خیلی وقته اینجا ننوشته ام . فیس بوک و حالا تلگرام و وایبر فرصت نوشتن را از آدم میگیرد. چهار خطر در فیس بوک می نویسی و هزار لایک می گیری و چند کلمه هم در شبکه های مجازی می گویی و روز گار را سپری می کنی. یادت می رود نوشتن و مهم تر از آن خواندن را فراموش می کنی.
امروز دلم برای وبلاگ قبلی ام تنگ شد. خواب های شماره یک. همان جا که بیست و چندسالگی در ان نوشتم. زمان عشق های جوانی و های و هوی های دهه بیست سالگی و کاش نبسته بودنش تا امشب آن را می خواندم به یاد گذشته ها...
دلم می خواهد پراکنده بنویسم . نمی دانم از کجا و از چه. فقط دلم می خواهد بنویسم و هیچی ندارم برای نوشتن. شاید برای دوباره نوشتن همین چهارخط کافی باشه... راستی دلم برای اون تخت با پرده هاش کمی تنگ شده، برای آنکه پرده هایش را بکشم و ارتباطم را باهمه قطع کنم، چراغ خواب روشن باشه و پشت به دنیا کتاب بخوانم، بافتنی ببافم با اون رادیویی که هرلحظه قطع میشد و مزخرفات رادیو جوان که نعمتی بود برای خودش... کلا یک شنبه ها شب دلگیره
خواب هایم
Sunday, January 11, 2015
Sunday, November 17, 2013
آقای ضرغامی آنچه فقط در تاریخ تاریخ می ماند راستی است و صداقت، این رمز ماندگاری حسین(ع) است
به نظر می رسد که پخش شوهای تلویزیونی در خصوص
اتفاقات سیاسی در صدا و سیمای جمهوری اسلامی پایان ناپذیر است. اتقاق نامیمونی که
از روزهای پیروزی انقلاب شروع شد و تا کنون ادامه دارد. دهه نخست انقلاب را مطمئنا
خیلی از ماها کامل و واضح به یاد نداریم و
از سوی دیگر خیلی از اتفاقات آن روزها را می توان به حساب شور انقلابی و نوپا بودن
حکومت دانست، اما اتفاق های که از دهه 70 به بعد رخ داده را نمی توان هیچ طور
توجیه کرد.
به یاد دارم نخستین فیلم اعتراف گیری که در
دوران شروع فعالیت های سیاسی خودم، دیدم
مربوط به علی افشاری و حوادث کوی دانشگاه سال 78 بود. علی افشاری که میشناختیم و
بارها در دانشگاه دیده بودیمش، با شکل و شمایل عجیب و غریب و در مکانی نامعلوم
نشسته بود و از حمایت آمریکا و اسراییل و چه و چه می گفت. حرفهایی که پس از آزادی
تکذیب کرد و داستانی که بارها شرح داد. پس از آن هم از این دست اعترافات تلویزیون
ساخته کم بیرون نیامد. مهندس عباس عبدی و مرحوم عزت الله سحابی و دیگر بزرگانی که
داستان غم بار و درد آور اعترافات تلویزیونی شان را بارها و بارها شنیده ایم.
هرکدام که آزاد شدند تعریف کردند که چه بازی بر سرشان برای حضور در جلوی دوربین آورده اند، بازی هایی که انسان حتی شرمش میاد آنها را مجددا بازگو
کند.
اما از خرداد 88 به این سو، دستگاه اعتراف سازی
فعال تر شده است، از دادگاه های نمایشی و اعترافات نمایشی تر که پخش شد و اعتراض
خیلی ها را بهمراه داشت، تا مصاحبه های ضبط شده و حضور در برنامه های تلویزیونی
برای شکستن خود و جریان وابسته به آن. در کنار تمامی این برنامه ها، سیمای جناب ضرغامی در طی این
مدت فیلم های پخش شده در فضای مجازی را جمع می کند و از هرکدام بخشی را جدا کرده و
به عنوان واقعیت به خورد مردم می دهد. صحنه ای از دست زدن مردم را وصل به ظهر
عاشورا می کند و از رقاصان خیابانی در ظهر عاشورا می گوید. چهارسال است که
بینندگان سیمای میلی صحنه های تکراری را در خصوص عاشورای 88 می بینند و سال 92 نیز
دوباره تکرار این صحنه ها بود که بارها از سوی فعالین جنبش سبز صحتشان رد شده است.
اما این بار یکی از فیلم های پخش شده از سوی سیما، نکته عجیبی داشته است. زهرا بهرامی
زنی است که بنا بر روایت های رسمی سیستم قضایی در عاشورای 88 بازداشت شد اما
نهایتا در سال 89 و بازهم بنا بر اعلام رسمی سیستم قضایی به دلیل قاچاق و یا حمل مواد
مخدر اعدام شد. حالا اعترافات این زن در سیمای جمهوری اسلامی پخش می شود.
اعترافاتی که توسط سیستم امنیتی گرفته شده و اکنون در اختیار سیمای جمهوری اسلامی
قرار گرفته است. او می گوید گهواره دسته های عزاداری شکسته شد و زنانی در خیابان
های اطراف کشف حجاب کردند و رقصیدند. دو اتفاقی که از آن هیچ سندی در اختیار نیست
و فقط توسط زنی که اعدام شده و نمی تواند از خود و اعترافاتش دفاع کند منتشر می
شودو سند محکومیت یک جریان قرار می گیرد.
این نهایت بی انصافی و زیر پا گذاشتن اخلاق است. نشان دادن زنی در تلویزیون در
حالیکه بیش از 3 سال از مرگش می گذرد و نمی تواند چون دیگر اعتراف کنندگان از نحوه
اعتراف خود بگوید. اخلاق در سیمای جمهوری اسلامی مرده است. از صبح بارها امده ام
بنویسم آقای ضرغامی اگر دین ندارید آزاده باشید، اما آقای ضرغامی دین و آزادگی را
باهم به حراج گذاشته است. انسان ها در جامعه اسلامی حرمت دارند و مردگان حرمتشان
بیشتر است. هرچند که این بار نخست نبود. به یاد داریم در دادگاه های سال 88 دو
جوان به جرم عضویت در انجمن پادشاهی و آتش زدن خیابان های تهران محکوم شدند. بعدها
مشخص شد این دو نفر در اردیبهشت 88 بازداشت شده بودند و با قول آزادی و کم شدن حکم
در آن نمایش شرکت کرده بودند و بعد هم یک روز ناگهان اعدام شدند. حالا هم که سه
سال از اعدام آن زن گذشته است و دستش به هیج جا بند نیست تا از خود دفاع کند. راستی
جناب ضرغامی اگر خواستید برای عاشورای 88 دوباره فیلمی بسازید به سراغ شاهدان مرده
نروید، شاهدان زنده این روایت هنوز روی ویلچر هستند، شاهدان زنده این روایت نگین
دختر شبنم سهرابی و مادر امیر ارشد تاجمیر
و همسر علی اکبر موسوی هستند، تا دلتان هم
بخواهد فیلم از آن روز در صفحه های فیس بوکی ما هست به سراغ آنها بروید و اجازه
دهید حرمت مردگان حفظ شود... آقای ضرغامی آنچه فقط در تاریخ تاریخ می ماند راستی است و صداقت، این رمز
ماندگاری حسین(ع) است....
پ.ن: من هیچ قضاوتی در مورد خانم بهرامی و
جرمشان ندارم چون هیچ اطلاعی از پرونده شان ندارم. اما همین قدر می دانم پخش
اعترافات به این شکل نهایت بی اخلاقی است
Wednesday, November 13, 2013
هزار روز از نبودنتان گذشت؛ اما روزهای ایستادگی شما بر سرعهدتان با مردم بیش از هزار روز است
همه از هزار می گویند، از هزار روزی که بر شما
رفت. می گویند هزار روز بر سر عهد خود با مردم ایستادگی کردید. آری شما هزار روز
است که نیستید، در حصرید، در بندید اما روزهای ایستادگی شما بر سرعهدتان با مردم
بیش از هزار روز است. آن روزهای سبز، آن روزهایی که احساس خطر کردید و آمدید تا
کشور را از بحرانی که دچارش شده بود نجات دهید، با مردم عهد و پیمان بستید و بر سر
آن عهد ایستادید.
میر دربندم؛
همان روزی که سید محمد خاتمی فریاد زد "
زنان، مردان، جوانان و ملت شریف و بزرگوار
ایران ؛ اینک فرزند دیگر آرمان و ایمان شما، آنکه به عظمت ایران می اندیشد، آنکه
قلبش برای سربلندی ایران و حرمت و کرامت ایران می تپد با عزم خدمت استوار به صحنه
امده است؛ مهندس میرحسن موسوی" با مردم عهد بستی که تا آخر بایستی. از این رو دروغ و دورغگو را بر نتابیدی و رو به
سوی دوربین چشم در چشم میلیون ها ایرانی افشایش کردی، می توانستی همان زمان عافیت
طلبی پیشه کنی و سهم خود را از قدرت بگیری، اما نکردی و گفتی:" درمقابل یک
پدیده شگفت آوری قرار داریم که می تواند رو به دوربین به شما نگاه کند و سفید را
سیاه بگوید .....روایتی خواندم در سیره حضرت رسول که حکومت نباید به مردم دروغ
بگوید، نباید به مردم ظلم کند و باید وعده ای که داده وفا کند...آیا برای دو روز
در پستی ماندن درست است که به مردم دروغ بگوییم...."
میردربندم؛
بیست سال بود که نبودی، اما هنگامی که احساس
خطرکردی، بوم نقاشی و رنگ هایت را از خانه بیرون آوردی، دیگر گوشه نشینی را
جایزندانستی، شهر خاکستری شده بود، آسمان سرزمینت دودی رنگ بود، باید شهر به شهر
قلم مو دستت می گرفتی و آسمان و کوچه ها را رنگ میزدی. آسمان آبی می خواستی با دیوارهای
سبز و چهره های سرخ.
نخست نمی فهمیدیمت؛ بیست سال فاصله بین ما بود. تو
اهل جنگ بودی و خیبر و جزیره مجنون و ما نسلی بودیم که فقط داستان خیبری ها را
شنیده بود و هنوز هیچ از ایستادگی شان نمی دانست. کم کم فاصله هایمان کم شد و بهم
نزدیک تر شدیم تا 22 خرداد 88 که باهم یکی شدیم. تو شدی از ما و ما شدیم ازتو؛ به
قول خودت میلادت همان روز شد؛ 22 خرداد 88. گفتی "اسیر این صحنه آرایی خطرناک
نمی شوی" ونامه ات خطاب به مراجع با "انا لله و انا علیه راجعون"
آغاز کردی که از مرگ جمهوریت و اسلامیت نظام سخت بیمناک بودی.
دست در دست بانو، هم قسم با شیخ شجاعمان مهدی
کروبی، قدم در راه سختی گذاشتی. بازداشت یاران بود و پرپر شدن جوانان سرزمینت. هم
پیمانانت را یک به یک پشت میله ها بردند و تو نهراسیدی. روزها پشت هم رفت و تو و
ما هیچ کدام از عهدی که بستیم عقب ننشستیم. زندان بود و انفرادی و بازجویی و هراس
و بیم، اما حضور تو، مهدی کروبی و زهرا رهنورد امید بود و امید. از ما خواستی
زندگی کنیم و مبارزه را نیز بخشی از زندگیمان قرار دهیم. مرد نقاش به زندگی بیش از
هرچیزی امیدوار است.
روزها گذشت و گذشت و هر روز را با تدبیر و امید
پشت سر گذاشتیم تا نوبت به بهار عربی رسید، مصر شلوغ بود و مردمش در مقابل
دیکتاتور ایستاده بودند. شماها خواستید که 25 بهمن در همبستگی با مردم مصر به
خیابان بی آییم. ما آمدیم و شما نیامدید، نیامدن شما نه از بد عهدی که به سبب آن
میله هایی بود که بر سر کوچه کشیدند و قفلی بود که بر در خانه زدند. از آن روز
هزار روز شروع شد. هزار روز به علاوه تمام هزار روزهای پشت سر که ایستادید و
ایستادیم.
از آن روز باید به تدبیر جدیدی می اندیشیدیم بی
شما که همراه بودید و یاور و نقشه راه می کشیدید. روزهای سختی برما گذشت. هربار
بابت هرقدم باید می اندیشیدیم که آیا میرمان و شیخمان و بانویمان راضی هستند یا
نه. همیشه دنبال نشانه ای از شما بودیم. گفتید گزارش یک آدم ربایی را بخوانید تا
از احوال ما با خبر شوید، گزارش یک آدم ربایی نایاب شد، خط به خطش را خواندیم تا
بدانیم چه می کنید. گفتید سلام مرا به مردم برسانید، هزار هزار سلام بود که روانه
اختر شد.
روزها گذشت و گذشت، ما مجبور شدیم خودمان به تنهایی
نقشه راه را بکشیم. صندوق های رای را دوباره برگزیدیم که شما هیچ، جز آزادی و
سربلندی ایران نمی خواستید. مردی را برگزیدیم که قول داد این آرزوها را برآورده
کند.
حالا هزار روز شده است؛ هزار روز از نبودنتان
وگرنه هزار هزار روز است که از ایستادگی تان بر سر عهد و پیمانتان با مردم می
گذرد. می دانم این هزار روز برای شما هیچ است تا زمانیکه عمادها، بهاره ها، مریم
ها، حسن ها، مصطفی ها، امیدها، حسین ها، بهزاد ها، مجید ها و صدها تن از جوانان
این سرزمین در بند هستند. شما به هزار روز خود فکر نمی کنید بلکه منتظر پایان بیش
از هزار روز از اسارات جوانان و مردان و زنان این سرزمین هستید. تا زمانیکه خرافه
هست و جهل، تا زمانیکه زندان هست و بند، تا زمانیکه شلاق هست و بی عدالتی این هزار
روز برای شما هیچ است.
هزارمین روز نبودنتان مصادف شده است با تاسوعا و
عاشورای حسینی؛ این روزها بسیار از بی وفایی کوفیان می گویند؛ خواستم بگویم ما بی
وفایی نکردیم. ایستادیم بر سرعهدمان با شما، تا ایران را از درغگو پس بگیریم و به
اهلش بسپاریم. شاید آنکس که امروز مسوولیت گرفته تمام و کمال آن نباشد که ما می
خواستیم اما می تواند حداقل بخشی از آرزوهای ما و شما را محقق سازد.می دانم که
گفتیم ایران قیامت می شود، اما می دانم که شما تمام تلاشتان را کردید تا ایران قیامت
نشود و ما هم بر همین عهد ایستادیم. نختسین عهدمان نجات ایران بود؛ حالا نوبت عهد
بعدیست. آزادی شما و تمام همراهان در بندمان و در این راه صبر می کنیم که رسالت
زینب بر دوش ماست.
Wednesday, July 3, 2013
تولدت مبارک مهسا
سلام مهسایم
مدتها است که می خواهم برایت بنویسم اما نمی
شود،نمی دانم چرا نمی شود. دروغ می گویم
خوب می دانم چرا ننوشتم.
این ماه ها که گذشت خیلی سرگرم بودیم. انتخابات
بود و همه ما به نحوی مشغول آن شده بودیم . مهسا! روزهای عجیب و غریبی بود. بارها
دلم می گرفت، بارها بغض می کردم، بارها با خودم دعوایم شد. مسعود بیرون بود، من
حتی شب تولدش را وقت نکردم بروم. مسعود برگشت و من نرسیدم برم ببینمش. هر روز با
خودم کلنجار می رفتم که چقدر از شماها دور شده ام. آن روزها به درستی کارم مطمئن
نبودم. دوگانه می زیستم. یک روز عکس میر و بانوی سبز و شیخ دربندمان را در فیس بوک
به اشتراک می گذاشتم و یک روز از انتخابات می نوشتم. خصوصا پس از رد صلاحیت هاشمی
شک هایم بیشتر شد. ترس بیشتری به دلم افتاد. مدام فکر می کردم، نکند داریم خیانت
می کنیم. نکند اشتباه می کنیم. نکند دست از جنبش و آرمان هایمان کشیده ایم. بعد
باز بحث و جدل با خودم بود که پس راه درست چیست؟ غیر از همین حضور حداقلی است تا
خواسته هایمان را به گوش مردم برسانیم. مگر نه اینکه فضایی می خواستیم برای بیان
دردهایمان و برای دوباره آگاه کردن مردم به آنچه که سال 88 بر ما و آنها رفت. با
خودم می گفتم مردم حصرها و حبس ها را فراموش کردند و حالا می شود دوباره تلنگری
زد. از آن ور هم آخرین نامه ات مدام در گوشم زمزمه میشد:"اگر میتوانید، به راستی اگر میتوانید برای نجات از وضعیت فعلی قدمی بردارید
و لحظهای تردید نکنید. گمان میکنم. امروز شمابیش از هر نقش دیگری وظیفه دارید
نقشی برای مهار ویرانیهای موجود بر دوش بگیرید." البته این جمله ات خطاب به سید محمد
خاتمی بود، اما در واقع همه ما را خطاب قرار داده بودی. نوشته بودی:" گاهی اوقات در زندان آرزو میکردم، ای کاش حالا که آزادی نیست، حداقل
اندکی ازرفاه اقتصادی برای مردم وجود داشته باشد. هر چند که گهگاه در ملاقاتهای
هفتگی و در لا به لای اخبار پراکندهٔ ملاقات از وضعیت نابه هنجار اقتصادی با خبر
میشدم. اما تصور چنین سرنوشتی هم برایم دشوار است. اعتراف میکنم که گمان نمیکردم اوضاع تا این حد اسفناک و دردآلود
باشد و چه قدر تماشای عرق شرم بر پیشانی مردمانی که از فقر کلافه شدهاند؛ برایم سخت
بود.آنقدر که دلم میخواهد از طرف خودم آرزو کنم ای کاش همه صاحب نظران، سیاسیون
و افراد با نفوذی که هنوز در نظام باقی ماندهاند به جای دعواهای انتخاباتی یا به
بهانه معامله درباره آزادی زندانیان سیاسی –عقیدتی تمام همت خود را در جهت بهبود
این وضعیت به کار گیرند و گام بر دارند."
به
راستی دغدغه ات، دغدغه همه ما بود. وضعیت روز به روز ویران تر میشد. دلار روز به
روز گران تر میشد. قیمت ها بالا می رفتند، اصلا یک وضعی بود مهسا. نه میشد خانه
خرید و نه میشد خانه اجاره کرد. همه چیز ظرف یک سال زیر و رو شد. یک سالی که نتیجه
7 سال مدیریت غلط بود.
خلاصه خواهر جان بیانیه ننویسم برایت. انقدر
وضع بد بود و بد بود که چاره ای جز مشارکت در انتخابات نداشتیم. می دانستیم آنها
هم می خواهند که ما حضور نداشته باشیم تا یک انتخابات درون گروهی برگزار کنند و با
خیال راحت هرچه می خواهند بکنند. 4 سال مقاومت نکرده بودیم، نایستاده بودیم که
راحت همه چی را از دست دهیم و تماشاچی باقی بمانیم. ما به بازی وسط میدان عادت کرده
ایم. این بار بازی انتخابات برای ما بازی پر از شک و دودلی بود. یک روز می نوشتم
بیننده این انتخابات هستم و فردایش یک
گوشه ای از شهر فعالیت می کردم. یک روز قاطع می گفتم رای نمی دهم و فردایش همه را
مجاب می کردم که رای دهند. به هرحال گذشت. شک ها و تردید ها و دودلی ها بالاخره پر
کشید و رفت. دو روز آخر نبودی که ببینی شهر ها را دست گرفتیم، هرچند که زنجیره
سبزمان نبود اما باز ما بودیم، لبخندهایی که دوباره برگشت بود، چشمهای که یکدیگر
را یافته بودند و دست هایی که بهم گره شده بودند. ما بودیم دو باره نفس شهر که با
نفس ما گره خورده بود و ما بودیم نبض شهر که دوباره در دستان ما بود. از چهارشنبه
شب بدش برایت نمی گوم، باشد هروقت آمدی. جمعه بالاخره یکدیگر را یافتیم، مایی که
25 خرداد 88 یکدیگر را در خیابان های شهر یافته بودیم و با سکوتمان فریاد شدیم،
جمعه 24 خرداد 92 همدیگر را پای صندوق های رای یافتیم و به فاصله 24 ساعت رای
هایمان این بار فریادمان شد.
وای مهسا کاش بودی و می دیدی، دوباره 25
خرداد بود و دوباره خیابان های شهر زیر پای ما. این بار نه صدای اسلحه ای بلند شد
و نه از موتور سوارها خبری بود. شهر دست مردم بود که شادمانه پای بر زمین می
کوبیدند و فریاد می زدند "موسوی رایت پس گرفتم"، "عالیه عالیه جای
ندا خالیه" ، "سهراب بلند شو رایت پس گرفتم". پسری روی کاغذ نوشته
بود "خوشحالم بالاخره رایم را شمردند." مهسا مردم نه در تهران که در هیچ
کجای ایران، میرحسین موسوی، مهدی کروبی، زهرا رهنورد، زندانی ها، شماها و مارا
فراموش نکرده بودند. فقط انگار 4 سال صبوری کردند تا به موقع اش عکس ها را از پستوها بیرون بکشنند و نامتان را فریاد کنند.
مردم ما خیلی خوبن مهسا خیلی، این را با تمام وجود درک کردم. مهسا شب 25 خرداد خدا
با ما آشتی کرد، خدا به سرزمینمان برگشت.
اما می دانی چی خوشحال ترم کرد. وقتی امین از
ملاقات آمد و گفت شماها خوشحال بودید. جشن گرفتید. و مهم تر آنکه تو و بهار شنبه
شب را پس از 4 سال با آرامش خوابیدید. راستی ما هم شنبه شب زیر پل یادگار آمدیم .
رو به روی اوین. شمارا دیدیم اما شما ما را ندید. اما امین گفت که صداها را شنیده
بودید.
اصلا نمی دانم این ها چیه می نویسم برایت.
تولدت هست دختر. دومین تولد در بند. پارسال رفتیم خانه ات و با مادرت و دوستانت،
تولدت را جش گرفتیم. شبش که آمدم خانه نامه نرگس خانم محمدی منتشر شد. آن شب هم
نتوانستم برای تو نامه بنویسم و از سنگ شدن آدمها گفتم....حالا نرگس خانم هم آرامش
دارد.
مهسا دلم برات تنگ شده، برای چت کردنهایمان،
غر زدنهایمان، تحلیل و تفسیر کردنهایمان. چقدر جایت در انتخابات خالی بود. این
روزها امیدمان بیشتر شده است. می گویند زندانی ها آزاد می شوند. می گویند شماها تا
عید فطر می آیید. نمی دانم مهسا، ما امید را زندگی کرده ایم. اگر امید نبود کم
آورده بودیم. اگر امید نبود کودتا پیروز شده بود. و ما صبر را زندگی کردیم. از
میرمان صبر را یادگرفتیم که گفت "صبر، صبر، صبر".از 22 خرداد 88 تا 24
خرداد 92 صبر و امید داشتیم.
مهسایم حالا هم صبر می کنیم، صبر می کنیم تا
در های آن ساختمان لعنتی بالای آن تپه ها باز شود، تا در های رجایی شهر و کارون
اهواز، بهبهان و در خانه اختر و در خانه شیخ مان باز شود. صبر می کنم تا در دوباره
در آغوشت بگیرم، نه مثل آخرین بار که هم را دیدم، آغوش پر از اضطراب و نا امن،
یادت هست پشت پنجره منتظر آمدن برادرها بودم و تو منتظر اتمام هرلحظه ای مرخصیت،
این بار آغوش هایمان پر از امنیت است و خیال هایمان راحت.
تولدت مبارک دختر.
Friday, June 7, 2013
فتنه امروزی است که شما درست کرده اید
آقایان غلامعلی حداد عادل و سعید جلیلی!
حالا که فرصت نشد ؟! اقایان عارف و روحانی پاسخ
شما را بدهند بهتر است خود پاسخ شما را بگوییم که در تمامی این سالها متهم اصلی ما
بودیم و ما را با عنوان جعلی "فتنه گر" نواخته اید.
آنکه شما ترسیدید اسمش را بر زبان بی آورید
مهندس میرحسین موسوی است. همان کس که شرف را دوباره برای ما معنی کرد . آن کس که
جرات نکردید نامش را برزبان بی آورید شیخ مهدی کروبی است همان که شجاعت را معنی
تازه ای بخشید و آن بانوی که جرات نمی کنید نامش را بیاورید دکتر زهرا رهنور است
همان که آزادگی را معنی دوباره کرد.
آقایان!
آنچه که فتنه می خوانیدش صدای اعتراض ملتی خسته
بود. صدای سکوت ما بود. رای های شمرده نشده ما بود. آزادی دریغ شده از ما بود.
روزنامه های تعطیل شده مان بود. اقتصاد ویرانمان بود. دوست های دربندمان بود. حفظ
انقلاب و نظاممان بود. رهاندن انقلاب از دست نااهلان و نامحرمان بود. تلاش برای
فردای بهتر بود. سوال ساده "رای من کجاست" بود. انسانیت از دست رفته مان
بود. شرافت لگد مال شده مان بود.
آقایان!
فتنه امروزی است که شما درست کرده اید. مملکتی
ویران شده، اقتصادی که نابود شده، جوانان محکوم به 30 سال محرومیت از حقوق اجتماعی
و سیاسی، جوانان محکوم به ده سال حبس، سفره خالی مردم. جیب های خالی پدر، نگاه
شرمنده مادر، رفقای تبعیدی، زندان های آباد شده. دین از دست رفته. مردم بی اعتماد.احزاب
تعطیل شده. خشم پنهان شده. نفرت در سینه. خاطرات انفرادی، کهریزکی که تغییر نام
داد. فردای از دست رفته
آقایان
بس کنید این بازی مسخره را. ما تا اخر همپیمان
با میر و شیخ و سید ایستاده ایم چه شما مارا فتنه گر بخوانید و چه آنها را سران
فتنه بدانید که ما افتخار می کنیم بر این همه فتنه....
Subscribe to:
Posts (Atom)