Wednesday, January 25, 2012

درد و دل نامه

باید بخوابم ولی نمی خوابم ، حوصله خوابیدن ندارم با اینکه باید بخوابم، یک موقع هایی دلت نمی خواد بخوابی، امروز عصبی شدم حتی احساس کردم خسته شدم ... روزهای ما عجیب شده ، خیلی عجیب
یک روز شادی از دیدن یک برادر عزیز که در این سال ها براش نوشتی و کنار همسرش بودی و همسرش خواهرت هست
آره برای مهسا شادی و مسعود ،از دیدن مسعود بعد این همه وقت شادی حتی روی تخت بیمارستان
روزگارما به چه شکل در اومده که دیدن رفیق روی تخت بیمارستان شادت می کنه
شب  به دوست مامان می گم این حق نسل من از زندگی نبود هیچی نفهمیدیم از روزگارمون هیچ
اما نسلی هم نیستیم که کم بیاریم
، کم نمیاریم رومون زیاده به قولی پوست هایمان مثل کرگدن شده حتی شاید کلفت تر شاید نه حتما
در این روزگار سخت و پر از درد هنوز می خندیم و زندگی می کنیم
اسیر بازی هاشون نمیشیم ، ببرن و بیارن ،امروز و فردا کنند،  بگن بیا و نیا و رو تخت بیمارستان یکدیگر رو ببینیم یا پشت میله ها هی بازی کنند و بازی، قرار ما به شکستن نیست قرار ما به خسته شدن نیست
شاید یک روزی و دوروزی خسته شی از این همه اخبار بد و از بازی ها اما همش یک روز و دو روزه
بعد دوباره مثل همیشه خوب میشه
سرپا میشی مگر میشه وقتی بهترین ها بالای اون تپه ها هستن و یوسف را جستجو می کنن تو این پایین بشینی و بشکنی و خسته بشی نه نمیشه
فردا روز دیگری هست
پر از امید پر از شادی پر از سبزی
خسته نیستم عصبی هم نیستم مثل همیشه می خندم فردا مال ماست باید که مال ما باشه

Tuesday, January 17, 2012

تولدم مبارک

هر سال عادت داشتم 27 دی ماه در وبلاگم بنویسم از تولدم از اتفاق های اون روز از حس اون روز و ....و همچین از پدر و مادر خانواده و دوستانی که در تمامی زندگی همراهم بوده اند سپاس گذاری کنم تا پارسال که وبلاگی نبودکه بنویسم. به دلیل رعایت نکردن چه و چه خواب هایم بسته شد و من هم که تازه یک روز بود به خانه برگشته بودم خسته تر از آن بودم که بخواهم به همان سرعت وبلاگی باز کنم اما امسال این رسم هرساله را دوباره به جا می آرم دوباره در خواب هایم....
اول از پارسال می نویسم، از تولدی که متفاوت از هر سال بود، گفته بودند تولدت هم اینجایی گفتم چه اهمیتی داره مثل این همه آدم که دو ساله تولدشان پشت میله هاست من هم مثل اون ها،گفتن دلت نمی خواد بیرون باشی گفتم نه نمی خوام...اما نمی دونم چی شد که به هرحال یک شنبه  26 دی ساعت 6 عصر گفتند آزادی می تونی بری، از صبحش دلشوره داشتم آخه صبح ترش گفته بودند همین یکی دو روزه آزاد میشی و سه روز قبلش گفته بودند بالاخره سوال ها به پایان رسید از حالا تا یک هفته دیگه شاید آزاد شی، تا وقتی بهت نمی گن قراره که آزاد بشی به آزادی فکر نمی کنی اصلا مهم نیست قبول کردی که زندگی از این پس اونجا جریان داشته باشه و برنامه داری و حواست نیست به گذشت روزها و .....اما وقتی بهت می گن قراره بری انگار تازه بی صبری ها شروع میشه و گوشت تیز میشه به هر صدای پایی و تازه دلتنگی ها شروع میشه و تازه می فهمی.....شنبه و یک شنبه هم برای من همین طور بود گوشم به صدای در بود تا یکشنبه که غروب شد و افطار کردم که بالاخره در باز شد و حاج خانم با هیجان گفت آزادی و ....انگار زمان نمی گذشت انگار زمان ایستاده بود دلشوره داشتم که توی ترافیک برف نرسم به خونه، تحمل خیابان ها را نداشتم، بابا اینا دم اوین بودن و من تو تاکسی بهم گفتن نمی دونن آزاد میشی برای همین نیامدن.
وقتی میرفتم هوا سرد نبود و وقتی بر می گشتم هوا سرد شده بود و من فقط یک ژاکت پرپری داشتم، باورم نمیشد که انقدر دلتنگم انقدر دلم مامان میخواست و بابا و انقدر دلم آغوش مطمئن میخواست، دلم اتاقم رو می خواست و .....وای وقتی بعد 36 روز انقدر بی تابی بچه ها بعد از دو سال و سه سال چقدر بی تاب خواهند بود،  فکر کن مسعود و عماد بعد این همه روز بیان چه  هیجانی دارن چقدر بی تابن چقدر دلتنگن .....به هرحال تولد سال 89 من متفاوت گذشت خیلی متفاوت انگار که دوباره به دنیا اومدم انگار که سال پوست عوض کردن، سال قد کشیدن سال انتخاب و سال اینکه قدر خیلی چیزهارو بدونی بود، قدر دوستی ها رفاقت ها، وقتی که وارد میشی ماهور با اون وزنش بلندت می کنه و شادی که بهت زده هست و داداشی که تمام وجودش بغض هست و عروسی که دختری کرده و دختر خاله ایی که هر شب آنجا بود و خاله ایی که بی تاب بود و عمه ایی که خواهری کرده و فخری که مادری کرده و لحظه ایی مامان را تنها نگذاشته و تکیه گاه بوده.....آدمهایی که در تک تک اون روزها یک روز هم خانواده ات رو تنها نگذاشتن و همراه و همپاشون بودن و همان خانواده بزرگی که دوستشان داری مادر  و پدرت را تیمار داری کردند. 
 و امسال بازهم تولدی دیگر تولد 32 سالگی و اتفاق های خاص خودش ،دوستانی که یک به یک تولد امسال را متفاوت می کنند. مریضی، سرما خورده ایی، تمام بدنت درد می کنه و می ری رستوران تا مثلا برای یک دوست غذا بگیری که می بینی عزیز ترین رفیق ها آنجا جمع شده اند ، رفیق هایی که خود کوهی از مشکل را بر شانه هایشان حمل می کنند و شرمنده این همه محبت و بزرگی میشی، از بزرگی اون ها بزرگ میشی و از صبوریشان صبور و از محبتشان پر از عشق می شوی....و روزنامه ایی که خانت شده و تکیه گاهت و همکارایی که خیلی عزیزن و شادی را بهت هدیه می دهند و روز تولدت را پر از مهر می کنند...
نمی دونم تولد دوباره من دی ماه 89 بود یا خرداد 88 نمی دانم یا همان 36 روزی که من بودم و خدا بود و تنهایی که روحم را تازه کرد... من از نو متولد شدم هم در خرداد 88 و هم در آذر و دی 89 و هم در این روزها. از نو زاده شدیم، از نو رفیق شدیم، از نو خانواده دار شدیم، تلخ شدیم و خم شدیم و زخمی شدیم و پر از بغض شدیم وقلب هامون یخ زد و شاد شدیم و ایستادیم و مشت گره کردیم و خنده شدیم و گرم شدیم و هی سال های تضاد بود و تضاد و حتی در این زمستان یخ زده و سیاه 90 هم باز پر از تضادیم پر از روزهایی که میشکنیم و باز از سر نو به هم وصل میشیم  در این دو سال و رفاقتام رنگ و بویی نو به خود گرفت رفاقت هایی که بارها نوشتم دربارش رفاقت های سخت رفاقت هایی از جنس فولاد رفاقت هایی از جنس ترس از نوع دلهره از نوع اضطراب از نوع شجاعت، رفاقت های به رنگ خدا سبز.    
به هرحال تولد 32 سالگیم مبارک :) با بهترین آرزوها 

Wednesday, January 4, 2012

دلم مثل چینی هزار بند شده

می گم اگر تلنگرم بزنن میشکنم خودم از حرف خودم بغض می کنم 

از اون روزهاییه که اشکم دم مشکممه بغض می کنم اشکام یکم میاد و بعد دوباره 
کاشکی میشد بعضی روزها رو تعطیل کرد 
میشد بعضی روزها رو رفت تو غار و خوابید تا اون روز تمام شه کاشکی بعضی روزها مجبور نبودی کار کنی مجبور نبودی تو جمع باشی مجبور نبودی حرف بزنی می رفتی تو غار می رفتی تو اتاقت  و در رو می بستی و انقدر گریه می کردی تا خوابت می برد 
حوصله نداری زور نیست اما انگار همه چی زوره مثل رای دادن که انگار قراره زوری بشه 
اه اصن قرار نبود سیاسی بنویسم
غرغرهای خودمه الان 
حالش خوب نیست می دونه موقتیه می دونه یک امروزه و فردا خوب میشه باید که خوب بشه چاره ایی نیست 
اما امروز خوب نیست همین طور که می نویسه اشکاش می خوان بیان تو تحریریه نمی تونن که بیان 
از همه بدتر این هست که نمی فهمنت توقع دارن مثل همیشه خوب باشی وقتی نیستی وقتی حوصله نداری وقتی بداخلاقی می کنی ناراحت میشن نمی فهمن خوب نیستی مثل خیلی چیزهایی که فهمیده نمیشه مثل زندگی که نفهمیدیم چی شد کجا رفت 
کلی باید چرت و پرت بیاد تو ذهنم بنویسم الان 
بنویسم از دلتگی هام که پر نمیشه از بغض های تو گلوم که شکسته نمیشه از محبتی که از دلم خارج نمیشه از گره هایی که باز نمیشه
نمیشه هر حرفی را زد نمیشه هرچیزی رو گفت نمیشه سفره دل رو باز کرد نمیشه یادم می اد تو وبلاگ قبلیم نوشته بودم دعوای دل و عقل مچ انداختن باهم عقل زمین خورد دل برنده شد هنوز هم دل زمین خورده هست هنوز هم اگر بنا بر مچ انداختن باشه این عقل لعنتی هست که می خوره  زمین    
ای تو روحی اونی که این زندگی و این روزها رو برای ما برای من برای اونها ساخت ای تف 
آماده شکستنم اما نمی شکنم این روزها انقدر بند خوردیم مثل چینی هزار بند که نمی شکنیم دیگر مثل پولاد شاید نمی دونم یک جوری شدیم انگار   
دلم تنگه اما دلتنگی هاش هم کنار میام مثل خیلی چیزها