می گم اگر تلنگرم بزنن میشکنم خودم از حرف خودم بغض می کنم
از اون روزهاییه که اشکم دم مشکممه بغض می کنم اشکام یکم میاد و بعد دوباره
کاشکی میشد بعضی روزها رو تعطیل کرد
میشد بعضی روزها رو رفت تو غار و خوابید تا اون روز تمام شه کاشکی بعضی روزها مجبور نبودی کار کنی مجبور نبودی تو جمع باشی مجبور نبودی حرف بزنی می رفتی تو غار می رفتی تو اتاقت و در رو می بستی و انقدر گریه می کردی تا خوابت می برد
حوصله نداری زور نیست اما انگار همه چی زوره مثل رای دادن که انگار قراره زوری بشه
اه اصن قرار نبود سیاسی بنویسم
غرغرهای خودمه الان
حالش خوب نیست می دونه موقتیه می دونه یک امروزه و فردا خوب میشه باید که خوب بشه چاره ایی نیست
اما امروز خوب نیست همین طور که می نویسه اشکاش می خوان بیان تو تحریریه نمی تونن که بیان
از همه بدتر این هست که نمی فهمنت توقع دارن مثل همیشه خوب باشی وقتی نیستی وقتی حوصله نداری وقتی بداخلاقی می کنی ناراحت میشن نمی فهمن خوب نیستی مثل خیلی چیزهایی که فهمیده نمیشه مثل زندگی که نفهمیدیم چی شد کجا رفت
کلی باید چرت و پرت بیاد تو ذهنم بنویسم الان
بنویسم از دلتگی هام که پر نمیشه از بغض های تو گلوم که شکسته نمیشه از محبتی که از دلم خارج نمیشه از گره هایی که باز نمیشه
نمیشه هر حرفی را زد نمیشه هرچیزی رو گفت نمیشه سفره دل رو باز کرد نمیشه یادم می اد تو وبلاگ قبلیم نوشته بودم دعوای دل و عقل مچ انداختن باهم عقل زمین خورد دل برنده شد هنوز هم دل زمین خورده هست هنوز هم اگر بنا بر مچ انداختن باشه این عقل لعنتی هست که می خوره زمین
ای تو روحی اونی که این زندگی و این روزها رو برای ما برای من برای اونها ساخت ای تف
آماده شکستنم اما نمی شکنم این روزها انقدر بند خوردیم مثل چینی هزار بند که نمی شکنیم دیگر مثل پولاد شاید نمی دونم یک جوری شدیم انگار
دلم تنگه اما دلتنگی هاش هم کنار میام مثل خیلی چیزها
No comments:
Post a Comment