این دفعه خواب هایم میهمان داره، حسین مطلبی را در فیس بوکش گذاشته بود که با اینکه تجربه اش نکرده اما درکش می کنم ، حرفی که زندگی این روزهایی عزیز ترین دوستام هست، مهسا و مریم و عاطفه و ..... برای همین میهمان خواب هایم شد
حسین نورانی نژاد:
یک ماه، فقط یک ماه بود که به من و پرستو ملاقات نمی دادند. حدود دو ماه از انفرادیم گذشته بود، تصمیم داشتم دوران بازجویی و انفرادی به پرستو فکر نکنم، ضعیفم می کرد، تا به ذهنم می آمد خودم را با مورچه های داخل سلول مشغول می کردم، ورزش می کردم، سرم را زیر شیر آب می گرفتم، قرآن می خواندم، فقط همین راه ها را داشتم. در انفرادی، محرک بیرونی دیگری وجود ندارد.
فقط یک ماه گذشته بود از ندیدن مان. روزی که بالاخره اجازه ملاقات دادند و میتوانستم نه فقط در حسم، که در چشم و نگاهم راهش دهم. اینگونه نه فقط ضعیفم نمی کرد که با صدا و کلامش به من قوت قلب می داد. خاطره از کسی که خیلی دوستش داری، به تنهایی در سلول، یکی با روحیه ی مرا از پا در می آورد. داخل سلول به ذهنم راهش نمی دادم اما در ملاقات سیراب از حضورش می شدم.
فقط یک ماه گذشته بود از ندیدن مان، احساس کردم در نگاهمان از پشت شیشه ها تنها خوشحالی نیست، کمی با هم رودرواسی داشتیم. حس آشنایی گذشته مان لختی زمان برد تا باز گردد. دوری یک ماهه، به خصوص با آن تلاش سخت برای اینکه حتی در فکرم نباشد، از آشنایی مان کم کرده بود.
***
"پیش از محکمه چند دقیقه ای رخصت دیدار یافته ام. درست بعد از 122 روز اولین باری است که چنین چشم در چشم و بی واسطه با هم سخن می گوییم و اولین بار است که به خودت مانند شده ای، پیش از این هر وقت در زندان می دیدمت لاغرتر و بی رنگ تر شده بودی و به سختی می توانستم باز شناسمت." این را پرستو بعد اولین دادگاهم نوشته بود. حس او را من هم داشتم، فرصت ساعتی با هم بودن و دست یکدیگر را در دست هم گرفتن، آشنایی هایمان را برگردانده بود. نه، گمان نکنید که چیزی از علاقه و عشق مان کم شده بود که زیادتر هم بود، اما دوری غریبگی می آورد، آشنایی را کم می کند به خصوص برای دو جوان که در آغاز زندگی مشترکند.
پرستو دوباره آشنا شده بود و فکر می کرد لابد برای آن است که دوباره توانسته ام ریشم را شکل قبل آرایش کنم و یا از لاغری مفرط در آمده ام، ولی این نبود. آشنایی مان افزون شد چون همدیگر را دیدیم، دست هم را گرفتیم، با هم در گوشی حرف زدیم، نفس مان به صورت هم پاشید، چشم هایمان در هم فرصت درنگ و تماشا یافت، ... اینها آشنایی می آورد و آن گوشی های آشغال و آن شیشه های کثیف بینمان، در ملاقات ها به جنگ آشنایی می آمدند.
***
روز آزادیم، کمی استرس داشتم، دست هم را که گرفته بودیم گاهی با خجالت از دست هم در می آوردیم و باز با خجالت دست هم را می گرفتیم. انگار یادمان رفته بود دست هایمان چطور در هم قفل می شوند. هی انگشت هایمان را در دست هم جابجا می کردیم. لختی زمان برد تا دست های بی قرارمان با هم آشنا شوند مثل گذشته.
***
شعارها همه محترم، آرمان ها همه مقدس، چه مایی که احیانا برای شعار و آرمانی زندانی شدیم و چه آنهایی که احیانا برای حفاظت از شعار و آرمانی زندانی می کنند. ولی این خانواده ها ورا و فرای همه این حرف ها در خطرند. آشنایی ها به غریبگی می گرایند. باید کاری کرد. اصلا همه زندانی های سیاسی مجرم، همه شان مخل امنیت ملی، اصلا مسعود باستانی آدمکش، اصلا عماد بهاور را با تریلی تریلی شیشه و کراک گرفتید، اصلا مهدی محمودیان 3 هزار میلیارد تومان را بالا کشیده، ولی حکمشان همین مدتی است که زندان داده اید و به همان دلایل انسانی که زندانی های مجرم دیگر حق دارند تا ماهی یک بار به مرخصی و پیش خانواده شان بیایند، اینها هم حق دارند تا پیش خانواده شان باشند. قرار است اینها از جامعه دور باشند تا دیگر خلاف امنیت کاری نکنند، بسیار خب، اما در حکمشان که نیامده خانواده شان را ویران کنید. در حکم مهدی محمودیان که نیامده دختر کوچکش زینب با دیدن پدرش از او خجالت بکشد و غریبی کند، در حکم آن پدر مخل امنیت که نیامده بابایش را عمو صدا کند، در حکم امیرخسرو دلیرثانی که نیامده محمد عرفان 5 ساله اش از او خجالت بکشد. قرار نیست که مهسا نگران روز آزادی مسعود باشد و بگوید همه روزهای با هم بودنشان انگار خواب و رویا بوده و باورش نمی شود با مسعود زندگی داشته.
***
لطفا مراقب امنیت مملکت باشید، این مجرمان را هم بپایید دیگر به فکر خرابکاری نباشند، اما خانواده ها را اهرم فشار نکنید. خانواده چماقی برای زدن بر سر مجرم نیست، خانواده شریک جرم مجرم نیست، حق خانواده ها را سلب نکنید. اینکه زندانی سیاسی به فرض مجرم بودن انگیزه فردی نداشته و انگیزه شرافتمندانه داشته و باید حقوق ویژه ای نسبت به سایر مجرمان داشته باشد پیشکش. به آنها حقوقی مانند سایر زندانیان بزهکار و غیره دهید.
***
به فرض این دنیا تا آخر به کامتان باشد اما شاید آخرتی باشد و حساب و کتابی. هیچ احتمالی را دور ندانید، از ما گفتن.
*************** یک ماه، فقط یک ماه بود که به من و پرستو ملاقات نمی دادند. حدود دو ماه از انفرادیم گذشته بود، تصمیم داشتم دوران بازجویی و انفرادی به پرستو فکر نکنم، ضعیفم می کرد، تا به ذهنم می آمد خودم را با مورچه های داخل سلول مشغول می کردم، ورزش می کردم، سرم را زیر شیر آب می گرفتم، قرآن می خواندم، فقط همین راه ها را داشتم. در انفرادی، محرک بیرونی دیگری وجود ندارد.
فقط یک ماه گذشته بود از ندیدن مان. روزی که بالاخره اجازه ملاقات دادند و میتوانستم نه فقط در حسم، که در چشم و نگاهم راهش دهم. اینگونه نه فقط ضعیفم نمی کرد که با صدا و کلامش به من قوت قلب می داد. خاطره از کسی که خیلی دوستش داری، به تنهایی در سلول، یکی با روحیه ی مرا از پا در می آورد. داخل سلول به ذهنم راهش نمی دادم اما در ملاقات سیراب از حضورش می شدم.
فقط یک ماه گذشته بود از ندیدن مان، احساس کردم در نگاهمان از پشت شیشه ها تنها خوشحالی نیست، کمی با هم رودرواسی داشتیم. حس آشنایی گذشته مان لختی زمان برد تا باز گردد. دوری یک ماهه، به خصوص با آن تلاش سخت برای اینکه حتی در فکرم نباشد، از آشنایی مان کم کرده بود.
***
"پیش از محکمه چند دقیقه ای رخصت دیدار یافته ام. درست بعد از 122 روز اولین باری است که چنین چشم در چشم و بی واسطه با هم سخن می گوییم و اولین بار است که به خودت مانند شده ای، پیش از این هر وقت در زندان می دیدمت لاغرتر و بی رنگ تر شده بودی و به سختی می توانستم باز شناسمت." این را پرستو بعد اولین دادگاهم نوشته بود. حس او را من هم داشتم، فرصت ساعتی با هم بودن و دست یکدیگر را در دست هم گرفتن، آشنایی هایمان را برگردانده بود. نه، گمان نکنید که چیزی از علاقه و عشق مان کم شده بود که زیادتر هم بود، اما دوری غریبگی می آورد، آشنایی را کم می کند به خصوص برای دو جوان که در آغاز زندگی مشترکند.
پرستو دوباره آشنا شده بود و فکر می کرد لابد برای آن است که دوباره توانسته ام ریشم را شکل قبل آرایش کنم و یا از لاغری مفرط در آمده ام، ولی این نبود. آشنایی مان افزون شد چون همدیگر را دیدیم، دست هم را گرفتیم، با هم در گوشی حرف زدیم، نفس مان به صورت هم پاشید، چشم هایمان در هم فرصت درنگ و تماشا یافت، ... اینها آشنایی می آورد و آن گوشی های آشغال و آن شیشه های کثیف بینمان، در ملاقات ها به جنگ آشنایی می آمدند.
***
روز آزادیم، کمی استرس داشتم، دست هم را که گرفته بودیم گاهی با خجالت از دست هم در می آوردیم و باز با خجالت دست هم را می گرفتیم. انگار یادمان رفته بود دست هایمان چطور در هم قفل می شوند. هی انگشت هایمان را در دست هم جابجا می کردیم. لختی زمان برد تا دست های بی قرارمان با هم آشنا شوند مثل گذشته.
***
شعارها همه محترم، آرمان ها همه مقدس، چه مایی که احیانا برای شعار و آرمانی زندانی شدیم و چه آنهایی که احیانا برای حفاظت از شعار و آرمانی زندانی می کنند. ولی این خانواده ها ورا و فرای همه این حرف ها در خطرند. آشنایی ها به غریبگی می گرایند. باید کاری کرد. اصلا همه زندانی های سیاسی مجرم، همه شان مخل امنیت ملی، اصلا مسعود باستانی آدمکش، اصلا عماد بهاور را با تریلی تریلی شیشه و کراک گرفتید، اصلا مهدی محمودیان 3 هزار میلیارد تومان را بالا کشیده، ولی حکمشان همین مدتی است که زندان داده اید و به همان دلایل انسانی که زندانی های مجرم دیگر حق دارند تا ماهی یک بار به مرخصی و پیش خانواده شان بیایند، اینها هم حق دارند تا پیش خانواده شان باشند. قرار است اینها از جامعه دور باشند تا دیگر خلاف امنیت کاری نکنند، بسیار خب، اما در حکمشان که نیامده خانواده شان را ویران کنید. در حکم مهدی محمودیان که نیامده دختر کوچکش زینب با دیدن پدرش از او خجالت بکشد و غریبی کند، در حکم آن پدر مخل امنیت که نیامده بابایش را عمو صدا کند، در حکم امیرخسرو دلیرثانی که نیامده محمد عرفان 5 ساله اش از او خجالت بکشد. قرار نیست که مهسا نگران روز آزادی مسعود باشد و بگوید همه روزهای با هم بودنشان انگار خواب و رویا بوده و باورش نمی شود با مسعود زندگی داشته.
***
لطفا مراقب امنیت مملکت باشید، این مجرمان را هم بپایید دیگر به فکر خرابکاری نباشند، اما خانواده ها را اهرم فشار نکنید. خانواده چماقی برای زدن بر سر مجرم نیست، خانواده شریک جرم مجرم نیست، حق خانواده ها را سلب نکنید. اینکه زندانی سیاسی به فرض مجرم بودن انگیزه فردی نداشته و انگیزه شرافتمندانه داشته و باید حقوق ویژه ای نسبت به سایر مجرمان داشته باشد پیشکش. به آنها حقوقی مانند سایر زندانیان بزهکار و غیره دهید.
***
به فرض این دنیا تا آخر به کامتان باشد اما شاید آخرتی باشد و حساب و کتابی. هیچ احتمالی را دور ندانید، از ما گفتن.
این هم کامنت من:
از زندگی یکی 4 سال میگذره، از اون یکی دو سال، از این کی 3 سال و ....وقتی که می خواهند روزهای باهم بودنشان را بشمرند عدد اضافه میاد اما برای روزهای دوری نه، زندگی هایی که پشت میله ها میره جلو، یک سال دو سال سه سال و یکهو 12 سال زندگی مشترکی بوده که 10 سالش را زندگی نکرده، این حق جوون های ما نیست حتی اگر به قول حسین مجرم باشن