوم خردادی بود و خبر آمد که خونین شهر آزاد شد، سوم خردادی بود که مردم در خیابان ها شادی می کردند و همه مهربان بودند...
ما به خرداد پر از حادثه عادت داشتیم زمانیکه دوم خردادی بود و تولد نسلی که اوج فریادش لبخند بود، زمانیکه دوم خردادی بود و مردی که آرام و خندان آمد تا کرامت انسان ها را پاس بدارد، زمانیکه خردادی بود که دوم خردادی داشت که در آن پدرها بودند، مادرها بودند، بچه ها بودند و شادمانی مردمی بود که می خواست فردای بهتری را بسازد و تمامی خواسته اش اندکی آزادی بود و ذره ای احترام و امنیت....
خرداد های ما پر بود از روزنامه، پر بود از شادی، پر بود از هیجان و شور و امید...خردادهای ما پایان بهار بود، اما پایان زندگی نبود، پایان بهارهای ما آغازی برای دوباره زیستن بود....
خردادی آمد که در آن شور بود، عشق بود، نور بود، شادی و هیجان و امید برای فردا بود، اما آن خرداد آغاز پاییز بود، آن خرداد شروع زمستان بود....
خردادی آمد که ندا داشت، سهراب داشت، فریاد داشت، مشت های گره کرده داشت، صورت های اخمو داشت و بغض های فروخفته، خردادی آمد که خدارا در پشت بام ها باید فریاد می زدی و خردادی که صدا کردن خدا جرم داشت...
خردادی آمد که پر از میله بود، میله هایی که بچه ها را از مادرها، پدران را از فرزندان، همسران را  از یکدیگر و عاشقان را از هم دور می ساخت، خردادی که بوی هجران میداد، بوی دوری، بوی خاک وطن.... اما خرداد ما با تمام سیاهی اش  پایان نبود آغاز بود....
خرداد ما زمستان داشت،  خرداد ما آغازی بود برای شروع، برای بزرگ شدن، برای عوض شدن، برای آرمان داشتن، برای آنکه ثابت کنی در عصر قهرمان های مرده هنوز نسل قهرمانی هست که  نمی ترسد، قهرمان هایی که  می بخشند، قهرمان هایی که فریاد مرده باد نمی دهند، قهرمان هایی که سبزند، سبز چون سرو....
این خرداد ما همچنان پر از حادثه است حادثه هاله....

Wednesday, June 1, 2011

هاله عزت وار رفت

آرام خوابیده   بود،  پس از عمری مبارزه و تلاش برای ایران فردا بالاخره  آرام گرفت. او پیچیده در پرچم سه رنگی که عمری آن را عاشقانه محترم می داشت خوابید. خانه مهندس عزت الله سحابی  در لواسان روز سه شنبه میزبان بسیاری از یاران و همراهان قدیمی او بود. رد اشک بر چهره همه بود، اما هیچ صورتی چون صورت یار قدیمی او نبود، زری خانم همسر مهندس سحابی هم از میهمانان پذیرایی می کرد و هم آرام آرام در نبود او اشک می ریخت. هاله سحابی نیز در کنار پدر نشسته بود و قرآن می خواند. آرم بود مثل همیشه...

رفتم پیشش که خداحافظی کنم، نشستیم باهم کنار جنازه، بغض کردم و گفتم فردا میام برای تشییع، گفت نیا، امروز با بچه ها برخورد کردن، نباید برایتان اتفاقی بی افتد، گفتم چه اتفاقی هاله خانم، مهندس عزت همه ی ما بود، گفت می دانم، همتون با محبتین، اما نباید به خاطر این چیزها براتون اتفاقی بی افته، باید بمانید و این راه را ادامه دهید، گفتم داریم توی روزنامه ویژه نامه در میاریم، گفت دردسر نشه، گفتم چه دردسری، رو کرد به یکی از بستگان و گفت این دختر می بینی، زندان بوده، اما انگار نه انگار، این ها همون جوون هایی هستند که بابا همیشه می گفت...... تعریف و تمجید کرد ازم، سرخ شدم....دستی کشید روی پرچم و گفت بنویسید در روزنامه و همه جاهم بگو، پدر می گفت مبادا جوون ها تند شوند، مبادا خشمگین شوند، مبادا و مبادا ....و گفت بگو این هارا، گفتم چشم، تند نمی شویم، میبخشیم، می مانیم در راه عزت مردم ایران ....موقع رفتن نگران بود، مامور ها دم خانه بودند و او نگران بود، نگران جوان هایی که نباید گرفتار می شدند ....

آمدیم روزنامه، تمام اشتیاقم برای روزنامه ای بود که در می آمد و می بردم براش، روزنامه ای که تسکین درد پدر نبود اما بازهم چیزکی بود برای خودش ...

چند هفته پیش رفتم بیمارستان خلوت بود، نشستیم نیم ساعت حرف  زدیم، او از پدر گفت، از شعری که برای او می خواند، "ما، به دریا حکم طوفان می دهیم   ما به سیل و موج فرمان می دهیم / نسبت نسیان به ذات حق مده بار کفر است این به دوش خود منه "  و برایش می خواند به طـــــواف کعبه رفتم به حــــــرم رهم ندادند که برون در چـــــه کردی که درون خـــــانه آیی/  به قــــــمارخــــــانه رفــتـم، همـه پاکـباز دیدم چو به صــــــومــــعه رسیـدم همه زاهد ریایی " پدر این شعرها را خیلی دوست داشت، می گفت روزهای اول که می خواندم گوشه چشمش خیس می شد اما الان دیگه هیچ واکنشی نشون نمیده، اون روز با هاله خانم خیلی حرف زدیم، خاطرات زندان و بازجویی هار می گفتیم، از نگرانی های پدر گفت، از سه کتاب، از نامه ها، از ذهن فعال پدر، چقدر مهربون بود، چقدر آروم بود، چقدر مادر بود، و نگران از فردای سرزمین...دلم نمی اومد از پیشش بلندشم، دلم می خواست بشنوم، هی بگوید و هی من بشنوم، امیدوار بود که پدر خوب شود..امیدوار بود....

صبح بود، صدای شیون مردانه آنور خط، "هاله رفت، هاله رفت، " باورم نمی شد، هنوز هم باور نمی کنم، وقتی خبر را اول بار شنیدم؛ گفتم نه، هنوز انقدر ظالم نشدن، هنوز انقدر احمق نشدن، امکان نداره، اما امکان داشت، در این دو سال هی اتفاق افتاد و هی اتفاق افتاد و ما گفتیم امکان نداره و امکان داشت...اما این آخری امکان نداشت، در مراسم پدر دختر را بزنند، مرده در این مملکت حرمت داشت،مراسم ختم حرمت داشت، زن بودن حرمت داشت  اما اینجا در ایران، در سرزمین ما دیگر هیچ چیز حرمت نداره...

و مادر چقدر تنها شده، سالها عزت را از این زندان به آن زندان بدرقه می کرد و بعد دختر را و حال در یک روز هردو را باهم بدرقه کرد، صبر زری خانم این روزها ایوب وار شده است...فقط به او فکر می کنم و به بزرگی اش ....

11 خرداد تمام نمی شود، برای همیشه می ماند در تاریخ، هاله مسیح وار جنازه پدر راه بر دوش کشید و هاله عزتمندانه پر کشید...11 خرداد جاودانه شد روز عزت و روز ننگ ....