Tuesday, September 27, 2011

خانواده زندانی و حقی به نام حفظ آشنایی

این دفعه خواب هایم میهمان داره، حسین مطلبی را در فیس بوکش گذاشته بود که با اینکه تجربه اش نکرده اما درکش می کنم ، حرفی که زندگی این روزهایی عزیز ترین دوستام هست، مهسا و مریم و عاطفه و ..... برای همین میهمان خواب هایم شد
 حسین نورانی نژاد:
یک ماه، فقط یک ماه بود که به من و پرستو ملاقات نمی دادند. حدود دو ماه از انفرادیم گذشته بود، تصمیم داشتم دوران بازجویی و انفرادی به پرستو فکر نکنم، ضعیفم می کرد، تا به ذهنم می آمد خودم را با مورچه های داخل سلول مشغول می کردم، ورزش می کردم، سرم را زیر شیر آب می گرفتم، قرآن می خواندم، فقط همین راه ها را داشتم. در انفرادی، محرک بیرونی دیگری وجود ندارد.
فقط یک ماه گذشته بود از ندیدن مان. روزی که بالاخره اجازه ملاقات دادند و میتوانستم نه فقط در حسم، که در چشم و نگاهم راهش دهم. اینگونه نه فقط ضعیفم نمی کرد که با صدا و کلامش به من قوت قلب می داد. خاطره از کسی که خیلی دوستش داری، به تنهایی در سلول، یکی با روحیه ی مرا از پا در می آورد. داخل سلول به ذهنم راهش نمی دادم اما در ملاقات سیراب از حضورش می شدم.
فقط یک ماه گذشته بود از ندیدن مان، احساس کردم در نگاهمان از پشت شیشه ها تنها خوشحالی نیست، کمی با هم رودرواسی داشتیم. حس آشنایی گذشته مان لختی زمان برد تا باز گردد. دوری یک ماهه، به خصوص با آن تلاش سخت برای اینکه حتی در فکرم نباشد، از آشنایی مان کم کرده بود.
***
"پیش از محکمه چند دقیقه ای رخصت دیدار یافته ام. درست بعد از 122 روز اولین باری است که چنین چشم در چشم و بی واسطه با هم سخن می گوییم و اولین بار است که به خودت مانند شده ای، پیش از این هر وقت در زندان می دیدمت لاغرتر و بی رنگ تر شده بودی و به سختی می توانستم باز شناسمت." این را پرستو بعد اولین دادگاهم نوشته بود. حس او را من هم داشتم، فرصت ساعتی با هم بودن و دست یکدیگر را در دست هم گرفتن، آشنایی هایمان را برگردانده بود. نه، گمان نکنید که چیزی از علاقه و عشق مان کم شده بود که زیادتر هم بود، اما دوری غریبگی می آورد، آشنایی را کم می کند به خصوص برای دو جوان که در آغاز زندگی مشترکند.
پرستو دوباره آشنا شده بود و فکر می کرد لابد برای آن است که دوباره توانسته ام ریشم را شکل قبل آرایش کنم و یا از لاغری مفرط در آمده ام، ولی این نبود. آشنایی مان افزون شد چون همدیگر را دیدیم، دست هم را گرفتیم، با هم در گوشی حرف زدیم، نفس مان به صورت هم پاشید، چشم هایمان در هم فرصت درنگ و تماشا یافت، ... اینها آشنایی می آورد و آن گوشی های آشغال و آن شیشه های کثیف بینمان، در ملاقات ها به جنگ آشنایی می آمدند.
***
روز آزادیم، کمی استرس داشتم، دست هم را که گرفته بودیم گاهی با خجالت از دست هم در می آوردیم و باز با خجالت دست هم را می گرفتیم. انگار یادمان رفته بود دست هایمان چطور در هم قفل می شوند. هی انگشت هایمان را در دست هم جابجا می کردیم. لختی زمان برد تا دست های بی قرارمان با هم آشنا شوند مثل گذشته.
***
شعارها همه محترم، آرمان ها همه مقدس، چه مایی که احیانا برای شعار و آرمانی زندانی شدیم و چه آنهایی که احیانا برای حفاظت از شعار و آرمانی زندانی می کنند. ولی این خانواده ها ورا و فرای همه این حرف ها در خطرند. آشنایی ها به غریبگی می گرایند. باید کاری کرد. اصلا همه زندانی های سیاسی مجرم، همه شان مخل امنیت ملی، اصلا مسعود باستانی آدمکش، اصلا عماد بهاور را با تریلی تریلی شیشه و کراک گرفتید، اصلا مهدی محمودیان 3 هزار میلیارد تومان را بالا کشیده، ولی حکمشان همین مدتی است که زندان داده اید و به همان دلایل انسانی که زندانی های مجرم دیگر حق دارند تا ماهی یک بار به مرخصی و پیش خانواده شان بیایند، اینها هم حق دارند تا پیش خانواده شان باشند. قرار است اینها از جامعه دور باشند تا دیگر خلاف امنیت کاری نکنند، بسیار خب، اما در حکمشان که نیامده خانواده شان را ویران کنید. در حکم مهدی محمودیان که نیامده دختر کوچکش زینب با دیدن پدرش از او خجالت بکشد و غریبی کند، در حکم آن پدر مخل امنیت که نیامده بابایش را عمو صدا کند، در حکم امیرخسرو دلیرثانی که نیامده محمد عرفان 5 ساله اش از او خجالت بکشد. قرار نیست که مهسا نگران روز آزادی مسعود باشد و بگوید همه روزهای با هم بودنشان انگار خواب و رویا بوده و باورش نمی شود با مسعود زندگی داشته.
***
لطفا مراقب امنیت مملکت باشید، این مجرمان را هم بپایید دیگر به فکر خرابکاری نباشند، اما خانواده ها را اهرم فشار نکنید. خانواده چماقی برای زدن بر سر مجرم نیست، خانواده شریک جرم مجرم نیست، حق خانواده ها را سلب نکنید. اینکه زندانی سیاسی به فرض مجرم بودن انگیزه فردی نداشته و انگیزه شرافتمندانه داشته و باید حقوق ویژه ای نسبت به سایر مجرمان داشته باشد پیشکش. به آنها حقوقی مانند سایر زندانیان بزهکار و غیره دهید.
***
به فرض این دنیا تا آخر به کامتان باشد اما شاید آخرتی باشد و حساب و کتابی. هیچ احتمالی را دور ندانید، از ما گفتن.
***************
این هم کامنت من:
از زندگی یکی 4 سال میگذره، از اون یکی دو سال، از این کی 3 سال و ....وقتی که می خواهند روزهای باهم بودنشان را بشمرند عدد اضافه میاد اما برای روزهای دوری نه، زندگی هایی که پشت میله ها میره جلو، یک سال دو سال سه سال و یکهو 12 سال زندگی مشترکی بوده که 10 سالش را زندگی نکرده، این حق جوون های ما نیست حتی اگر به قول حسین مجرم باشن

Saturday, September 24, 2011

رقص بر بالای طناب

دارم کم کم می ترسم از این همه هجم خشونت باید هم ترسید

خبرگزاری مهر در گزارشی که انگار برای عروسی نوشته  از حضور مردم در صحنه اعدام خبر داده بود، مردمی که از 4 صبح ، جا رزرو کرده اند تا اعدام را تماشا کنند،کاری ندارم که در مجموع این اعدام برای چه بوده و چه ابهاماتی در کشته شدن آقای دکتر وجود دارد و غیره که این ها هیچ گاه به ما ربط نداشته و نداره و بالاخره یا کار موساده و یا کار دزدها....حقوق بشری هم نمی خواهم صحبت کنم که با اعدام مخالفم و غیره...ترس آنجا هست که تاب خوردن یک انسان پای چوبه ی دار تصویر عادی زندگی روزمره مردم شده

انگار که به دیدن باله می روند یا شایدم تماشای تئاتر، یادم هست قاتل سعادت آباد که اعدام شد، شبکه 5 مراسم اعدام را نشان داد و با مردم مصاحبه می کرد و انها چقدر خوشحال بودند از این اعدام و چه تشویقی و چه تشکری و چه سوت و دستی انگار به تماشای سیرک آمده بودند...به لطف حضور در زندان و داشتن تلویزیون این صحنه هارو دیدم و متعجب و هراسان ماندم از این همه خشونت که روز به روز گویا بیشتر می شد، به اقای بازجو گفتم یعنی شمادرست می دانید نشان دادن خشونت را و مرگ را انقدر راحت به نمایش بگذارند و این ترویج خشونت نیست؟

گفت نه باید درس عبرت شود

گفتم پس چرا نشده، چرا هی قتل و قتل و خشونت و تجاوز.....

................

بگذریم، خشونت خشونت تولید می کند و دیدن صحنه های اعدام عادی می شود، انقدر مرگ عادی می شود که جوانی چاقو می خرد و بیش از 40 ضربه به دختری که عاشق بوده میزند، او از مرگ نمی هراسد، مرگ زمانی که به این راحتی به نمایش گذاشته می شود، دیگر ترس ندارد، نهایتا تو هم تاب می خوری آن بالا اما بگذار خشمت آرام شود....

باید ترسید از مردمی که صف می کشند برای دیدن اعدام پسرکی 17 ساله اگر حتی قهرمان ملی شان را کشته باشد اما باز دیدن صحنه مرگ او آنهم پای چوبه دار نمی تواند خوشایند باشد، 15 هزار نفر شوخی نیست، 15 هزار نفر تهرانی بی آنکه بلرزند ایستادند و صحنه اعدام را تماشا کردند، از صبح زود جا رزرو کرده بوند، زنبیل گذاشته بودند تا از جای خوب تاب خوردن یک انسان را حتی یک انسان جنایتکار را تماشا کنند

به راستی کدام یک جنایتکار ترند؟ آنکه ناگهان خشمگین می شود و خون جلوی چشمانش را می گیرد و زندگی را قطع می کند یا آنان که خونسرد می ایستند و مرگ را تماشا می کنند؟ کدام یک بی رحمترند؟

من از این مردم کم کم می ترسم، در سرزمینی که پهلوانی و جوانمردی و مهم تر از آن گذشت نقل صحب مردمش بود و زمانی داستان پوریای ولی و گذشتش و تختی و جوانمردیش داستان شبهای کودکی ما را شکل می داد چه اتفاقی افتاده که مردم آن با بی رحمی تمام می ایستند و صحنه مرگ یک انسان را با هلهله و دست به تماشا می ایستند؟؟؟

من از این مردم می ترسم که خشونت تحمیل شده به آنان تا کجا خواهد رفت؟ تحمیل شده می گویم چون گمان می کنم که این خشونت از سوی حاکمیت به آنان تحمیل شده ، نه اینکه مردم خود هیچ ایرادی نداشته باشند، حتما دارند اما این خشونت از طرف حاکمیت نیز تبلیغ شده است، در کوچه ها و خیابان ها رفتار خشن مامورین، ادبیات به کار گرفته شده در رسانه های ملی، تشکر ائمه جمعه از اعدام ها و .............................

باید ترسید و باید فکر کرد که چرا 15 هزار نفر برای دیدین اعدام صف می کشند

Wednesday, September 14, 2011

سربلند دار

سال 84 بود، قرار شد تا فیلمی برای دکتر معین ساخته شود،جعمی از جوانان جمع شدیم پر از شور و جوانی، در میان ما دختری بود محجبه، تنها دختر چادری جمع، در زیر زمینی جمع شدیم و عوامل فیلم آمدند و دکتر معین آمد و بزرگتر ها و خلاصه فیلم کلید خورد، همه با شور و هیجان صحبت می کردیم، می تاختیم و نقد می کردیم، اما در این بین دخترک چادری جمع آرام سخن می گفت، لبخند همیشه بر صورتش بود ، عصبانی نمیشد، مثل ما تند نمی شد، در تمام طول اون 9 ساعت صبور و بود آرام، با وقار، کم کم دوست شدیم، آغاز دوستی من با سمیه توحید لو...

پس از آن چندباری دیدمش، همیشه خندان و صبور بود، در ستاد نسیم همیشه دور هم جمع می شدیم و حرف میزدیم، ما از ستاد هنرمندان و روزنامه نگاران و او در ستاد نسیم و بقیه بچه هایی که بودن،.... گذشت اون سال ها....هر کس به دنبال زندگی

سال 88 شد، بازهم او در ستادی مشغول شد، این بار باهم نبودیم، اصلا من نبودم، کودتا صورت گرفت، شبهای سیاه و دختر صبور و آرامی که به زندان رفت، باورم نمی شد نماد دختران مسلمان سرزمینم در زندان،باورم نمی شد...بازهم گذشت فکر کنم حدود 88 روز شایدم بیشتر نمی دانم، اما او آزاد شد و یکدیگر را دیدیم و خندان بود مثل همیشه حتی مثل امشب ...نه آن زمان که از زندان آزاد شد و نه این شب کذایی شکایتی نکرد... 


به دیدن آزاد شده ها که می آمد، می گفت زیارت قبول، باور داشت که اوین عبادت گاه هست، او بارها بارها آنجا به طواف رفته بود....

همدیگر را می دیدیم، آخرین بار شب احیا بود، در حسینیه ارشاد، همدیگر را در آغوش کشیدیم از حکمش پرسیدم گفت خیره انشاء الله....خیر نبود....

می گن ضربه ها آرام بوده؛ خودش نوشته : " خوشحال باش. قصدت تحقیر بود. اعتراف می کنم احساس تحقیر شدگی تمام وجودم را سوزاند. آنقدر که گمان نبرم که تکرار شدنی باشد."

نمی دونم چی بنویسم، چه بگویم، می دونم تا ننویسم خوابم نمی بره، آروم نمی شم، از حقیر شدن آدمهایی که انسان نیستند، شرم و حیا را فراموش کرده اند، از بی شرمی سیاه روی ترین سیاه دلان تاریخ....

درس سمیه و یاسر را ازکتاب های تاریخ و دینی حذف کنید، فقط آبروی خودتان می رود که آن عصر جاهلیت بود این عصر ....از انگلستان و مصر و دیگر جاهای دنیا نگویید ، هیچ نگویید مدتی سکوت کنید بهتر است سکوت کنید

امروز بی شرمی در این سرزمین به بالاترین نقطه خود رسید، امروز خدا هم گریه خواهد کرد، دختری را ، یکی از مسلمان ترین دختران این سرزمین را، اصلا تو بگو نامسلمان، یک انسان را به جرم اعتقاد و اندیشیدن شلاق می زنند، وای برای این مسلمانی، وای بر این حکومت داری و سرزمین داری ....

ما می مانیم، ما سربلند و سبزدر تاریخ می مانیم ،  شما هم می مانید اما شرمسار در تاریخ، ما می مانیم و شما می روید در حالیکه نفرین مادران و دختران این سرزمین بدرقه راهتان است،

خواهرم سربلند دار که امروز بیش از همه طواف کردی بیش از همیشه عبادت کردی خواهرم سربلند و سبز ماندی

Sunday, September 11, 2011

داداش کوچولو

پارسال همچین روزهایی بود که رفتیم خواستگاری البته یک ماهی زودتر ، بعد هم توی آبان بود که نامزد کردن ...یک سالی که گذشت به نظرم نمی اومد که داداش انقدر بزرگ شده که باید از خونه پدری بره و برای خودش خانه زندگی تشکیل بده
من و احسان مثل همه خواهر برادرها بزرگ نشدیم، بینمون رفاقت عجیبی بود در عین حال که دعوا می کردیم و قهر می کردیم و تو سر و کول هم میزدیم خیلی  رفیق بودیم و هستیم،جونمون به جون هم بنده، خراب کاری های همدیگرو همیشه جبران کردیم، پشت به پشت هم وایسادیم، قهرها یک ساعته بود
یادم نمیره اولین عیدی که من قبرس بودم بعد تحویل سال جفتمون پای تلفن گریه می کردیم؛ هیچ وقت به دوری هم عادت نکردیم ، یه جورایی انگار که دوقلو هستیم، حتی صورتهامون هم عین همه هرچند که یه فرقای اساسی داریم ، اون همیشه تو خونه بود و کمتر معاشرت می کرد و من همیشه تو کوچه ها و مشغول رفیق بازی
مامان همیشه می گه شانس اوردم اون پسر شد و تو دختر وگرنه نمی دونم چه باید می کردم
بچه تر که بودیم دوتایی باهم سینما میرفتیم، باهم اسکی می رفتیم، پسربازی های من اون لاپوشونی می کرد و دختر بازیهاش رو من
وقتی رفتم زندان بیشتر از همه کلافه بود، مامان می گفت نمی دونستم انقدر دوستت داره و بهت وابستس، نصف شب ها بیدارش می کردم که اینترنت قطع شده باید درستش کنی می دونست که زندگی من و اینترنت واس همین هم خواب آلو ترین داداش دنیا پا می شد و اینترنت درست می کرد
ماشینم که خراب میشد، تصادف که می کردم و هرمشکلی که داشتم بود، می دونم که بعد از این هم هست ، هرچند که وقتی می خواد یک کاری برای آدم انجام بده انقدر غر میزنه که دعوامون میشه و من جیغ میزنم که اصلا نمی خوام تو هیچ وقت هیچ کاری برای من نمی کنی
حالا خیلی بزرگ شده، انقدر بزرگ که باید مسوولیت قبول کنه و یک زندگی را اداره کنه، حالا دیگه نمی تونه از زیر بار کارها شانه خالی کنه و بگه خوابم میاد
حالا باید مراقب عروسش باشه ، حالا دیگه یک مرد شده هرچند که برای من همون داداش کوچولو هست
و البته حالا دیگه یک خواهر هم دارم ، یک خواهر عزیز که باید مراقب داداشم باشه ، هردوشون باید مراقب هم باشن
باید سعی کنن همیشه تو زندگی عاشق بمونن و مهمتر از همه برای هم رفیق های خوبی باشن
احسان تو خونه رفاقت یاد گرفته تو خونه 4 نفری ما که همه باهم رفیقن احسان رفاقت خوب آموخت و می تونه برای زنش رفیق خوبی باشه
جاش توی خونه خیلی خالیه، باورم نمیشه رفته سفر ماه و عسل و دیگه برای خودش خونه زندگی داره
داداش حتی با اینکه داماد هم شدی اما واسه من همون داداش کوچولو هستی