Wednesday, December 21, 2011

یلدای من یلدای ما

چه زود می گذرد ایام، انگار همین دیروز بود تند تند می نوشتم و امضا می زدم 30/9/89 و هیچ حواسم نبود که 30 امین روز آذر یعنی یلدا یعنی روزی که شبش طولانی ترین شب است، یعنی شبی که همیشه که دور هم جمع می شدیم و خوش می گذشت؛ یعنی شبی که وقتی بابابزرگ رفت همه کار کردم تا مامان بزرگ شاد ترین یلدا را داشته باشه، شب های یلدا اگر ایران بودم حتما می ماندم خانه و در قبرس همه مثل عید سعی می کردم هندونه و انار و حافظ داشته باشم ....به هرحال امضا می کردم و می نوشتم  و یادم نبود که یک نفر گفت راستی امشب شب یلداست و شما مارو از خانواده هامون دور کردین ...خودکار گذاشتم زمین وگفتم اااا امشب یلدا هست، حتما مامان اینها رفتن خانه بابا عباس، شایدم همه خونه ما باشن مثل سال های پیش ، اصلا فکر نکردم که من نیستم و شرایط عجیب و غریب است ....حاج خانم گفت نگران نباش امروز سوم امام هست همه هیات هستن..خندیدم که وااا دیگه سوم نداره حتما خانه ما یلدا هست مثل همیشه، انگار این جمله یخ ها را آب کرد گفتند در خانه های ماهم اما ....نمی دونم چرا شاد شده بودم از یلدای دور از خانه انگار که تازه شده بودم مثل همه آن انسان های بزرگی که کمی آن طرف تر در پس همان میله ها بودند ، هرچند که اون یک ماه و چند روز من کجا و این دو سال و چند ماه و چند روزمسعود و عماد و بهاره و آقا مصطفی و حسن و همه و همه کجا ...می دونم
 این یک ماه و خرده ایی در مقابل حبس های طولانی هیچی نیست اما می نویسم بیشتر برای همان ها و برای خودمان نمی دونم چرا اما می دانم باید نوشت تا فراموش نکنیم سه یلدا شد که در خانه نیستن و نخستین یلدای حصر ....بگذریم بازهم نوشتم اما این بار با هر امضا به یلدا فکر می کردم دروغ نمی گم دلم خانه خواست و دلم مامان خواست و دلم شب یلدا خواست روی یک کاغذ نوشتم یلدا مبارک از دستم گرفت گفت برای کی نوشتی نمی خواستم بفهمن دلتنگم گفتم برای همه اونهایی که امشب یلدا دارن برای همه آنهایی که طولانی نشدن شب مبارزه می کنند، گفت می دانم برای کی نوشتی گفتم برای همه هیچ نگفت ادامه پیدا کرد تا بالاخره تمام شد، ساعت 10 بود فکر کنم تمام شد ورفتم گفت می دانم برای مادرت و پدرت نوشتی بهشون زنگ بزن، اون شب احساس کردم آنها هم انسان هستند می فهمند دلتنگی ها را حتی اگر بر زبان نیاری و پشت خنده پنهان کنی و  می توانند سوء استفاده نکنند، به هرحال  مقررات اجازه نداد و واقعا دلتنگیم رفت، توی سلول شاد بودم، نمی دونم چرا اما کلی با خودم خندیدم و کلی یلدا رو تبریک گفتم،دو روز بود همسایه ایی آمده بود و من فقط صدای قرآن خواندش را میشنیدم آن موقع نمی دانستم کیست وگرنه یلدایم کامل تر میشد، همسایه از وقتی آمده بود صدای قرآن خواندنش همیشه می پیچید در آن سکوت مطلق و آن شب هم باز پیچید....نمی دونستم سارای عزیز برای مامان و بابا در سینی آجیل گذاشته و هندوانه و انار و همه را با روبان سبز بسته و رفتن پیش مامان و بابا تا بلندترین شب سال تنها نباشن، .....و امسال خونم و چقدر زود گذشت و چقدر این روزها زود می گذره وقتی من از چند روز انقدر خاطره دارم وای به روزی که بچه ها بیان و از این همه سال خاطره بگن خاطراتی که باید نوشت حتی اگر مال چند روز باشن
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
یلدای این روزهای ما هم به پایان میرسد این شب سیاه و سرد تمام میشه زوده زود و یلداهای ما دوباره واقعی خواهد شد ، یلدایی که مهسا و مسعود  مریم و عماد عاطفه و حسن، فخری و مصطفی،   بهاره و امین، مریم خانم و آقا فیض الله، مهدی و زینب و همه و همه اون اسم هایی که می دانیم در خانه هندوانه می خورند و انار و حافظ می خوانند ، یلداهای این روزهای ما داستان خواهد شد
 --سال هایی خواهد آمد که شب یلدا ، حکایت شب های زمستانی ما تعریف خواهد شد

Monday, December 12, 2011

بیست و یک آذر ..اولین چشم بند... وقتی من بازداشت شدم


انگار می دونستم خبری هست یا خبری میشه، یکی دوبار سرزده در خانه سابقمان کسی رفته بود و یک بار هم روزنامه، 16 آذر آمده بودند روزنامه و کیوان، استاد غلامی و خانم روستایی و حاجی خدابخش رو برده بودن و دلهره ایی که در دل همه بود از حضور بیست نیروی وزارت در روزنامه و رفتارهایی که شد و ....  و 5 شنبه  که آمدم سوار ماشین بشم و دیدم قفل در شکسته و هرچی کاغذ و تقویم و نوشتنی بوده برده اند در حالیکه پنل ضبط رو دست هم نزده بودند.....
شنبه شب حالم خوب نبود، عصبی بودم و پر ازبغض، نمی دونم همش مربوط به روزنامه بود و نبودن بچه ها یا اتفاق دیگه ایی هم افتاده بود که در فیس بوکم نوشتم "خسته ام از این همه ظلم"، تا 3و4 صبح بیدار بودم و کار می کردم ، از دست یک نفر دیگه هم دلخور بودم ...همین جوری که لب تاب باز بود خوابم برد....
ساعت 8 بود حدودا فندوق یه تک دم در پارس می کرد، فکر کردم کارگرمونه، بابا زودتر رفت در را باز کرد و من با پیژامه وسط هال بودم، هوا مثل امسال سرد نشده بود هنوز، 5 مرد و یک خانم چادری وارد خونه شدن، بابا گفت با تو کار دارن، گیج خواب بودم، خندیدم و گفتم بزارین لباس بپوشم، وسط اتاق گیج وایساده بودم که حاج خانم اومد تو، دیگه از هم جدا نشدیم J ، گفتم حکم دارید، حکم بازداشت را نشونم دادن....اول از همه موبایل و لب تاپ و بعد هم کاغذ ها و کیس کامپیوتر بابا و احسان یکم سر این دو تا کیس حرص خوردم چون من حتی یک بار هم با کامپیوتر اون ها کار نکرده بودم....
بابا میگه خیلی خونسرد و بی خیال بودی انقدرکه اضراب و ترس من (بابا) رو هم پوشانده بودی، یک لیوان شیر برای خودم ریختم و با یک شکلات خوردم هرچی تعارفشون کردم اون ها نخوردن...دار و ندارمان جمع شد شناسنامه و کاغذ ها و هارد و خلاصه هرچه که باید جمع میشد...
با وسایل رفتیم خودم هم کمک کردم سنگین بود تنها نمی تونستن، سوار ماشین شدیم انقدر که آدرس دادم یادشون افتاد چشم بند ندارم و چشم بند زدم....
دم در وقتی منتظر بودم تا اون در آهنی باز شه و بریم تو، تمام دوست داشتنی هام رو جا گذاشتم از مامان و بابا و احسان و خاله تا ماهور و شادی  و .... با خودم عهد بستم نه کسی دارم نه کاری، دلتنگی ممنوع، اشک ممنوع، انگار که تنهایی، تنهای تنها بی هیچ وابستگی....فکر کنم موفق شدم چرا که تا وقتیکه اون در دوباره باز نشد و بیرون نیمدم انگار دلم برای هیچ کس تنگ نشد، شاید یکی دوباری  اما همون یکی دوبار هم 5 دقیقه بیشتر طول نکشید...خنده رو شده بودم اون روزها، همش می خندیدم و می خندیدم و .....
پارسال 21 آذر این موقع، این ساعت، با چشم بند اولین تجربه بازجویی رو پشت سر گذاشتم.....چقدر خاطره دارم از تمامی اون روزها...

Monday, December 5, 2011

روزهای عاشورایی انفرادی

تاسوعا بود، گیج بودم کلی برنامه ریزی کرده بودم برای تعطیلات خسته از کار زیاد و مهم تر از همه دل نگران، چند روز قبل آمده بودند روزنامه و بچه هارو برده بودن کیوان، خانم روستایی، استاد و حاجی، روزهای سختی بود...ماهور گفته بود باید حتما بریم اصفهان و من به هرحال دلم خواب می خواست و استراحت مفرط مثل همین دو روز....به هرحال همه چی بهم ریخته بود، هرسال شب تاسوعا رو میون دسته ها می گذروندم و ظهر عاشورا را همین طور ، همیشه این دو روز رو مشکی می پوشیدم و به هرحال...اما عاشورا و تاسوعای پارسال متفاوت گذشت...برای اولین بار اون دو روز لباس صورتی پوشیدم، روز تاسوعا  زیارت عاشورا خوندم و چند دعای دیگه ایی که اونجا یاد گرفته بودم و بعد باید می رفتم توی اون اتاق معروف سوال و جواب بود و سوال و جواب و بالاخره روز باید تمام میشد بهتر از این بود که یک روز تعطیل رو تک و تنها توی یک اتاق دو در دو بگذرونم، کلی حرف بود بحث و جر و خلاصه بگذریم حرف های مگو...گفتند فردا عاشوراست ما نمی تونیم بیاییم تعطیله ...نمی دونم اون شب چم بود تا نیمه های شب بیدار بودم، توی اتاق راه می رفتم، خوابم نمی برد قرآن خوندم و زیارت عاشورا....به عاشورای 88 فکر می کردم ، به اتفاق هایی که افتاده بود به آدم هایی که رفته بودن، به آنهایی که حسین وار رفته بودند و آنهایی که باید می ماندند و کار زینبی می کردند، یادم هست مهندس موسوی اون روز ها همین حرف ها رو زده بود که باید کار زینبی کرد که باید پیام جنبش را زینب وار به گوش همه رسوند خصوصا پیام آنان را که عاشورای قبلش حسین وار شهید شده بودند...اون شب دلشوره داشتم انگار که باید انتخاب می کردم، تا می خواست خوابم ببره خاطره پشت خاطره بود که می اومد، اتفاق پشت اتفاق بود، از روز اول از 22 خرداد 88 یا شایدم قبل تر و هی بلند میشدم و راه می رفتم و فکر می کردم... 
انگار اون شب، شب انتخاب بود که از این پس رو چه طور برم، زینبی یا چون اهل کوفه، چون اهل کوفه هم نه مثل اونهایی که نیمه راه ترسیده و پشیمون بازگشته بودند و یک عمر پشیمانی و خجالت را بر جان خریدند...اون شب، شب تاسوعا تصمیم گرفتم که حال که در حد و اندازه من نیست زینب باشم یا همچون زینب های زمانم، اما شبیه آنها که نیمه راه بازگشتند نیز نباشم....پس از شب تاسوعا و اون ولوله ی عجیب تمامی شب ها را آرام خوابیدم بی دلهره و ترس و آشوب ...
صبح عاشورا، مثل همه صبح های تنهایی دعا بود و زیارت که حاج خانم آمد و گفت چادر و چشمبند ببند باید بری پایین، بعد از یک هفته با خانه تماس داشتم، تماس سه دقیقه ایی و شنیدن صداهای آشنا و بعد هم قرار نبود که عاشورا بیان، اما آمده بودن که شاید من تنها نمونم، از 12:30 تا 9 شب فکر کنم یکم دیرتر، یکم زودتر، به هرحال اون روز روز عجیبی بود، سخت بود، طولانی بود، بالا و پایین بسیار داشت، اما راهی که انتخاب کرده بودم را هموارتر ساخت...دلم می خواست جزییات روز عاشورا را بنویسم اما نمیشه، کاش می شد ...هنوز صداهای اون روز توی گوشم هست...اون شب اونجا هم غذای نذری دادند و قیمه بود من که  کلا قیمه دوست ندارم فقط چند قاشقی برنج خوردم حاج خانم گفت کاشکی نمی خوردی غذای نذری رو که نمیشه ریخت دور، تهش ریختن جلوی پرنده ها :) 
 یادم در هواخوری، گوش هام تیز می کردم تا صدای دسته هارو بشنوم، ظهر عاشورا و شب تاسوعا از تو سلول واون اتاق گوش هام تیز بود نمی دونم شنیدم یا ذهنیتم بود اما صدای یا حسین، علمدار نیامد و ....تو گوشم بود صدای تبل ها و سنج ها، صدای زنجیر ها.....
عاشورای پارسال برای من متفاوت از همیشه بود، عاشورایی زینب وار...
امسال توی روزنامه حس عجیبی داشتم از اومدن عاشورا و سال گذشه حس غریبی بود