Saturday, July 23, 2011

برای پگاه زندانی زندان زنان

زندان زنان همیشه تصویر من بود از زندان و پگاه سکانس اول همیشه برای من نماد زن زندانی سیاسی بود، چادری سیاه و چشم بندی که چشمان تو را به روی زندگی می بندد، پگاه زندانی سیاسی را بیشر از پگاه های خلاف کار و شیطون و درمانده دوست داشتم در این فیلم، زندانی سیاسی که نمی دونستی دقیقا به چه جرمی اسیر شده است، زندانی که ساز می زد، اروم بود، مهربون بود، انگار که تمام این روزهای ما بود، انگار که اون سالها داشتیم این سال ها را می دیدم، مهم نبود سکانس نخست در سال های نخست دهه شصت است مهم این بود که انگار او بهاره بود،مهدیه بود، هاله خانم بود، شیوا بود، ژیلا بود، مهسا بود، اعظم بود، نفسیه بود،  محبوبه  بود و اون دختر زندانی پگاه بود و همه ما بودیم ، دخترانی که این دوسال را با چادری سیاه و چشم بند رو به دیوار گذراندیم اپیزد اول، سال های شصت زمانیکه دخترک با  چادر سیاه و چشم های بسته رفت تمام تنم لرزید،نمی دونم کجا رفت، همیشه مبهم ماند، اما معلوم بود که آزاد نشده، معلوم بود که آخرین باری بود که راه می رفت، تمام تنم لرزید و بغض کردم ، و با خود گفتم خدارو شکر که تمام شده، دختران و پسران این سرزمین به زندان نخواهند رفت برای ابراز عقیده برای سیاست برای آزادی
اما انگار که تمام نشد این قصه، حالا پگاه جای اون دخترک است در دنیای حقیقی، چادرسر می کند، چشم بند می بندد، پگاه تجربه کرده لحظه ایی که به خانه زنگ میزند تا بگوید می گویند وثیقه بیاورید، می گویند شاید آزاد شوی، در زندان زنان او یک بار اینکار را کرده
راستی پگاه نگران نباش، برادران پاسدار این روزها مثل اون روزها نیستند، لباس ها مرتب تر شده و خبری از آن لباس نظامی نیست، اخلاق ها هم بهتر شده و مهربون تر، اما به هرحال آنها گوش های خود را روی نوای ساز ما می بندند، صدای ویلون سل ما برای آنان خوشایند نیست، آنان نغمه آزادی ما را بر نمی تابند و همان طور که در زندان زنان شنیدند و آمدند و او را بردند این بار نیز شنیده اند آمدند و تورا و مارا بردند
آنان انقدر از صدای ساز بیزارند که نگذاشتند بهاره چند روزی صبر کند تا خوب شود، آنان انقدر از صدای ساز هراسانند که تحمل نکردند تا او چند دوری بیشتر در خانه زند و خانه را به خاطر بسپارد برای روزهای تنهایی، آنان تاب ندارند صدای ساز زندگی مارا
دختر زندان زنان، من شب تولدم آزاد شدم و حالا شب تولد تو هست، امشب پیش از هر زمانی یادت افتادم، یاد روزهای 84، روزهایی که شب و روزمان باهم بود، یاد اون روز که روی اون پله ها ولو شدیم و باهم گریستیم، یاد اون شبی که تا صبح بیدار ماندیم و فریاد زدیم اصلاحات زنده است، یاد اون روز که من و تو اجازه ندادیم پسرها حرف بزنند و دو نفری یک تنه بحث کردیم،
یاد اون روزها که تمام لبخند بود و شیطنت، مثل اون دخترک در اپیزد سوم که کلاه بر سر می گذاشت و پر از شور زندگی بود
پگاه تولدت مبارک، هرچند که در این دو سال ما هی متولد شدیم و هی متولد شدیم و انگار بزرگتر از تمام جوانان هم عصر خود شده ایم ، و اتفاقا زندان خود تولد دوباره  هست، انگار که خیلی بزرگت می کنه، انگار که حسابی قد می کشی اونجا، انگار که از نو متولد می شوی
پگاه جان تولدت مبارک دخترک همیشه شیطان، امیدوارم که تو هم شب تولدت آزاد شی و خودت همه این ها را بخوانی مثل همیشه چشمهایت برقی بزند و از همان خنده های پر از زندگی کنی

Tuesday, July 12, 2011

درختان ایستاده می میرند

نمی دونم چه مرگم شده این روزها، تا پخم می کنند میزنم زیر گریه کافی یک حرفی بزنن تا بغض کنم و شب اشک بریزم
چونم زود می لرزه و نمی دونم چرا
شاید خستم
شایدم خیلی احساس تنهایی می کنم
احساس تنهایی می کنم
احساس خستگی
اما خسته نمیشم
تنها می مونم
اما خسته نه
بغض می کنم، اشک میریزم ، دلم میشکنه
اما خسته نه،
دلم تنگه، دلم خستس، دلم خیلی تنهاست، خیلی خیلی خیلی ،
بهش گفتم وقتی انقدر خستم کاش یکم صبور بودی و گوش میدادی
صبور نماند و دلم را شکست
اما می دونم پر از انرژی هستم، پر از شوق، پر از امید برای فردا
فردا را دوست دارم فردا را برای خودم می دانم برای دوستانم برای مریم و مهسا
برای همه ی آنها که صبور ایستاده اند تا آن روز
فردا مال مادران سرزمین من است
فردا برای برادران استوارم هست
فردا برای همه آنها و برای مایی هست که این سال ها را عاشقانه زندگی کردیم
درختها ایستاده می میرند