چه زود می گذرد ایام، انگار همین دیروز بود تند تند می نوشتم و امضا می زدم 30/9/89 و هیچ حواسم نبود که 30 امین روز آذر یعنی یلدا یعنی روزی که شبش طولانی ترین شب است، یعنی شبی که همیشه که دور هم جمع می شدیم و خوش می گذشت؛ یعنی شبی که وقتی بابابزرگ رفت همه کار کردم تا مامان بزرگ شاد ترین یلدا را داشته باشه، شب های یلدا اگر ایران بودم حتما می ماندم خانه و در قبرس همه مثل عید سعی می کردم هندونه و انار و حافظ داشته باشم ....به هرحال امضا می کردم و می نوشتم و یادم نبود که یک نفر گفت راستی امشب شب یلداست و شما مارو از خانواده هامون دور کردین ...خودکار گذاشتم زمین وگفتم اااا امشب یلدا هست، حتما مامان اینها رفتن خانه بابا عباس، شایدم همه خونه ما باشن مثل سال های پیش ، اصلا فکر نکردم که من نیستم و شرایط عجیب و غریب است ....حاج خانم گفت نگران نباش امروز سوم امام هست همه هیات هستن..خندیدم که وااا دیگه سوم نداره حتما خانه ما یلدا هست مثل همیشه، انگار این جمله یخ ها را آب کرد گفتند در خانه های ماهم اما ....نمی دونم چرا شاد شده بودم از یلدای دور از خانه انگار که تازه شده بودم مثل همه آن انسان های بزرگی که کمی آن طرف تر در پس همان میله ها بودند ، هرچند که اون یک ماه و چند روز من کجا و این دو سال و چند ماه و چند روزمسعود و عماد و بهاره و آقا مصطفی و حسن و همه و همه کجا ...می دونم
این یک ماه و خرده ایی در مقابل حبس های طولانی هیچی نیست اما می نویسم بیشتر برای همان ها و برای خودمان نمی دونم چرا اما می دانم باید نوشت تا فراموش نکنیم سه یلدا شد که در خانه نیستن و نخستین یلدای حصر ....بگذریم بازهم نوشتم اما این بار با هر امضا به یلدا فکر می کردم دروغ نمی گم دلم خانه خواست و دلم مامان خواست و دلم شب یلدا خواست روی یک کاغذ نوشتم یلدا مبارک از دستم گرفت گفت برای کی نوشتی نمی خواستم بفهمن دلتنگم گفتم برای همه اونهایی که امشب یلدا دارن برای همه آنهایی که طولانی نشدن شب مبارزه می کنند، گفت می دانم برای کی نوشتی گفتم برای همه هیچ نگفت ادامه پیدا کرد تا بالاخره تمام شد، ساعت 10 بود فکر کنم تمام شد ورفتم گفت می دانم برای مادرت و پدرت نوشتی بهشون زنگ بزن، اون شب احساس کردم آنها هم انسان هستند می فهمند دلتنگی ها را حتی اگر بر زبان نیاری و پشت خنده پنهان کنی و می توانند سوء استفاده نکنند، به هرحال مقررات اجازه نداد و واقعا دلتنگیم رفت، توی سلول شاد بودم، نمی دونم چرا اما کلی با خودم خندیدم و کلی یلدا رو تبریک گفتم،دو روز بود همسایه ایی آمده بود و من فقط صدای قرآن خواندش را میشنیدم آن موقع نمی دانستم کیست وگرنه یلدایم کامل تر میشد، همسایه از وقتی آمده بود صدای قرآن خواندنش همیشه می پیچید در آن سکوت مطلق و آن شب هم باز پیچید....نمی دونستم سارای عزیز برای مامان و بابا در سینی آجیل گذاشته و هندوانه و انار و همه را با روبان سبز بسته و رفتن پیش مامان و بابا تا بلندترین شب سال تنها نباشن، .....و امسال خونم و چقدر زود گذشت و چقدر این روزها زود می گذره وقتی من از چند روز انقدر خاطره دارم وای به روزی که بچه ها بیان و از این همه سال خاطره بگن خاطراتی که باید نوشت حتی اگر مال چند روز باشن
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
یلدای این روزهای ما هم به پایان میرسد این شب سیاه و سرد تمام میشه زوده زود و یلداهای ما دوباره واقعی خواهد شد ، یلدایی که مهسا و مسعود مریم و عماد عاطفه و حسن، فخری و مصطفی، بهاره و امین، مریم خانم و آقا فیض الله، مهدی و زینب و همه و همه اون اسم هایی که می دانیم در خانه هندوانه می خورند و انار و حافظ می خوانند ، یلداهای این روزهای ما داستان خواهد شد
--سال هایی خواهد آمد که شب یلدا ، حکایت شب های زمستانی ما تعریف خواهد شد
No comments:
Post a Comment