هی می نویسم و هی پاک می کنم، هیچ کدامش را دوست ندارم اما باید بنویسم، باید دستم دوباره به نوشتن باز بشه..دیروز کلی حرف تو کلم بود، کلی حرف برای نوشتن اما نمی دونم چرا الان هیچی نمیاد و هی باید بنویسم و هی باید پاک کنم، هیچ کدام را دوست ندارم...می دانم کلی حرف دارم برای گفتن اما هنوز اونقدر شهامت ندارم که همه را بگویم، هنوز می ترسم از راحت نوشتن، اما کم کم درست میشه می دانم که درست میشه ،دلم می خواست برای بعضی ها نامه بنویسم و از نبودن شان گله کنم، دلم می خواد از این روزها که بهارش بهار نیست گله کنم، از این روزها که مادرانش هنوز رخت سیاه بر تن دارند و کودکانش چشم به آن سربالایی دوخته اند تا پدر یا مادر بیاید و عیدی بدهد، برای عروس ها و دامادهایی که هنوز سفره هفت سین مشترک ندارند و برای همه اونهایی که زندگیشان از هفت رنگ رنگین کمان بی نصیب مانده است اما شرفشان را به دیدن بهار نمی فروشند
دلم می خواد برای همه اینها بنویسم، دلم می خواد از مردمی بنویسم که خواسته شان از زندگی سهم اندکی بود و همین سهم نیز از آنان دریغ شد و حال با حسرت به دور و بر نگاه می کنند، مردمی که دیگر عیدشان مثل هر سال نیست، مردمی که کمرشان شکست دلم می خواد داستان این چندسالمان را بنویسم بی ترس و بی سانسور
کاش شهرزاد قصه گویی بیاید و داستان مارا بی هیچ ترسی در شهر فریاد بزند...کاش...اما ما هرکداممان شهرزادیم...داستانمان را می نویسیم حتی با دستهای لرزان و حتی با هی پاک کردن و هی نوشتن تا او خوابش نبرد و ...و