Saturday, December 22, 2012

برای مریم شفیعی و روزهای انتظارش برای عماد بهاور/ تا بازگردد 40 سال دارد و در انتظار او


 مریم را که می بینم یاد این شعر فروغ می افتم: " و این منم  زنی تنها؛در آستانه ی فصلی سرد."

مریم را که می بینم واژه "صبر" دوباره برایم معنی پیدا می کند.

مریم را که می بینم واژه "انتظار"  دوباره برایم معنی پیدا می کند.

مریم را که می بینم واژه "عشق" دوباره برایم معنی پیدا می کند.

وقتی که حکم 10 سال زندان عماد بهاور تایید شد، مریم در فیس بوک خود نوشت  " تا بازگردی 40 سال دارم و به انتظار تو."

ساده نوشته بود مریم جمله ایی ساده که هزاران حرف داشت، هزاران داد داشت، هزاران بغض داشت، جمله یک خط بود اما معنی آن یک عمر بود، یک زندگی، معنی جمله مریم هزار هزار صبر بود و ایمان بود و عشق بود و انتظار...

مریم را آن روز شناختم که این جمله را نوشت، و عماد بهاور را نیز از همسرش مریم شفیعی شناختم، در نگاه مریم، در چشم های او، در صبر و انتظارش و شمارش روزهاش می شد عماد را دید، عماد را حس کرد و فهمید....

سه سال از ده سال گذشته است، سه سال از نبودنش، روزها و ماه های اول می گفتیم و می خندیدیم که مگر به تهش هم میرسه، نهایتش سه ماه دیگست، نهایتش 6 ماه دیگست؛ زودتر از آنچه فکر کنی شوهرت می آید بیرون و روزهای سبز آزادی را باهم و در کنار هم هستید....، روزها و ماه ها خط خورد، به سه سال رسید.  روزهای سبز ما هنوز نرسیده است، روزها هنوز خاکستریست، یک روز رو به سفیدی یک روز به سیاهی اما هنوز سبز نشده است و عماد هنوز در زندان است و ما هنوز به مریم می گوییم به پایان ده سال نمی رسد.

باور دارم که  عماد خواهد؛ زودتر از 10 سال، دیشب به مریم گفتم تا آخر امسال خواهد آمد حتی شده برای مرخصی چند روزه اما می آید مطمئن باش و او چون همیشه لبخندی تحویلم داد و حتما در دل گفت:"  " تا بازگردی 40 سال دارم و به انتظار تو."

 

Wednesday, December 19, 2012

نامه بهمن احمدی از رجایی شهر به ژیلا بنی یعقوب در اوین؛ آیا این یکی به مقصد می رسد؟

خیلی وقته در این خانه ننوشته ام و چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده، از نو باید بنویسم از روزهایمان ، حرف برای گفتن زیاد هست اما نمی دانم چرا شروع نمیشود، شاید بد نباشه برای شروع دوباره نامه بهمن را اینجا بگذارم که از رجایی شهر گفته ، از زندانی که دوری مهسا و مسعود در آنجا سه ساله می شود و از زندانی که ژیلای بهمن را ازش دور کرده است
...................................................
سلام
ژیلا جان خوب هستی؟ البته که خوبی این چه جور شروع کردن یک نامه است. خبر‌هایت گاهی از طریق خواهر شبنم مددزاده که به ملاقات برادرش فرزاد می‌آید و خواهر دیگرش شبنم در زندان اوین با تو هم بند است به من می‌رسد و هر دو هفته یکبار با واسطه جویای احوالت می‌شوم.
یک وقت هایی هم از طریق پدر فواد خانجانی که دخترش در اوین است و پسرش فواد با ماست احوالت را می‌پرسم. البته تا به حال چهار نامه هم برایت نوشته‌ام اما ظاهرا فقط یکی به دستت رسیده فکر می‌کنم اگر نامه‌هایی با آدرس آمریکا فرستاده بودم تا به حال به مقصد رسیده بودند. معلوم نیست چه زمانی خواهند رسید. شاید هم باید قیدشان را بزنم. نامه‌هایی در «پاکتهایی درباز» مطمئنا چند نفری قبل از تو آن‌ها را خوانده‌اند. ماموران حفاظت اطلاعات زندان رجایی شهر و اوین و شاید چند مامور امنیتی در بخش‌های دیگر این دو زندان. شاید هم هنوز وقت خواندن آن‌ها را نداشته‌اند و در نوبت خواندن هستند.
آدم نمی‌داند در نامه‌ای که قرار است درش باز باشد و هر کس می‌تواند آن را بخواند چه بنویسد. هر چیزی می‌تواند بهانه‌ای باشد برای نفرستادن نامه‌ها. اوایل نوشتن این نامه‌ها خیلی سخت بود. در نامه اول نوشتم خوب هستم و مشکلی نیست. در نامه دوم کمی شیطنت کردم و با «سلام و علیکم جمیعا» آغاز کردم و خطاب به کسانی که غیر از تو قرار بود آن را بخوانند نوشتم اگر من جای شما بودم و شغل‌ام خواندن نامه زندانی‌ها بود، حتما آن‌ها را زود‌تر می‌خواندم تا ببینم این آدم‌ها چه حرف هایی با هم رد و بدل می‌کنند. یک جور حس کنجکاوی که معمولا آدم‌هایی با این نوع شغل‌ها باید داشته باشند. اما انگار آدمی که نامه‌های من را خوانده دست کم چنین حسی نداشته است دلیل آن هم نرسیدن نامه‌ها به توست.
الان سه ماهی می‌شود که از نامه‌های من خبری نیست و نمی‌دانم در دست کیست و در چه مرحله‌ای قرار دارد و آیا بعد از تایید محتوا هرگز به دست تو می‌رسند؟
توقع زیادی هم نباید داشته باشیم اینجا زندان گوهر دشت قدیم و رجایی شهر جدید در کرج است. درست چسبیده به تهران علاوه بر این ما در ایران زندگی می‌کنیم و زندانی با این شرایط همین که وضعیتش بد‌تر از قبل نشده خودش یک نوع پیشرفت و موفقیت است البته این تصور من است که نسبت به گذشته شرایط بدتری نداریم.
مدیریت زندان اینجا «محمد مردانی» گاهی دستورهایی می‌دهد که فقط آن را می‌توان در نوع مدیریت های جمهوری اسلامی طبقه بندی کرد. حذف مساله به جای حل کردن آن‌ها.
مثلا می‌گوید فقط زندانی‌هایی که ملاقات کننده دارند می‌توانند لباس داشته باشند یعنی فقط زندانیانی می‌توانند انتظار لباس داشته باشند که ملاقات کننده‌ای دارند، وقتی دلیلش را می‌پرسید می‌گوید یک بار اجازه دادم و یک نفر برای ۳۵ زندانی لباس آورد. حالا نمی‌دانم این کار کجایش اشکال قضایی، امنیتی و اداری دارد. هر چند باید خودت را به جای این رئیس زندان بگذاری و با دستگاه و مختصات فکری و ذهنی او مسائل را ببینی.
روسای اندرزگاه هاو مسوولان دیگر این زندان کمترین قدرت تصمیم گیری و اختیار را دارند. ظاهرا به آن‌ها اعتمادی نیست یکی از مهم‌ترین مسائل این زندان مواد مخدر است و برای کاهش آن در بین زندانی‌ها تمرکز شدید مدیریتی راهکاری است که به ذهنشان رسیده است. هر مشکل کوچکی که داری همه او را نشان می‌دهند باید رئیس زندان دستور بدهد باید از او بپرسند.
«نمی‌دانیم. الان رئیس زندان مرخصی است باید هفته بعد بیاید و از خودش بپرسید و…» این‌ها جواب هایی است که روسای بندها و سایران به تو می دهند.
این روز‌ها که آفتاب زود‌تر غروب می‌کند و دیر‌تر در می‌آید زمان هواخوری هم کم شده است یک هفته از ۱۲ ظهر تا دو نیم و هفته بعد از دو نیم تا پنج بعد از ظهر. مدتهاست آسمان تاریک و ستاره‌های آن را ندیده‌ام نه من که دیگران بیشتر و حریص‌تر از من. بعضی‌هایشان ۱۰- ۱۲ سالی است که این حسرت را با خود دارند.
چند شب پیش نگهبان های شیفت شب یادشان رفته بود یکی از در‌ها را قفل کنند، سعید ماسوری دو سه بار از وسط سالن رد می‌شد و بعد از چند دقیقه برمی گشت. پرسیدم آنجا چه خبر است. گفت می‌شود از پشت در آهنی هم هوای سرد شب های پاییز را حس کرد و هم آسمان شب را دید و سیگاری کشید و حرف زد. من هم رفتم. یکی از پنجره‌ها افتاده بود از آنجا می‌شد به آسمان خیره شد ستاره‌هایی در شمال و شمال غرب با فاصله زیاد از هم می‌درخشیدند. هر چند ده دقیقه بعد این فرصت هم از ما گرفته شد اما خاطره‌اش هنوز به وجدم می‌آورد.
آدم هر کجا که زندگی می‌کند برای خودش دلمشغولی‌های دست و پا می‌کند و روزگارش را با سرگرم بودن با آن‌ها می‌گذراند. احتمالا این سرگرمی‌ها برای این است که رنج‌ها و زجرهای زندگی را کاهش دهد و انسان نفهمد گذران هر لحظه و دقیقه‌اش با چه مکافاتی همراه است. اینجا هم ما برای خودمان سرگرمی‌هایی داریم. پیاز و سیب زمینی را که می‌خریم یکی دو ساعتی آن‌ها را زیر آفتاب‌‌ رها می‌کنیم زیر و رویشان می‌کنیم و دورشان می‌چرخیم، از هم جدایشان می‌کنیم و دوباره روی هم می‌ریزیم. ساعتی در روز معمولا در ساعت دوم زمان هواخوری روبروی فروشگاه بزرگ زندان که می‌دانیم چیز زیادی برای خرید ندارد به صف می‌ایستیم.
یک شورای پنج نفره برای اداره بند داریم که انتخاباتش هر شش ماه برگزار می‌شود برای آن یک هفته‌ای وقت و انرژی می‌گذاریم و لابی می‌کنیم و نتایجش معمولا به دور دوم و روز دوم می‌رود. جلسه‌های آن و خبرهایی که از آن بیرون می‌آید شده است یک نوع سرگرمی و وسیله‌ای برای وقت گذرانی.
زمانی دیگر دو سه نفری به هم می‌پرند و برای هم شاخ و شانه می‌کشند معلوم نیست برای چه و سر چه چیزی؟ اما دو سه روزی همه را سرگرم می‌کنند و بعدش دیوانه بازی و ریش سفیدی و آشتی و دوباره همه چیز از اول. باورت می‌شود چند روز قبل همه فرایند زمانی جر و بحث و کتک کاری و قهر و ریش سفیدی و صلح و دوستی به صورت فشرده فقط دو ساعت طول کشید ساعت نه تا یازده شب.
تعداد ما الان ۶۲ نفر است و رو به زیاد شدن. روزی که من آمدم ۵۳ نفر بودند. گاهی این ۶۲ نفر را برای چند روز نمی‌بینم این مساله به دغدغه‌ای فکری برایم مبدل شده که آخر مگر می‌شود در یک سالن ۵۰ متری زندگی کنی و روز‌ها افراد را نبینی و از آن‌ها خبری نگیری؟ و چند دقیقه‌ای با آن‌ها گپ نزنی؟ البته نه اینکه یکدیگر را نبینیم چرا می‌بینیم اما مثل غریبه‌ها از کنار هم رد می‌شویم وقتی در جامعه‌ای با چنین حجم و ابعاد کوچکی با روزمرگی ها و مشکلات اندکش که قابل مقایسه با یک زندگی معمولی نیست، آدم‌ها این قدر از هم دورند چه انتظاری می‌توان از جامعه‌ای بزرگ‌تر داشت. شاید این هم یکی دیگر از رازهای زندگی بشر است. از خودم می‌پرسم آیا انسان می‌تواند این قدر نسبت به همنوعانش بی‌تفاوت باشد؟
جوابش خیلی ساده است بله می‌شود. ساختار‌ها که ضعیف باشند و بنای جامعه نامناسب جامعه حکم یک جنگل را پیدا می‌کند و انسان به حیوانی تبدیل می‌شود،‌ گاه از هر حیوانی هم خطرناک‌تر.
در بند ۳۵۰ زندان اوین هم که بودم در اتاقی ۲۴ تا ۳۰ نفره هم روز‌ها از یکدیگر بی‌خبر بودیم. هر چند آنجا روزی دو سه بار با هم بر سر یک سفره می‌نشستیم. اما به ندرت به درون یکدیگر راه می‌یافتیم. به قول محمود دولت آبادی تک تک مردم فقط به خودشان و راه حل فردی مسائل خودشان فکر می‌کنند و هرکس فکر می‌کند باید گوشه گلیم خودش را از آب بیرون بکشد و نمی‌دانند که فاجعه از همین جا شروع می‌شود. مشکلات اجتماعی ما زیادند و کم هستند آدمهایی که آن‌ها را مشکلات خود بدانند.
ژیلای عزیزم
سالن ایزوله شده‌ای داریم و ما سیاسی‌ها اینجا زندگی می‌کنیم و کمترین ارتباط را با زندانیان دیگر داریم. بنابراین از خیلی چیز‌ها که درست بالای سرمان و بر دیگر زندانی‌ها و دیگر بندهای زندان می‌گذرد بی‌خبریم. چند روز پیش داشتم وارد حیاط زندان می‌شدم که یک هو چاقویی درست از مقابل صورتم رد شد و با نوک جلوی پایم افتاد. پشت سرش هم داد و فریاد و صدای دعوا از سالن بالای سرمان. قبل از وارد شدن به حیاط چند لحظه‌ای مقابل آینه بزرگی که محل آرایشگاه بند است ایستادم و خودم را بر انداز کردم و گرنه ممکن بود آن چاقو توی سرم فرو برود. بعدا معلوم شد که زندانیان سالن بالا با هم خرده حساب هایی داشته‌اند که آن را با فرو کردن یک چاقو به شکم کسی تسویه حساب کرده‌اند و برای اینکه رد و مدرک جرمی از خود نگذارند چاقو را از شکاف کنار پنجره به حیاط پرتاب کرده‌اند. شنیدم حسن سیاه، حسن بزرگ را زده است. من هیچ یک از این حسن‌ها را نمی‌شناسم و ندیده‌ام اما آن قدر خون از یکی از آن‌ها رفته بود که تا پله‌های پایین هم سرازیر شده بود. یک ساعت بعد هم ماموران گارد زندان وارد سالن شدند و همه جا را به هم ریختند دنبال مواد مخدر، چاقو و تیزی و موبایل و هر چه فکر کنی گشتند. خبرهای اینجا از این نوع است.
مثل اینکه سیاست های مدیر زندان برای جلوگیری از ورود مواد مخدر به زندان موثر نبوده و حالا هر زندانی را که می‌خواهند از سالن خارج کنند و مثلا به بهداری ببرند می‌گردند و با او ماموری همراه می‌کنند و موقع برگشت هم دوباره او را جستجو می‌کنند. ظاهرا کسی به کسی اعتماد ندارد و مدام همدیگر را کنترل می‌کنند. اما بازهم تا دلت بخواهد مواد مخدر در زندان پیدا می‌شود.
یک آدم تیز هوش! در میان مدیران زندان پیدا می‌شود و می گوید برای اینکه زندانیان از مواد مخدر کمتر استفاده کنند بهتر است ورود فندک را به زندان ممنوع کنیم. حالا پس از چند ماه فندک ۵۰۰ تومانی تا ۲۰ هزار تومان خرید و فروش می‌شود و بعد برای اینکه مشکل چگونگی روشن کردن اجاق گاز‌ها را حل کنند قرار می‌شود همیشه یک شعله گاز روشن بماند. تا نیازی به فندک برای روشن کردن اجاق گاز‌ها نباشد.
روزی دیگر ورود سیگار به زندان را ممنوع می‌کنند و قیمت سیگار به قیمت موشک می‌رسد.
این‌ها را بگذار کنار تصمیم مدیر زندان مبنی بر اینکه پدر و مادر همسر زندانی فقط سالی یک بار می‌توانند برای ملاقاتش بیایند، در حالیکه طبق مقررات سازمان زندان‌ها اقوام ذرجه یک زندانی از جمله پدر و مادر همسر او می‌توانند طبق رویه معمول زندانی را ملاقات کنند. معلوم نیست این دستور و تفسیر آن را از کجا آورده‌اند. هر چند سازمان زندان های ایران فاقد قانون است و تنها بر اساس یک آیین نامه اداره می‌شود که در مواردی بر خلاف حقوق شهروندی و قانون اساسی است ولی همین آیین نامه هم در زندان های مختلف کشور سلیقه‌ای و متفاوت اجرا می‌شود و هر رئیس زندان تفسیری از آن دارد.
به هر حال، بوی زمستان فضا را پر کرده است. هوای سرد مثل همیشه توی سرم و گوشم می‌پیچد. چهارمین سالروز زمستانی است که در زندان هستم و اولین در رجایی شهر. مواظب خودت باش که سرما نخوری. این سرما سال هاست که توی استخوان‌هایمان رفته و به این راحتی بیرون نمی‌آید. همت بلند می‌خواهد و تلاش فراوان.
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
بهمن احمدی امویی
زندان رجایی شهر – پاییز ۹۱

Friday, September 21, 2012

مسعود برای مهسا هنگام بازگشت به رجایی شهر خواند: بالله که شهر بی تو مرا حبس می شود


به سادگی  رفت! وقتی که آمد هیچ کس دم در زندان رجایی شهر منتظرش نبود، مهسایش فرسنگ ها آن سو تر پشت میله های زندانی دیگر حتی نمی دانست که همسرش به مرخصی آمده است و خانواده اش شب قبلش تا 12 بامداد دم در زندان رجایی شهر به انتظار ایستاده بودند تا بیاید که نیامد و گفتند بروید و فردا عصر باز بی آیید. پس از سه سال حضور مداوم در زندان فکس مرخصی اش به دلیل تمام شدن جوهر دستگاه فکس دیر آمد و یک روز بیشتر در زندان ماند تا وقتی که آن در پس از سه سال باز می شود کسی پشت آن منتظرش نباشد و مجبور شود با جیب خالی با تاکسی به خانه بی آید.
اما هرچقدر که دلش می خواست تا پشت در زندان هنگامی که قدم در دنیای آزاد! می گذارد دوستان و خانواده اش را ببیند برای بازگشت دلش می خواست تنها باشد.
 گفت می خواهم فردا بروم، گفتم صبر کن باید اول ام آر ای رو انجام بدی بعد؛ گفت نیازی نیست خوب میشم یکم خستگیه همین. گفتم خیلی خب جمعه نرو بگذار شنبه، گفت چه فرقی می کنه وقتی مهسا نیست؟ تازه تمدید هم که نکردن...گفت به کسی نگو می خواهم تنها بروم، گفتم برای چی تنها؟؟ گفت سخته خداحافظی کردن، بچه ها ناراحت میشن...گفتم اره سخته دیدن یک رفیق که میره  و در پشتش بسته میشه، گفت نمی خوام بچه ها نارحت شن...گفتم روزی که مهسا رفت تا شب گریه کردم، فرداش بغض داشتم و پس فرداش زندگی جریان داشت. گفت یعنی ناراحت نمیشین؟ گفتم ناراحت میشیم از حالا ناراحتیم، اما خب زندگی جریان داره، وقتی از زندان برگردیم هرکس باید برگرده سر کارش، دنبال بدبختی هاش، اما آمدن دم زندان خوب هست هم برای اون ها و هم برای تو، قرار نیست بی صدا بریم اون تو، قرار نیست انقدر راحت بپذیریم زندان رفتن را بی هیچ صدایی...این شکلی زندان رفتن خوب نیست مسعود بزار بچه ها بیان نهایتا یک ساعت ناراحتن و بعدش تموم میشه همه چی...نگام کرد..گفتم ببین انقدر بی صداش نکن، اشتباه می کنی باید بیان از زیر قران ردت کنند باید بیان  و شوخی کنن باید بیان و ...گفت یعنی واقعا ناراحت نمیشن؟ من این یک هفته خیلی اذیت شدم، فکر جدا شدن از شما ، فکر نبودن مهسا...فکر نبودن مهسا...دوشنبه پیش که قرار بود بره با بغض گفت همه دارن میان تا دم زندان اما اونی که باید بیاد نمیاد...
رفت یک روزه شمال، تمامش برایش خاطره بود، خاطره مهسا، می گفت تمامش را بغض داشتم ، انقدر که وقتی برگشت گرفتگی  رگ گردنش که میراث زندان هست دوباره سراغش آمده بود  و زمین گیر شد، دکتر می گفت اسپاسم شدیده، باید فیزیو تراپی برود، ده جلسه و دارو داد  ام ار ای ..عصبانی شدم گفتم فکر می کنی مهسا این سه سال چه می کرد،زندگی زندگی زندگی...شمال می رفت جنوب می رفت سفر می کرد...گفت نوشته هاش خوندی؟ گفتم تا صبح حرف میزدیم..گفت پس چی می گی ....سکوت بودم سکوت...
دوشنبه بود که آمد، هم پر از خنده شدیم و هم پر از بغض، پس ازسه سال بالاخره سه روز مرخصی برای رفیقی قدیمی شادی بخش هست،اما مهسا نبود، سه سال دوییده بود تا این لحظه برسد و حالا خودش نبود تا با پراید قرمزش به رجایی شهر برود، دست مسعود رو بگیرد و به خونه بیاورتش ، در شهر بچرخند،  خانه را اب و جارو کند و  مثل تمامی خانواده هایی که این سه سال به دیدنشان رفت حالا آنها به دیدنش بیایند و او ....
حالا مسعود است که نرسیده راهی دادستانی میشود و اجازه ملاقات حضوری می گیرد، حالا مسعود است که این بار از این سوی در به سالن ملاقات می رود...مهسا خوشحاله خیلی خوشحال ....
مسعود به تک تک چهره هایمان نگاه می کند و می گوید لعنتی ها همه تان مهسا هستید و من را دلتنگ تر می کنید...
و بالاخره کار خودش را کرد، تنها رفت، انگار بی قرار بازگشت بود، شهر بی مهسا، آزادی بی مهسا...
خانه برایش تلخ بود ؛ چون تقویم خانه ورق نخورده بود
خانه براش تلخ بود ؛چون از اول امسال کسی نبوده که برگ های تقویم اتاق را جدا کند
خانه براش تلخ بود ؛ چون نمی توانست درب کمد لباسهای مهسا را باز کند
چون نمیتوانست لباسهای مهسا را نگاه کند
مرخصی براش سخت بود ، چون نمیتوانست تنها - بدون مهسا - در خانه ای که حتی هیچوقت با هم آنجا نبودند بماند
مرخصی براش سخت بود چون آن کسی که باید بهش خوش آمد میگفت نبود ، چون مهسا نبود
وبراش تلخ تر بود چون آن کسی که باید بدرقه اش میکرد برای خداحافظی خانه نبود
مسعود تنها برگشت ؛ تحمل یک زندان بزرگتر براش سخت تر بود
مسعود بازگشت به زندان در حالیکه با وجود تمامی تلخی ها محکم تر از همیشه بود، با وجود تمام دل تنگی ها دل مطمئن تر از همیشه بود، که ایمانش به درستی راهی که او و مهسا برگزیده اند ،سبز تر از همیشه بود و این را بارها تکرار کرد انقدر که اخرین تماسش با دختران مهندس موسوی و زهرا رهنورد بود "ما مجبوریم امیدوار باشیم."
 او رفت و برای مهسا تکرار کرد که " بالله که شهر بی تو مرا  حبس می شود..."

Saturday, August 11, 2012

شب های قدر بی حسینیه ارشاد


سرگردان کوچه هایم، از این خیابان به آن خیابان خدارا جستجو می کنم اما هیچ خیابانی آرامشی که خیابان شریعتی، حسینیه ارشاد داشت را ندارد، انگار خدا آنجا در شب های قدر نزدیک تر از همیشه بود، انگار در آن سرمای سالن حسینیه وسط مردادماه نزدیک تر احساسش می کردی...
ساعت 12 هست، چندین و چندبار ساعت را با محبوبه هماهنگ می کنیم و بالاخره می رسیم، جای پارک هم پیدا میشود، از دم در، از روی پله ها، سلام و علیک ها شروع میشود، نیم ساعتی زودتر از پایان سخنرانی می روی که فرصت برای  سلام و علیک با همه داشته باشی و حال و احوالی، از اجرای حکم ها و دستگیری های تازه سوال می کنی تا اتفاقات روز و کپ و گفت های معمول، بعد هم ذکر خاطره از روزهای کانون توحید و زیرزمین مشارکت و خنده هایی پر از حسرت و نبودن تمام چهره های آشنا و اظهار امیدواری که این آخرین رمضان هست و سال دیگر همه هستند و میرویم کانون توحید یا زیر زمین مشارکت و باز مراسم خودمان را داریم.... کانون توحید خاطره شده و زیر زمین مشارکت آرزو...و باز خدارا شاکر بودیم که حسینیه ارشادی هست که همه جمع شویم در آن و  دو صدای آشنا هادی و سعید که جوشن کبیر بخوانند نوبتی و درایتی که با قرآن سر گرفتن هاش و دعا خواندنش هزار نکته داشت...
حسینیه ارشاد و سالن بزرگش، اگر صندلی ها پر شده بود که همیشه پر شده بود میرفتیم آن جلو، روی فرش می نشستیم، سالنی که همیشه خنک بود حتی وسط تابستان و صداهای آشنایی که می خواندند :  "سبحانک یا لااله الا انت  الغوث الغوث خلّصنا من النار یا رب"  و تو با آنها زمزمه می کردی : " یا مَنْ هُوَ رَبُّ کُلِّ شَىْءٍ یا مَنْ هُوَ اِلهُ کُلِّ شَىْءٍ یا مَنْ هُوَ خالِقُ کُلِّ شَىْءٍ، یا مَنْ هُوَ صانِعُ کُلِّ شَىْءٍ یا مَنْ هُوَ قَبْلَ کُلِّ شَىْءٍ یا مَنْ هُوَ بَعْدَ کُلِّ شَىْءٍ،  یا مَنْ هُوَ فَوْقَ کُلِّ شَىْءٍ یا مَنْ هُوَ عالِمٌ بِکُلِّ شَىْءٍ یا مَنْ هُوَ قادِرٌ عَلى کُلِّ شَىْءٍ یا مَنْ هُوَ یَبْقى وَیَفْنى کُلّ ُشَىْءٍ"
جوشن کبیر تمام میشد، حاج آقا دریاتی می آمد و دعا می خواند و بعد قرآن به سر گرفتن شروع میشد، بک یا الله، بک یا محمد، بک یا علی، یک یا فاطمه و ..............  فقط صدا کردن ائمه نبود ، دعای عادی هم نبود،این سال ها سالهای دعاهای کوچک و شخصی نبود، این سالها  سال های خواسته های بزرگ بود نه برای خودت که برای مردمت و سرزمینت و برای دوستانت در زندان، در بند، این سال ها دعاها ذکر مصیبت ملتی بود و درایتی چه خوب بیانش می کرد ذکر مصیبت مارا که می گفت خدایا همه را برده اند هیچ کس نمانده، خدایا اسرای مارا ازاد کن، خدایا دست ظالمان را از این سرزمین کوتاه کن، اگر به راه راست هدایت می شوند هدایتشان کن و اگر نه که خود جزایشان بده و ....آمین هایی که به لرزه در می آورد ساختمان حسینیه را و میپیچید در گوش شهر و میرسید به خدا....
سه سال گذشت از  نخستین ماه رمضانی که ما سبز شده بودیم، چهارمین رمضان است، چهارمین قدر و احیا که تسبیح می چرخانی و اسم ها را یک به یک صدا می کنی، اسماعیل، اقا مصطفی، مسعود، مهسا، بهار، عماد، آقای عرب، آقای میردامادی، آقا بهزاد نبوی، آقا محسن امین زاده، بهمن، مهدی، عیسی سحر خیز، احمد آقا زید آبادی، نسرین ستوده، حسن، آقای رمضان زاده، آقای قدیانی،عبدالله مومنی، مجید، ضیاء و هی اسم هست و هی اسم و  سه اسم عزیز که اضافه شده میر حسین موسوی، زهرا رهنورد، شیخ مهدی کروبی،  تسبیح می چرخانی و اسم هایشان را تکرار می کنی زمزمه می کنی الهم فک کل اسیر و هی تکرار می کنی ... ذکر می گویی با نام های مقدسشان تا خدا فراموش نکند که بهترین های این سرزمین کجا هستند یادش نرود که چه بر سرمان امده است و جز او یار و یاوری نداریم و خودش به این روزهای تلخ پایان دهد که وعده داده است که آینده از  آن نیکوکاران است  و نه بدکاران  و هیچ حکومت و سرزمینی با ظلم و جور برپانمی ماند، ظلمی که سایه گسترانده و حتی حسینیه ارشاد را تاب نیاورده و تعطیلش کردند تا ان طور که خود می خواهیم خدایمان را صدا نکنیم، که آن طور که خود می خواهیم دعا نخوانیم که دعا خواندن و حرف دل به خدا زدن نیز باید به میل و سلیقه آنان باشد که خدا را نیز انحصاری کرده اند برای خودشان غافل از اینکه خدای ما همه جا هست بزرگتر از تمام دیکتاتورها...
و کوچه پس کوچه های شهر را طی می کنم در جستجوی خدا که هر جا او باشد ارامش هست و امید...
  

Wednesday, July 4, 2012

بازداشت روزنامه نگاری دیگر

یک روزنامه نگار دیگر هم بازداشت شد، آنهم شب تولد آخرین امام، شبی که باید مهربانی به اوج برسد، باید در چنین شبی زندانی ها آزادی می شدند و دلهای بسیاری شاد و چراغ خانه ها روشن اما چراغ خانه ایی دیگر خاموش شد ، بهمن احمدی امویی همچنان در یکی از بدترین انفرادی هاست و دل ژیلا بی قرار، مهسا و مسعود کماکان بی ملاقات هستند و حتی نمی خواهند در چنین روزعزیزی سنت مسلمانی به جا آورند و دیداری به آنها بدهند....مسعود به دنبال رنگ صبر است هرچند او و مهسا صبر را معنی دوباره کرده اند و  زندان پر می شود از روزنامه نگاران و ما هنوز می نویسم ، خسته نمی شویم ، قلم بر زمین نمی گذاریم که قلم توتم ماست و خداوند قسم خورده است به قلم 
بازهم خبر کوتاهی دیگر : 
علی مصلحی، روزنامه نگار حامی جنبش سبز در کاشان بازداشت شد.
به گزارش جرس، این روزنامه نگار روز چهارشنبه چهاردهم تیر ماه توسط ماموران امنیتی بازداشت شد و کماکان از محل نگهداری و وضعیت وی خبری در دست نمی باشد.
مصلحی از جمله فعالینی بود که همواره علی رغم فشارهای نهادهای امنیتی تحلیل هایش در سایت های جنبش سبز منتشر می کرد.
طی روزهای اخیر، تعدادی از فعالان مطبوعاتی، سیاسی و دانشجویی حامی جنبش سبز، در شهرهای مختلف مورد احضار، بازداشت و ربایش قرار گرفته اند.

این روزها زندگی ما از همین دست خبرهاست 

هرچند نازنینمان امد بیرون اما زندان از روزنامه نگاران خالی نمی شود

 

Sunday, July 1, 2012

ادمها سنگ شده اند مهسا سنگ

می خواهم برای مهسا بنویسم، میلادش است، بنویسم برایش که خواهر جان پارسال بود کنار هم بودیم و تولد کوچکی بود و گفتی "همیشه برای من عطر بخرید، من عطر خیلی دوست دارم." امسال فکر می کنم چه بخرم که تو زندان بیشتر بدرت بخوره...اما نوشتنم نمی آید، خسته میشوی از هی نوشتن با دست های بسته آن هم برای کسانی که نیستند، هرچند با خود عهد کرده ایی که تا می توانی بنویسی که نوشتن نه همه ی دوای درد ما که بخشی از دوای درد است، نباید قلم  را زمین گذاشت باید تا پایان این روزهای تلخ نوشت....
اما انگار این بار نمی توانم، وجودم پر از تلخی شده، تولد مهسا را گرفتیم بی حضورش، سخت بود،  بغض بودیم اما تلخ نبودیم،  خندیدیم از خاطرات شادش و بغض کردیم از نبودنش و آرزو کردیم حضور دوباره او و مسعودش را ....اما آن شب بعد از تولد مهسا تلخ شدم، از درد به خودم پیچیدم....
نرگس محمدی برای خدایش نوشته است، از درد مادربودن، از دوری فرزند،از او خواسته تا قلبش را محکم تر در میان دستانش بگیرد " خدایا تو را به جان مادر موسی قسمت می دهم، ترا به رنج مریم و درد زایمان او قسمت می دهم، ترا به عشق خدیجه به فاطمه قسمت می دهم که لبخند را بر لبان پیامبر نشاند و دل رنجیده اش را روشنی و گرمی بخشید، دستانت را بر روی قلبم بگذار ، قلبم را نگه دار ، محکم ، محکمتر و محکمتر ." او به خدا پناه می برد از درد دوری علی و کیانا....
یاد بچگی هایم می افتم که مامان به سفر میرفت، تا برگردد بغض بودم، یادم می افتد که به لطف کارتن های تلویزیون همیشه کابوس می دیدم که مامان مرده و رفته و نمیاد و من جیغ زنان از خواب می پریدم؛ هنوز هم این کابوس ها همراهمه...اما مامان  علی و کیانا سفر نرفته که امید داشته باشن دو روزه برمی گردد، با دستهایی پر و کیفی پر ازسوغات، مامان آنها رفته دانشگاه اوین تا درس آزادی بخواند، حالا علی و کیانا نیازی به دیدن هاج و نل و...ندارند تا شب ها کابوس مرگ مادر ببنید، علی و کیانا نه در پشت آن جعبه شیشه ایی که در خانه دیده اند که آن آقا بدها چطور آمدند و مامان را بردند، کابوس های علی و کیانا از جنس کارتن های تلخ کره ایی نیست، کابوس انها واقعی هست " علی در هراس است با عجله تفنگ زردش را برمی دارد و خود را به من می رساند و دستم را می گیرد “مامان من هم با تو می آیم”. "
خبر آمده، نرگس محمدی دوباره با صورتی کبود به دیدن فرزندانش رفته است، دو هفته پیش بود باز چنین خبری آمد، او زمین می خورد، حالش خوب نیست، این خبر هی تکرار می شود و علی و کیانا باید هی مادر را ببینند که کبود است و زخمی و رنجور....
علی و کیانا کودکی خود را باختند، کودکی که باید در پارک و حیاط خانه سپری می شد در راه زندان سپری شد، حتی اگر مادر هم برگردد آن دو انقدر بزرگ شده اند که دیگر کودکی نکنند، علی می خواهد کفش های مادر را بهم بدوزد که دیگه هیچ وقت سفر نرود....
می خواهم تولد مهسا را تبریک بگویم،  برایش بنویسم تولدت مبارک، دل قوی دار، صبوری کن، روزهای تلخ ما هم تمام می شود، اما باز نمی توانم...
به یاد داستان حضرت علی(ع) می افتم. تمام دوران دبستان و راهنمایی و دبیرستان این داستان را در کتاب های درسی خواندیم و امتحانش را گرفتند، ما ان داستان را واقعا باور کردیم که وقتی علی (ع) به خاطر خلخال پای زن یهودی فریاد وا اسلاما سر می دهد و می گوید وای به حال مسلمانی که چنین خبری را بشنود و دق نکند حتما در حکومتی که خود را وارث او می داند و ردای پیامبر بر تن کرده نیز همین طور خواهد بود. اما این طور نبود و نیست، زنان بسیاری در حکومت اسلامی بی حرمت شدند، خلخال که جای خود دارد در این سرزمین چادر از سر زن مسلمان می کشند و ....تا دیر نشده داستان حضرت علی و خلخال زن یهودی را از کتاب های درسی خارج کنید، علی و کیانا دو سال دیگه به مدرسه خواهند رفت و انها هم مثل ما کتاب های دینی را خواهند خواند، قانع کردن آنها از ما سخت تره، ما عبور کردیم ازش، هی گفتیم اسلامی اینی نیست که پیاده می شود و ...اما این بچه ها انقدر ظلم بهشان شده است، انقدر رنج کشیده اند که جور دیگری ببینند و عمل کنند...
هی خواهر جان اگر الان بودی، باهم داشتیم غم علی و کیانا  و نرگس خانم را می خوردیم، مثل همیشه بهم نوید می دادیم این روزها تمام میشه، یک روز تو می گفتی تمام نمیشود و من می گفتم میشود مطمئن باش و یک روز من می گفتم تمام نمیشود و تو می گفتی طلوع نزدیک است....
مهساخوبه که نیستی تا نامه نرگس خانم را بخوانی، بخوانی و از درد به خود بپیچی، بخوانی و خیس شوی از اشک، بخوانی و چون خودش قرآن در دست بگیری و خدارا فریاد کنی و بخواهی قلبت را درمقابل این همه درد محکم تر در میان دستان خود بگیرد، بخوانی و فریاد بزنی مسلمانان!مسلمانیتان کجا رفت؟
مهسا نیستی تا در بیست و نهم امین تابستان عمرت ببینی ادمها چطور سنگ شده اند، سنگ ...

Thursday, June 28, 2012

برای ژیلا و نگرانی هایش


ژیلا جان!
انگار که سه سال پیش است، همان روزهای پر از استرس و دلهره، همان روزهایی که تو در یک بند بودی و بهمن در بندی دیگر، همان روزهای گرم تیرماه که نمی دانستیم قرار است  چه بشود، همان طور که نفهمیدیم چه شد و چرا به یک بار یک انتخابات کاملا پرشور تبدیل شد به یک جمعه سیاه و روزهای سیاه پس از آن...
حالا بازهم تو باهمان دلشوره ها دست به گریبانی، همان دلشوره ها که سه سال پیش در سلول های انفرادی بند 209 با آن دست و پنجه نرم می کردی، که بهمن حالا کجاست؟ چه می کند؟ زیر شکنجه است؟ و هزار هزار دلواپسی و دلشوره و سوال و از همه بدتر استیصال که نمی دانی چه کنی و چه بگویی و به کجا پناه ببری. پیش از آن اگر بهمن دیر می آمد و یا خبری ازش نبود تلفن بود که به آن پناه ببری و بهش زنگ بزنی و دوست و آشنایان بودند و صد و یک راه که می توانست تمام دغدغه های دل عاشقت را آرام کند، اما تابستان 88 تو بودی و چهار دیواری دورت و بهمن بود و چهار دیواری دورش و بازجوها بودند و تنهایی، نه خواهر همیشه همراهت بود و نه رفیقی تا درد دل بگویی و دردلت را گوش دهد. اما همان روزها با وجود تمام تنهایی ها و با وجود تمام فشارها و چه بگویم که خودت بهتر از هرکس می دانی آن روزها چه روزهایی بود کم نیاوردی.
 ژیلا همان ژیلای همیشگی بود فقط اینکه این بار به خوبی توانسته بود متفاوت از همیشه  نگرانی اش و دلهره هایش را درباره بهمنش پنهان کند و حتی نگذاشت که چشمانش نگرانی دل بی قرارش را نشان دهند؛ هرچه بود دفن کرد در اعماق وجودش. نیمکت های اتاقهای بازجویی پر بود از نقاشی های او که امید را نوید می داد؛ یا حسین میر حسین و صندوق های رایی که کشیده بود لبخند را به لب ها بر می گرداند وایمان را به قلب ها و ژیلا محکم تر از همیشه پشت بهمنش ایستاد با تمام دل واپسی هایش که می دانست بهمن نیز در مقابل ظلم سر خم نمی کند، بهمن چون کوه می ایستد...
گذشت اون روزها و ژیلا آمد و بهمن ماند و ژیلا دیگر تنها نبود، وقتی ژیلا آمد بیرون خانواده ایی داشت به وسعت یک شهر، به وسعت یک سرزمین، دست هایی که در روزهای یخ زده گرم بودند و مهم تر از همه امیر مهدی مرد کوچک خانه زود قد کشید و شد تکیه گاه خاله...
سهم ژیلا از سه سال دوماه بود  و وقتی که هنوز لوله ها درست نشده بود و بساط نقاشی پهن بود بهمن رفت که بماند. ژیلا ماند و یک سال حبس تعزیری و 30 سال محرومیت.....
سهم ژیلا و مهسا و مریم و عاطفه و سمیرا...از زندگی شد شیشه های دوجداره و میله و گوشی تلفن آنهم هفته ایی یک بار و دست هایی که جفت میشد روی هم از پشت شیشه ها، دل خوش بودن به حضور در بالای اون تپه ها و خنده های سالن ملاقات با تمام سختی و سخت گیری ها و آزارهایی که داشت بازهم دل های نگران را ارام می کرد. سهم مهسا خیلی زود قطع شد از ملاقات های هفتگی و مسعود کوچانده شد به رجایی شهر و ملاقات ها شد دو هفته یک بار و بالاخره همین دیدارهای دو هفته یک بار هم قطع شد.
و حالا سهم ژیلا هست که قطع شده از ملاقات های هفتگی، حالا او باید دو هفته یک بار از تهران تا رجایی شهر کرج را طی کند تا بتواند دقایقی بهمن را ببیند، اما گویا سیر نمی شوند از تکرار ظلم،انگار بسشان نیست این همه تلخی، شده اند مانندآن داستان فردوسی همان شاعری که بهمن به خاطرش حکم گرفت، همان داستانی که کاوه آهنگر داشت و فریدون ...
و حالا تو ژیلا باز با همان دلشوره ها دست به گریبانی، بهمن در انفرادی هست، انفرادی که هیچ تصوری از آن نداری جز داستان های تلخی که از آن شنیده ایی...دلت هزار راه می رود و می آید، فکر و خیال و نگرانی و نگرانی، درست مثل سه سال پیش...
ژیلای عزیزم، آن روزها تو بودی و خدایت، اما این روزها تو هستی و خدایت و دوستان و همراهانت، همان ها که این سه سال خانواده ات شدند.خواهرم نگران نباش خدای ما بزرگتر از آنان هست، می دانم صبوری و محکم، می دانم چون سرو ایستاده ایی، تو هم بدان که ما کنارت هستیم، همراهت، شاید نتوانیم کاری انجام دهیم، اما شانه هایمان می تواند تکیه گاهت باشد، مطمئن باش تا وقتی که روزهای خوب از راه برسد، تا روزی که درهای زندان باز شود، تا فردا و فردا کنار هم هستیم، دست در دست...
راستی یادم رفت بگویم، روزی خواهد آمد که قصه عاشقی شماها نوشته شود، مطمئنم اگر نظامی یک بار دیگر زنده شود داستان تو و بهمن، مهسا و مسعود، مریم و عماد، عاطفه و حسن و تمام عاشقانه های این سال ها را دوباره منظومه خواهد کرد، خواندنی تر از لیلی و مجنون.....
دوستت ریحانه

Friday, May 25, 2012

برای شرف اهل سیاست سید مصطفی تاجزاده که استوار ایستاده است بر سر پیمان خویش و چشمهایش که تار می بیند

سلام آقا مصطفی!  
چقدر سخت است برای شما نوشتن که استاد نوشتن هستی، چه از نوشته های عاشقانه برای همسرتان و چه از آن نوشته های جدی که پر هست از نقد و نظر و راه کار و ....سخت است برای یک معلم نوشتن خیلی سخت، باید روی تک تک لغات فکر کرد و حواس جمع بود اشتباه نداشته باشی و جسارت می خواهد نوشتن برای شرف اهل سیاست، می خواهم بالاخره دست به این جسارت بزنم و برای شما بنویسم که خیلی خیلی عزیز هستید و این روزها چشم هایتان غمگین تر از همیشه است...
نزدیک به سه سال از آن شب کذایی می گذرد که فرسنگ ها دورتر در اینترنت خواندم که مصطفی تاجزاده، محسن میردامادی، محسن امین زاده، عبدالله رمضان زاده، بهزاد نبوی و ...بازداشت شدند. یخ زدم پای اینترنت که مگر می شود فرزندان نظام، یاران انقلاب،مدیران ارشد جمهوری اسلامی بازداشت شوند؟ موبایل ها قطع شده بود و اینترنت ضعیف کار می کرد، و بالاخره فخری خانم محتشمی پور را یافتم و گفت که نه مصطفی خانه هست و جمله هنوز تمام نشده بود که درهای خانه باز شد و ....مامان فخری شمارا آن شب سپرد به فاطمه زهرا و گفت سالم دادمش سالم هم پسش می گیرم و من ماندم و صفحه خالی و آدم هایی که یک به یک عزیز بودند و رفتند و من ماندم و یک خروار خاطره و بغض و امیدواری که نهایتا یک هفته هست و بیشتر نمی شود که انقلاب اسلامی فرزندان خود را قربانی نمی کند...
تصویرها رژه رفتند از جلوی چشمم، خنده های همیشگی تان، بهار 84 و زیر زمینی که جوانان حامی دکتر معین در آن جمع شده بودند و شمایی که یک لحظه آرامش نداشتید و از این سو به آن سو می رفتید و همه را توجیه می کردید و لحظه ایی حامی ما می شدید در مقابل تند ترین انتقاد ها و زمانی هم خود مارا می بردید زیر انتقاد و کلاس درس بود و شما صبور وخندان گوش می کردید و یاد می دادید، شب آخر که می خندیدید و می گفتید ما بردیم، مطمئن باشید فردا روز ماست، ماشین ها را اماده کنید که باید جشن بگیریم و خود می دانستید بردی در کار نیست و قرار است نتیجه انتخابات جور دیگری رقم بخورد و ...دور دوم هم با انکه ان چیزی نبود که قلبا می خواستیم ایستادیم،میدان شهرک غرب بود و شما که با جدیت داشتید مردم را نسبت به آینده هشدار می دادید و دو تا از بچه ها کنار شما ایستاده بوند آقایی بی توجه به حرف های شما و هشدارهایتان به من و فخری خانم گفت می بینید که هنوز به هیج جا نرسیده محافظ گرفته اند و ما چقدر خندیدیم اما ای کاش ان مرد و مردها و زنان هشدارهای شما را می شنیدند...همیشه برای شما انتخابات مهم بود و چه شرافتمندانه بر سر آرای مردم می ایستادید حتی به قمیت از دست دادن مقام و پست اما حاضر نشدید از رای مردم تهران چشم بپوشید و تن به بدعت های ناصواب بدهید و کینه ها را خریدید تا پایبندی خود را به "میزان رای مردم است" ثابت کنید...
بازهم تصویر است که رژه میرود، 22 بهمن 85 و شما که خانه نشین شده بودید برای درد بی امان گردن و با جدیت از حضور در راه پیمایی 22 بهمن دفاع می کردید، این انقلاب مال ما است، نمی گذاریم مصادره اش کنند، حضور ما در این مراسم واجب است، باید حضور خود را در دوربین ها ثبت کنیم و ازهمین فرصت استفاده کنیم و برای زدن حرفهایمان به مردم....زیر زمین مشارکت شب های احیا و کسانیکه حلقه زده اند دور شما تا برای انتخابات بحث کنند و شما که مثل همیشه تاکید دارید بر حضور در انتخابات که حق ما هست و غیره و منی که با شیطنت از آن وسط داد میزنم برای چه باید شرکت کنیم و شمایی که می خندی و می گویی برو ضد انقلاب، تو که از حالا تو ستادی و شمایی که باز خسته نمیشی و تمام شب را به پاسخ دادن به سوال ها می گذرانی و چند روز بعد  با تحکم می گویید زودتر درست رو تمام کن و بیا باید در ستاد باشی و من می خندم که حالا با مدرک فوق لیسانس کمتر از معاونت وزارت خارجه رو قبول نمی کنم و شما که مثل همیشه از ته دل می خندی و می گویید مگر انقدر مملکت بی حساب و کتاب شده است که به تو پست بدهیم بچه اصلا نیا فکر می کنی راهت می دهیم ضد انقلاب...
نشد که بیایم پایان نامه انقدر طول کشید که شد 25 خرداد و من ماندم و روزهایی که از دست رفت و حسرتی به طول تاریخ و ....اما نگذاشتم حسرت ها ماندگار شود و برگشتم درست زمانیکه باید برمیگشتم تا حق دختری ادا کنم برای مامان فخری و پیوستم به خانواده بزرگ زندانیان سیاسی که برای نخستین بار در روز پدر آمده بودند تا شاید صدایشان از میان دیوارها عبور کند و به گوش شماها برسد...صدای یا زینب همراه و همدمت ماندگار شد در تپه های اوین که گویی صدای زینت (س)  از اعماق تاریخ بلند شده بود....
9 ماه گذشت، ترس و دلهره و  دلنگرانی، امید و صبوری و مقاومت، ملغمه ایی بود از احساسات متضاد و به هرحال مایی بودیم و یک کوه افتخار و مردان و زنانی که نبودند اما خبرهایشان بود که ایستاده اند چون سرو و خبرهای شما بود از دو الف و بازجوهایی که هی می گفتند عوض می شوند و مردی که بر سر ایمان خود عمار گونه ایستاده است همچون دیگر یارانش، گویا درس های تاریخ بود که برای ما تکرار میشد از مردان محمد (ص) که هیچ گاه از احد احد گفتن باز نه ایستادند و حال مردان سرزمین ما که تاریخ را از نو می نویسند و در این میان مصطفی اوین که  به آن دادگاه های پراز داد می خندد و پیام وفاوداری چریک پیر به میرحسین موسوی که  پشتوانه ی ما می شوند  بر سر ایستادن بر سر این مسیر سبز...در دادگاه شرکت نکردی و گفتی  تا زمانیکه آنکه از او شکایت کرده ام راهی دادگاه نشود من نیز در دادگاه سخنی نخواهم کرد و سربلند تن دادی به انچه که حقت نبود، حق هیچ کدامتان نبود...
9 ماه گذشت و یک شب خبر رسید که تاجزاده به خانه آمده و باز تصویرهایی که امروز خاطره شده است؛ انگار نه انگار 9 ماه زندان و بازجویی و انفرادی و به اصطلاح سوییت های چند نفره دو الف و ... مصطفی تاجزاده امده بود با همان لبخندها و چشم هایی که برق میزد مثل همیشه، خانه بود که پر و خالی میشد و مامان فخری که تمام صورتش لبخند بود و خنده هایش که همراه شده بود با خنده های همسر جانش  و خانه ایی که نو شد در آستانه سال نو و مایی که سر داده بودیم سر اومد زمستون، رسیده بهارون....
خانه خالی نشد از میهمان و رفتند و آمدند و خاتمی و موسوی و کروبی و رهنورد و انگار برای ما خستگی معنی نداشت کنار بانویت ایستاده بودیم  لحظات را از دست نمی دادیم، خستگی انگار تورا نمی شناسد مرد و از همان روزهای نخست سال نو شال و کلاه کردی و از خانه این زندانی سیاسی به خانه آن یکی رفتی و مادران شهدا را سر زدی و عمق بخشیدی به خانواده بزرگ ما و چقدر خوب بود آن لحظه های بودن با شما دو نفر و همراه و همسفرتون شدن در روزهای عید که لحظه ایی به خودت و خانواده ات نیاندیشیدی و خانه های بی پدر را پر کردی از وجود پدرانه ات و خنده هایی که در گوش شهر پیچیده بود....
چه زود گذشت آن ایام خوش، حتی بیمارستانش هم برای ما که تورا می دیدیم واز وجودت بهره می بردیم خوش بود، شنیدن حرفایت و آرامش و صبوریت خوب بود  وانگارجان دوباره گرفته بودیم در روزهای یخ زده تابستان، اما تو مرد سکوت نبودی، نوشتی "مادر پدر ما بازهم متهمیم" و یکی از زیباترین اعترافات تاریخ را به ثبت رساندی و بعد با همراهانت همداستان شدی برای شکایت از کسی که خود اعتراف کرده بود انچه که در خرداد 88 انجام داده بودند و چون همیشه قدمی عقب ننشستید شما مردان سرافراز سرزمینم که به 7 دلاور آزادی خواه شهره شدید و به زندان بازگشتی در سومین روز ماه رمضان و روزه ایی را آغاز کردی که تا به امروز ادامه دارد، به بند دو الف نرفتی که آنرا غیر قانونی می دانی که امام فرمود نظامیان در سیاست و اقتصاد دخالت نکنند و بر اساس همین وصیت بند امنیتی داشتن برای نظامیان را غیرقانونی میدانی و تمکین نمی کنی بر آنچه که غیر قانوی می دانی اش که این سیره و روش تو است...
الان یک سال  و نیم است که در زندانی و باید بر اساس قانون و حقوق قانونی ات در بند عمومی همراه با دیگر یارانت باشی و اما می ترسند از تو سید مصطفی تاجزاده که حتی از دربند بودنت نیز می هراسند انان که گوش خود بر روی کلام حق بسته اند و چشمهایشان را در مقابل ظلم کور کرده اند، و اصلا برای همین در انفرادی و قرنطینه هستی . تمام روزنه ها را بسته اند  و حصار آهنی ساخته اند به دورت غافل از اینکه نور از هر روزنه ایی عبور می کند و با هیچ حصاری نمی توان خورشید را پنهان ساخت که این روزها و این سال ها ثابت شده است که در حصر کردن موسوی و کروبی و رهنورد و به زندانی کشیدن همه ی شما ها مانع از نتابیدن خورشید نشده است و حتی در سردترین روزهای این سال ها نیز باز ما بودیم و نور آفتابی که گرممان می کرد حال می خواهد اسم یک کتاب باشد یا هشداری درباره آینده مجلس....
تصویر ها رژه می رود و چند بار آخری که آمدید و کوتاه بود و مریض احوال بودید و اما بازهم خنده بودید و  پر از انرژی و امید و وقتی حالتان بد هم بود باز می گفتید خوبم خدارو شکر و من نیز از ان روز سعی کردم در سخت ترین لحظات بگویم خوبم خدارو شکر که خوب بودن را از شما آموختم....
و حالا این روزها مامان فخری بیش از همیشه نگران شما هست، می گوید چشمهایتان تار می بیند و گردنتان بیش از همیشه درد گرفته و مامان این روزها بیش از همه کلافه هست و می گوید باید کاری کرد سلامتیش هست و من می گویم ما یک خانواده ایم باهم یک کاری می کنیم و او می گوید بچه بشین سرجات....
یک سال و نیم است که روزه دارید آقا مصطفی، یک سال و نیم که اذان تا اذان فقط کتاب می خوانید در آن اتاق های کم نور که به قول خود از دنیا جدایتان کرده اند افطار می کنید ، افطارهایی که شنیده ام مختصر است و مامان را بیش از همیشه نگران می کنید؛ حرص می خورد که ویتامین بهش نمی رسد، کلسیوم نمیرسد، ماهی نمی خوره، مرغ نمی خوره و هنگامی هم که غذا می آورد نمی پذیرند تا خیالش را کمی آسوده کنند و شما هم تاکید می کنید که اصلا چیزی نیاورد که بی اعتنایید به همه این چیزها و ....هرشنبه با مامان حرف میزنم تا خبری از حالتون بگیرم و من هم با او دلنگران میشوم و پریشان از این همه روزه داری و راستش توان این ندارم که بگویم روزه را بشکنید و به سلامتتان فکر کنید که می دانم این روزه داری ها برای چیست و در اعتراض به چه و می دانم خشمگینتان می کند پیام شکستن روزه که تا زمانیکه در قرنطینه و انفرادی باشید و محروم از حقوق اولیه روزه دار خواهید بود...
اما می توانم به چشمهایتان فکر کنم که همیشه به ما می خندد، آن چشم هایی که در بی دادگاه به دوربین خیره شد پر از خشم بود، خشم نه برای ظلم رفته به خود که برای ظلم رفته بر کشورش و مردمش، خشم از آن همه دروغ و دروغ  و... به چشمهای شما فکر می کنم که این روزها تار می بیند و اما باز می خواند و می نوسد...ان چشم ها باید تا همیشه  بخندد و خشمگین شود...
هیچ نمی توانم به شما بگویم فقط می توانم از دلنگرانی هایم و دلنگرانی هایمان بگویم و به چشم های شما فکر کنم که این روزها تار می بیند اما می توانم به شما قول بدهم که تا پایان این روزهای سرد در کنار مامان فخری ایستاده ام،تا رسیدن روزهای خوب دست در دست مامان این راه را طی می کنم مطمئن باشید....
دختر و شاگرد کوچک شما
ریحانه طباطبایی

Saturday, May 12, 2012

برای مهسایم در آن سوی میله؛ فردای ما آزاد است


هی دختر رسما دارم کم میارمت، همش دو روز شده اما انگار بیشتر از دوروزه نبودنت، امروز تولده مسعوده و تو نیستی، چقدر برنامه داشتیم برای امروز، چقدر قرار داشتیم برای امروز، حالا چه کار کنیم امروز را؟ کجا بریم؟ این دوسال که مسعود نبود تو براش تولد می گرفتی و ما می آمدیم خانه ات و عکس مسعود بود در آغوشت و کیکی که روش نوشته بود تولدش مبارک و ....یادت هست سال اول سایت هایشان چه ها که ننوشتند برای تولد مسعود در ایام فاطمیه و غیره ....هم می خندیدیم و هم لجمان گرفته بود از این همه حماقت...
همان سال اول که مهندس موسوی بود و خانم رهنور بود و شیخ  مهدی کروبی بود و آمدند به میهمانی میلاد مسعود و تو چقدر خوشحال بودی و عکس مسعود در دستهایت و تنهایی که تقسیم می شد بین خوبان روزگار، و  حالا تو نیستی  و آنها نیستند و ماییم و تنهایی که تقسیم نمیشه و آوار میشه و بغضی که در گلو می ماند...
سال 88 بود که باهم همکار شدیم و پله های روزنامه ی بهار و درد و دل ها، آن روزها رجایی شهر تلفن داشت و مسعود زنگ می زد و چقدر هیجان انگیز بود باهاش حرف زدن و تویی که دو هفته در میان مرخصی می گرفتی تا به دیدن مسعود بروی و غر میزدی که نمی خوام روزنامه بیام ، این جوری وقت نمی کنم که کارهای مسعود را دنبال کنم و نهایتا هم بهاری که خزان شد و روزنامه ایی که توقیف شد، روزهایی که خالی شد برای پیگیری های بی نتیجه و رفاقتی که باقی ماند حتی در روزهای بیکاری و اولین تولد مسعود در روزهای پس از غروب آفتاب که شبش تو چقدر دلتنگ بودی و من منتظر معجزه تا شاید همان شب مسعود بیاید و نیمد و ما تا صبح تخیل زدیم و خندیدیم....
روزها پشت هم رفت، روزهای سخت، روزهای زمستانی، روزهایی که پر از بالا و پایین بود، حصر افتاب و ندیدن خانم رهنورد و بغض ما از نبودن بانوی آفتاب و روزهایی که میرفت سخت تر شود و سرد تر و نهایتا اسفند 89 که تو ومامان فخری باهم رفتین و من شدم و حفره ایی به اندازه تمام دلتنگی های تاریخ از نبودنتان و گیجی و بغض و ... سخت بود آن روزها به سختی این روزها، اما باز می دانستیم که نهایتا یک ماه، دوماه و تو می آیی؛ نه دو سال که باید روزهارو هی بشمری و تمام نشه....و حالا من نمی دانم به کی حسودی کنم؟ الان من هستم و مامان فخری و تویی که نیستی تا مامان روی صفحه اش بنویسد دخترکم، عزیزکم و من بیام و بگم من من من فقط من دوست داشته باش نه این مهسا را و تو بیای بگی باز پیدایت شد و ....مهسا تو برگرد مامان فخری مال تو نه دروغ گفتم یکمش هم مال من، تو بیا تا مامان باز تمام عشق و محبتش را برای هردویمان تقسیم کند من به تنهایی سهمی نمی خوام....
هی هی هی مهسا چه دور و زمانه ایی شده ؛ کارمان شده نامه نوشتن برای یکدیگر، یک روز من برای تو و روز دیگر تو برای من. می بینی این هم سهم  نسل من و تو از انقلاب شد،  سهم ما از انقلابی که قرار بود برای من و تو و همه ی ما آزادی و برابری باشد حالا شده زندان، انفرادی وبازجویی و دوری و تنهایی و بغض و عمری که پشت میله ها سپری میشه و زندگی که رفته...
دو  سال و نیم است که مسعودت در زندان است و تو هر دو هفته یک بار به رجایی شهر می رفتی برای ملاقات و تمام دل خوشیت شد چند روزی که مسعود بیمارستان بود و تو می توانستنی دستش را بگیری و ببوییش و چشم در چشمش بدوزی نه از پشت اون شیشه های لعنتی و کثیف... و سهم تو از جوانی و ازدواج و عشق شد همین ها و نهایتا نیز آن را تاب نیاوردند و این سهم اندک را نیز از تو گرفتن...حال تو یک گوشه شهر روزها را شب می کنی و مسعود گوشه ای دیگر و هردویتان زندانی هستید با فرسنگ ها فاصله...حتی انقدر صبر نکردند تا به نیابت از مسعود شمعی فوت کنی و 33 امین سالگرد میلادش را به تنهایی جشن بگیری...
حق دارند مهسا جان، حق دارند می دانی که تمام مشکلات کشور بر عهده تو و مسعودت است، تورم بر عهده امین و بهار است، بی کاری تقصیر ژیلا و بهمن است، اسماییل و مهدیه باعث و بانی گران شدن ارزو سکه هستند، حسن و عاطفه ناامنی اجتماعی را رواج دادند و عماد و مریم فقر را گسترش دادند و همین طور برو تا آخر، باید کشور پاک شود از وجود تمامی این مقصران بزرگ شاید اوضاع به کام شود و مملکت سامان یابد و همه چی سرجای خودش قرار گیرد...
بگذریم مهسا ما را چه به کار بزرگان، از خودمان بگوییم بهتر است، از تولد مسعود و از حال خوب تو در روزهای مانده به 20 اردیبهشت که تازه نفس گرفته بودی و شاد بودی و در مقابل حرص خوردن های من می خندیدی و می گفتی همه چی آرومه من چقدر خوشحالم...ای وااای انگار همین دیروز بود که از سفر برگشته بودی و چقدر خوشحال بودی و چقدر ارام و چقدر برنامه داشتی، حتی یک ثانیه هم فکر نمی کردی که باید آخر هفته را در اوین سپری کنی و عمر روزهای آزاد کم است، هرچند که روزهای ما خیلی وقته به اسارت رفته، سه سال است که روزهایمان یک به یک به اسیری رفته و هی سعی می کنند سیاهش کنند و ما محکم مداد سبزمان را در دست گرفته ایم و روی سیاهی هایشان را هی با سبز خط خطی می کنیم و شاید همین نیز بزرگترین اتهاممان باشد که تن به سیاهی نمی دهیم و نمی گذاریم مسخمان کنند و پر از ایمان ایستاده ایم پای سبزی وجودمان...
چقدر سبز رفتی آن روز دختر، چقدر آرام بودی بچه،  لبخند بودی، آرامش بودی و ما چقدر برایمان سخت بود که تا آخرین لحظه لبخند بزنیم و شوخی کنیم، تهش هم نشد، دم در، در اون اتاقک کوچک نگهبانی بالاخره چانه هایمان  لرزید، سخت تر از همه برای گیتی و آزاده بود که رفیق تمام این شب های تنهاییت بودند، امین هم بود و چقدر خوب میشناخت آن جارا، انگار بخشی از وجودش بود، خانه اش شده آن تپه ها که هر روز برای بهارش به آنجا میرود و او که به خداحافظی هنوز عادت نکرده و هنوز پر از بغض می شود...و پدرت چقدر ارام بود و صبور مثل تمام پدرها در این سه سال که فرزندانشان را تا بالای آن تپه ها راهی کردند و دعای خیرشان را بدرقه راهشان، پدر ها و مادرهای این سرزمین چقدر صبورند، یک روز فرزندانشان را از زیر قرآن رد کردند تا به جنگ بروند و چه بی صدا اشک ریختند بر پلاک های بی جنازه و امروز باز چه صبور قرآن به دست فرزندانشان را راهی زندان می کنند، زندان هایی که قرار بود مدرسه شوند و دانشگاه و برچیده شوند در سایه عدالت نظام اسلامی که قرار بود در آن همه آزاد باشند خصوصا فرزندان انقلاب....
  ایراد ندارد خواهرم بگذار بازهم زندانی مان کنند، بازجوییمان کنند، حکم ها را اجرا کنند، ما همچنان سبز ایستاده ایم، رفاقت هایمان سبز تر می شود و ایمانمان به آغاز فصل بهار و طلوع دوباره خورشید بیشتر، مادرها و پدرهایمان اگر یک دختر یا پسر را راهی می کنند به جایش صاحب ده ها دختر و پسر می شوند، این زندان ها و این دوری ها نمی تواند زندگی را از ما بگیرد که همان طور که میرمان گفت زندگی امر مقدسی است و ما زندگی خواهیم کرد برای فردایی که باهم هستیم؛ آزاد

Monday, April 2, 2012

رویت حکم در ایام نوروزی

چهارشنبه 9 فروردین 91 ساعت 9 :30 صبح تلفن خانه زنگ خورد عدد یک افتاده بود و مشخص بود که نباید از جای معقولی باشه به هرحال مامان گوشی را داد به من و مسوول دفتر قاضی مقیسه بود . گفت نیم ساعته خودت برسون باید حکمت رو بگیری یک ساعتی طول کشید تا رسیدیم  و یک سال حبس تعزیری را رویت کردیم نمی دونم چه اصراری بود وسط تعطیلات نوروز و اون هم 9 و نیم صبح که ما خوابیم حکم رو بدن خب این همه وقت میشد  بعد تعطیلات هم این کار را انجام داد. 
نخست که ما افتخار می کنیم از بودن اسم آقا مصطفی در حکممان، خدایی سه یا چهاربار اسمشون آمده و این سندی هست برای یک عمر افتخار و مفتخر از اینکه در راستای اجرای بی تنازل قانون اساسی حکم گرفتیم.
متن حکم خیلی جالبه و بحث های زیادی توش مطرح شده و حرف های زیادی داره برای گفتن که به وقتش خواهم گفت. فقط به یک اشاره که انتخابات آزاد در حال حاضریکی از موارد مهم اتهامی است و تا اطلاع ثانوی انتخابات ازاد جرم داره و حبس. 
http://www.kaleme.com/1391/01/14/klm-96487/ 

البته دم در دادگاه هم جالب بود تا وقتی منتظر وکیل بودم دوستان قاچاقچی زیادی پیدا کردم. یک دختری امده بود برای برادرش که یک گرم و نیم حشیش داشته و مادر پدری برای پسرشون که 5 ساله شیشه میکشه و خانمی برای شوهرش و ....
و این هم متن خبر:
ریحانه طباطبایی، روزنامه نگار، به اتهام فعالیت برای دستیابی به انتخابات آزاد و انتشار اخبار جنبش سبز، از سوی شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب به ریاست قاضی مقیسه، به یک سال حبس تعزیری محکوم شد.
به گزارش خبرنگار کلمه، در حکم صادره برای این روزنامه نگار و فعال جنبش سبز، تلاش برای انتخابات آزاد از طریق”حذف نظارت استصوابی شورای نگهبان و اصلاح شورای نگهبان، مطبوعات آزاد، احزاب آزاد و آزادی زندانیان اغتشاشات و فتنه گران و عدم دخالت نظامیان در سیاست و اقتصاد و بازگشت نظامیان به پادگان ها” به معنای “تضعیف ارکان نظام جمهوری اسلامی” فرض شده و این موارد که همگی ریشه در قانون اساسی و شعارهای انقلاب دارد را “بر اساس ایده و نظریه انحرافی مصطفی تاجزاده” دانسته اند!
در بخش های دیگری از حکم صادره برای این روزنامه نگار، انتشار اخبار زندانیان سیاسی و دیگر اخبار جنبش سبز به عنوان “زنده نگهداشتن جریان فتنه و برجسته کردن اخبار مربوط به محکومان جریان فتنه و متهمان حوادث پس از انتخابات” عنوان شده و نیز “شرکت در مراسم چهلم ندا آقا سلطان و سهراب اعرابی و مراسم شمع روشن کردن در خیابان ولی عصر و شرکت در تجمع اعتراضی خانواده های زندانیان و محکومان در مقابل زندان اوین” به عنوان دیگر مصادیق ارتکاب ماده ۵۰۰ قانون مجازات اسلامی موسوم به “تبیلغ علیه نظام” ذکر شده است.
این حکم در مرحله بدوی است و امکان درخواست تجدیدنظر درباره آن وجود دارد.
ریحانه طباطبایی در تاریخ ۲۱ آذر ۱۳۸۹ از سوی سپاه بازداشت و به مدت ۳۶ روز در انفرادی بند ۲ الف سپاه تحت بازجویی قرار گرفت. او در حال حاضر عضو تحریریه سیاسی روزنامه شرق است.
طباطبایی بیش از این در مجله ایران فردا، خبرگزاری سینا، روزنامه های فرهیختگان، کلمه سبز، بهار سابقه فعالیت داشته است.
این حکم در تاریخ ۹ فروردین ما ۹۱ و در ایام تعطیلات نوروزی به طباطبایی ابلاغ شده است.