می خواهم برای مهسا بنویسم، میلادش است، بنویسم برایش که خواهر جان پارسال بود کنار هم بودیم و تولد کوچکی بود و گفتی "همیشه برای من عطر بخرید، من عطر خیلی دوست دارم." امسال فکر می کنم چه بخرم که تو زندان بیشتر بدرت بخوره...اما نوشتنم نمی آید، خسته میشوی از هی نوشتن با دست های بسته آن هم برای کسانی که نیستند، هرچند با خود عهد کرده ایی که تا می توانی بنویسی که نوشتن نه همه ی دوای درد ما که بخشی از دوای درد است، نباید قلم را زمین گذاشت باید تا پایان این روزهای تلخ نوشت....
اما انگار این بار نمی توانم، وجودم پر از تلخی شده، تولد مهسا را گرفتیم بی حضورش، سخت بود، بغض بودیم اما تلخ نبودیم، خندیدیم از خاطرات شادش و بغض کردیم از نبودنش و آرزو کردیم حضور دوباره او و مسعودش را ....اما آن شب بعد از تولد مهسا تلخ شدم، از درد به خودم پیچیدم....
نرگس محمدی برای خدایش نوشته است، از درد مادربودن، از دوری فرزند،از او خواسته تا قلبش را محکم تر در میان دستانش بگیرد " خدایا تو را به جان مادر موسی قسمت می دهم، ترا به رنج مریم و درد زایمان او قسمت می دهم، ترا به عشق خدیجه به فاطمه قسمت می دهم که لبخند را بر لبان پیامبر نشاند و دل رنجیده اش را روشنی و گرمی بخشید، دستانت را بر روی قلبم بگذار ، قلبم را نگه دار ، محکم ، محکمتر و محکمتر ." او به خدا پناه می برد از درد دوری علی و کیانا....
یاد بچگی هایم می افتم که مامان به سفر میرفت، تا برگردد بغض بودم، یادم می افتد که به لطف کارتن های تلویزیون همیشه کابوس می دیدم که مامان مرده و رفته و نمیاد و من جیغ زنان از خواب می پریدم؛ هنوز هم این کابوس ها همراهمه...اما مامان علی و کیانا سفر نرفته که امید داشته باشن دو روزه برمی گردد، با دستهایی پر و کیفی پر ازسوغات، مامان آنها رفته دانشگاه اوین تا درس آزادی بخواند، حالا علی و کیانا نیازی به دیدن هاج و نل و...ندارند تا شب ها کابوس مرگ مادر ببنید، علی و کیانا نه در پشت آن جعبه شیشه ایی که در خانه دیده اند که آن آقا بدها چطور آمدند و مامان را بردند، کابوس های علی و کیانا از جنس کارتن های تلخ کره ایی نیست، کابوس انها واقعی هست " علی در هراس است با عجله تفنگ زردش را برمی دارد و خود را به من می رساند و دستم را می گیرد “مامان من هم با تو می آیم”. "
خبر آمده، نرگس محمدی دوباره با صورتی کبود به دیدن فرزندانش رفته است، دو هفته پیش بود باز چنین خبری آمد، او زمین می خورد، حالش خوب نیست، این خبر هی تکرار می شود و علی و کیانا باید هی مادر را ببینند که کبود است و زخمی و رنجور....
علی و کیانا کودکی خود را باختند، کودکی که باید در پارک و حیاط خانه سپری می شد در راه زندان سپری شد، حتی اگر مادر هم برگردد آن دو انقدر بزرگ شده اند که دیگر کودکی نکنند، علی می خواهد کفش های مادر را بهم بدوزد که دیگه هیچ وقت سفر نرود....
می خواهم تولد مهسا را تبریک بگویم، برایش بنویسم تولدت مبارک، دل قوی دار، صبوری کن، روزهای تلخ ما هم تمام می شود، اما باز نمی توانم...
به یاد داستان حضرت علی(ع) می افتم. تمام دوران دبستان و راهنمایی و دبیرستان این داستان را در کتاب های درسی خواندیم و امتحانش را گرفتند، ما ان داستان را واقعا باور کردیم که وقتی علی (ع) به خاطر خلخال پای زن یهودی فریاد وا اسلاما سر می دهد و می گوید وای به حال مسلمانی که چنین خبری را بشنود و دق نکند حتما در حکومتی که خود را وارث او می داند و ردای پیامبر بر تن کرده نیز همین طور خواهد بود. اما این طور نبود و نیست، زنان بسیاری در حکومت اسلامی بی حرمت شدند، خلخال که جای خود دارد در این سرزمین چادر از سر زن مسلمان می کشند و ....تا دیر نشده داستان حضرت علی و خلخال زن یهودی را از کتاب های درسی خارج کنید، علی و کیانا دو سال دیگه به مدرسه خواهند رفت و انها هم مثل ما کتاب های دینی را خواهند خواند، قانع کردن آنها از ما سخت تره، ما عبور کردیم ازش، هی گفتیم اسلامی اینی نیست که پیاده می شود و ...اما این بچه ها انقدر ظلم بهشان شده است، انقدر رنج کشیده اند که جور دیگری ببینند و عمل کنند...
هی خواهر جان اگر الان بودی، باهم داشتیم غم علی و کیانا و نرگس خانم را می خوردیم، مثل همیشه بهم نوید می دادیم این روزها تمام میشه، یک روز تو می گفتی تمام نمیشود و من می گفتم میشود مطمئن باش و یک روز من می گفتم تمام نمیشود و تو می گفتی طلوع نزدیک است....
مهساخوبه که نیستی تا نامه نرگس خانم را بخوانی، بخوانی و از درد به خود بپیچی، بخوانی و خیس شوی از اشک، بخوانی و چون خودش قرآن در دست بگیری و خدارا فریاد کنی و بخواهی قلبت را درمقابل این همه درد محکم تر در میان دستان خود بگیرد، بخوانی و فریاد بزنی مسلمانان!مسلمانیتان کجا رفت؟
مهسا نیستی تا در بیست و نهم امین تابستان عمرت ببینی ادمها چطور سنگ شده اند، سنگ ...
No comments:
Post a Comment