هر سال عادت داشتم 27 دی ماه در وبلاگم بنویسم از تولدم از اتفاق های اون روز از حس اون روز و ....و همچین از پدر و مادر خانواده و دوستانی که در تمامی زندگی همراهم بوده اند سپاس گذاری کنم تا پارسال که وبلاگی نبودکه بنویسم. به دلیل رعایت نکردن چه و چه خواب هایم بسته شد و من هم که تازه یک روز بود به خانه برگشته بودم خسته تر از آن بودم که بخواهم به همان سرعت وبلاگی باز کنم اما امسال این رسم هرساله را دوباره به جا می آرم دوباره در خواب هایم....
اول از پارسال می نویسم، از تولدی که متفاوت از هر سال بود، گفته بودند تولدت هم اینجایی گفتم چه اهمیتی داره مثل این همه آدم که دو ساله تولدشان پشت میله هاست من هم مثل اون ها،گفتن دلت نمی خواد بیرون باشی گفتم نه نمی خوام...اما نمی دونم چی شد که به هرحال یک شنبه 26 دی ساعت 6 عصر گفتند آزادی می تونی بری، از صبحش دلشوره داشتم آخه صبح ترش گفته بودند همین یکی دو روزه آزاد میشی و سه روز قبلش گفته بودند بالاخره سوال ها به پایان رسید از حالا تا یک هفته دیگه شاید آزاد شی، تا وقتی بهت نمی گن قراره که آزاد بشی به آزادی فکر نمی کنی اصلا مهم نیست قبول کردی که زندگی از این پس اونجا جریان داشته باشه و برنامه داری و حواست نیست به گذشت روزها و .....اما وقتی بهت می گن قراره بری انگار تازه بی صبری ها شروع میشه و گوشت تیز میشه به هر صدای پایی و تازه دلتنگی ها شروع میشه و تازه می فهمی.....شنبه و یک شنبه هم برای من همین طور بود گوشم به صدای در بود تا یکشنبه که غروب شد و افطار کردم که بالاخره در باز شد و حاج خانم با هیجان گفت آزادی و ....انگار زمان نمی گذشت انگار زمان ایستاده بود دلشوره داشتم که توی ترافیک برف نرسم به خونه، تحمل خیابان ها را نداشتم، بابا اینا دم اوین بودن و من تو تاکسی بهم گفتن نمی دونن آزاد میشی برای همین نیامدن.
وقتی میرفتم هوا سرد نبود و وقتی بر می گشتم هوا سرد شده بود و من فقط یک ژاکت پرپری داشتم، باورم نمیشد که انقدر دلتنگم انقدر دلم مامان میخواست و بابا و انقدر دلم آغوش مطمئن میخواست، دلم اتاقم رو می خواست و .....وای وقتی بعد 36 روز انقدر بی تابی بچه ها بعد از دو سال و سه سال چقدر بی تاب خواهند بود، فکر کن مسعود و عماد بعد این همه روز بیان چه هیجانی دارن چقدر بی تابن چقدر دلتنگن .....به هرحال تولد سال 89 من متفاوت گذشت خیلی متفاوت انگار که دوباره به دنیا اومدم انگار که سال پوست عوض کردن، سال قد کشیدن سال انتخاب و سال اینکه قدر خیلی چیزهارو بدونی بود، قدر دوستی ها رفاقت ها، وقتی که وارد میشی ماهور با اون وزنش بلندت می کنه و شادی که بهت زده هست و داداشی که تمام وجودش بغض هست و عروسی که دختری کرده و دختر خاله ایی که هر شب آنجا بود و خاله ایی که بی تاب بود و عمه ایی که خواهری کرده و فخری که مادری کرده و لحظه ایی مامان را تنها نگذاشته و تکیه گاه بوده.....آدمهایی که در تک تک اون روزها یک روز هم خانواده ات رو تنها نگذاشتن و همراه و همپاشون بودن و همان خانواده بزرگی که دوستشان داری مادر و پدرت را تیمار داری کردند.
و امسال بازهم تولدی دیگر تولد 32 سالگی و اتفاق های خاص خودش ،دوستانی که یک به یک تولد امسال را متفاوت می کنند. مریضی، سرما خورده ایی، تمام بدنت درد می کنه و می ری رستوران تا مثلا برای یک دوست غذا بگیری که می بینی عزیز ترین رفیق ها آنجا جمع شده اند ، رفیق هایی که خود کوهی از مشکل را بر شانه هایشان حمل می کنند و شرمنده این همه محبت و بزرگی میشی، از بزرگی اون ها بزرگ میشی و از صبوریشان صبور و از محبتشان پر از عشق می شوی....و روزنامه ایی که خانت شده و تکیه گاهت و همکارایی که خیلی عزیزن و شادی را بهت هدیه می دهند و روز تولدت را پر از مهر می کنند...
نمی دونم تولد دوباره من دی ماه 89 بود یا خرداد 88 نمی دانم یا همان 36 روزی که من بودم و خدا بود و تنهایی که روحم را تازه کرد... من از نو متولد شدم هم در خرداد 88 و هم در آذر و دی 89 و هم در این روزها. از نو زاده شدیم، از نو رفیق شدیم، از نو خانواده دار شدیم، تلخ شدیم و خم شدیم و زخمی شدیم و پر از بغض شدیم وقلب هامون یخ زد و شاد شدیم و ایستادیم و مشت گره کردیم و خنده شدیم و گرم شدیم و هی سال های تضاد بود و تضاد و حتی در این زمستان یخ زده و سیاه 90 هم باز پر از تضادیم پر از روزهایی که میشکنیم و باز از سر نو به هم وصل میشیم در این دو سال و رفاقتام رنگ و بویی نو به خود گرفت رفاقت هایی که بارها نوشتم دربارش رفاقت های سخت رفاقت هایی از جنس فولاد رفاقت هایی از جنس ترس از نوع دلهره از نوع اضطراب از نوع شجاعت، رفاقت های به رنگ خدا سبز.
به هرحال تولد 32 سالگیم مبارک :) با بهترین آرزوها
No comments:
Post a Comment