Friday, May 25, 2012

برای شرف اهل سیاست سید مصطفی تاجزاده که استوار ایستاده است بر سر پیمان خویش و چشمهایش که تار می بیند

سلام آقا مصطفی!  
چقدر سخت است برای شما نوشتن که استاد نوشتن هستی، چه از نوشته های عاشقانه برای همسرتان و چه از آن نوشته های جدی که پر هست از نقد و نظر و راه کار و ....سخت است برای یک معلم نوشتن خیلی سخت، باید روی تک تک لغات فکر کرد و حواس جمع بود اشتباه نداشته باشی و جسارت می خواهد نوشتن برای شرف اهل سیاست، می خواهم بالاخره دست به این جسارت بزنم و برای شما بنویسم که خیلی خیلی عزیز هستید و این روزها چشم هایتان غمگین تر از همیشه است...
نزدیک به سه سال از آن شب کذایی می گذرد که فرسنگ ها دورتر در اینترنت خواندم که مصطفی تاجزاده، محسن میردامادی، محسن امین زاده، عبدالله رمضان زاده، بهزاد نبوی و ...بازداشت شدند. یخ زدم پای اینترنت که مگر می شود فرزندان نظام، یاران انقلاب،مدیران ارشد جمهوری اسلامی بازداشت شوند؟ موبایل ها قطع شده بود و اینترنت ضعیف کار می کرد، و بالاخره فخری خانم محتشمی پور را یافتم و گفت که نه مصطفی خانه هست و جمله هنوز تمام نشده بود که درهای خانه باز شد و ....مامان فخری شمارا آن شب سپرد به فاطمه زهرا و گفت سالم دادمش سالم هم پسش می گیرم و من ماندم و صفحه خالی و آدم هایی که یک به یک عزیز بودند و رفتند و من ماندم و یک خروار خاطره و بغض و امیدواری که نهایتا یک هفته هست و بیشتر نمی شود که انقلاب اسلامی فرزندان خود را قربانی نمی کند...
تصویرها رژه رفتند از جلوی چشمم، خنده های همیشگی تان، بهار 84 و زیر زمینی که جوانان حامی دکتر معین در آن جمع شده بودند و شمایی که یک لحظه آرامش نداشتید و از این سو به آن سو می رفتید و همه را توجیه می کردید و لحظه ایی حامی ما می شدید در مقابل تند ترین انتقاد ها و زمانی هم خود مارا می بردید زیر انتقاد و کلاس درس بود و شما صبور وخندان گوش می کردید و یاد می دادید، شب آخر که می خندیدید و می گفتید ما بردیم، مطمئن باشید فردا روز ماست، ماشین ها را اماده کنید که باید جشن بگیریم و خود می دانستید بردی در کار نیست و قرار است نتیجه انتخابات جور دیگری رقم بخورد و ...دور دوم هم با انکه ان چیزی نبود که قلبا می خواستیم ایستادیم،میدان شهرک غرب بود و شما که با جدیت داشتید مردم را نسبت به آینده هشدار می دادید و دو تا از بچه ها کنار شما ایستاده بوند آقایی بی توجه به حرف های شما و هشدارهایتان به من و فخری خانم گفت می بینید که هنوز به هیج جا نرسیده محافظ گرفته اند و ما چقدر خندیدیم اما ای کاش ان مرد و مردها و زنان هشدارهای شما را می شنیدند...همیشه برای شما انتخابات مهم بود و چه شرافتمندانه بر سر آرای مردم می ایستادید حتی به قمیت از دست دادن مقام و پست اما حاضر نشدید از رای مردم تهران چشم بپوشید و تن به بدعت های ناصواب بدهید و کینه ها را خریدید تا پایبندی خود را به "میزان رای مردم است" ثابت کنید...
بازهم تصویر است که رژه میرود، 22 بهمن 85 و شما که خانه نشین شده بودید برای درد بی امان گردن و با جدیت از حضور در راه پیمایی 22 بهمن دفاع می کردید، این انقلاب مال ما است، نمی گذاریم مصادره اش کنند، حضور ما در این مراسم واجب است، باید حضور خود را در دوربین ها ثبت کنیم و ازهمین فرصت استفاده کنیم و برای زدن حرفهایمان به مردم....زیر زمین مشارکت شب های احیا و کسانیکه حلقه زده اند دور شما تا برای انتخابات بحث کنند و شما که مثل همیشه تاکید دارید بر حضور در انتخابات که حق ما هست و غیره و منی که با شیطنت از آن وسط داد میزنم برای چه باید شرکت کنیم و شمایی که می خندی و می گویی برو ضد انقلاب، تو که از حالا تو ستادی و شمایی که باز خسته نمیشی و تمام شب را به پاسخ دادن به سوال ها می گذرانی و چند روز بعد  با تحکم می گویید زودتر درست رو تمام کن و بیا باید در ستاد باشی و من می خندم که حالا با مدرک فوق لیسانس کمتر از معاونت وزارت خارجه رو قبول نمی کنم و شما که مثل همیشه از ته دل می خندی و می گویید مگر انقدر مملکت بی حساب و کتاب شده است که به تو پست بدهیم بچه اصلا نیا فکر می کنی راهت می دهیم ضد انقلاب...
نشد که بیایم پایان نامه انقدر طول کشید که شد 25 خرداد و من ماندم و روزهایی که از دست رفت و حسرتی به طول تاریخ و ....اما نگذاشتم حسرت ها ماندگار شود و برگشتم درست زمانیکه باید برمیگشتم تا حق دختری ادا کنم برای مامان فخری و پیوستم به خانواده بزرگ زندانیان سیاسی که برای نخستین بار در روز پدر آمده بودند تا شاید صدایشان از میان دیوارها عبور کند و به گوش شماها برسد...صدای یا زینب همراه و همدمت ماندگار شد در تپه های اوین که گویی صدای زینت (س)  از اعماق تاریخ بلند شده بود....
9 ماه گذشت، ترس و دلهره و  دلنگرانی، امید و صبوری و مقاومت، ملغمه ایی بود از احساسات متضاد و به هرحال مایی بودیم و یک کوه افتخار و مردان و زنانی که نبودند اما خبرهایشان بود که ایستاده اند چون سرو و خبرهای شما بود از دو الف و بازجوهایی که هی می گفتند عوض می شوند و مردی که بر سر ایمان خود عمار گونه ایستاده است همچون دیگر یارانش، گویا درس های تاریخ بود که برای ما تکرار میشد از مردان محمد (ص) که هیچ گاه از احد احد گفتن باز نه ایستادند و حال مردان سرزمین ما که تاریخ را از نو می نویسند و در این میان مصطفی اوین که  به آن دادگاه های پراز داد می خندد و پیام وفاوداری چریک پیر به میرحسین موسوی که  پشتوانه ی ما می شوند  بر سر ایستادن بر سر این مسیر سبز...در دادگاه شرکت نکردی و گفتی  تا زمانیکه آنکه از او شکایت کرده ام راهی دادگاه نشود من نیز در دادگاه سخنی نخواهم کرد و سربلند تن دادی به انچه که حقت نبود، حق هیچ کدامتان نبود...
9 ماه گذشت و یک شب خبر رسید که تاجزاده به خانه آمده و باز تصویرهایی که امروز خاطره شده است؛ انگار نه انگار 9 ماه زندان و بازجویی و انفرادی و به اصطلاح سوییت های چند نفره دو الف و ... مصطفی تاجزاده امده بود با همان لبخندها و چشم هایی که برق میزد مثل همیشه، خانه بود که پر و خالی میشد و مامان فخری که تمام صورتش لبخند بود و خنده هایش که همراه شده بود با خنده های همسر جانش  و خانه ایی که نو شد در آستانه سال نو و مایی که سر داده بودیم سر اومد زمستون، رسیده بهارون....
خانه خالی نشد از میهمان و رفتند و آمدند و خاتمی و موسوی و کروبی و رهنورد و انگار برای ما خستگی معنی نداشت کنار بانویت ایستاده بودیم  لحظات را از دست نمی دادیم، خستگی انگار تورا نمی شناسد مرد و از همان روزهای نخست سال نو شال و کلاه کردی و از خانه این زندانی سیاسی به خانه آن یکی رفتی و مادران شهدا را سر زدی و عمق بخشیدی به خانواده بزرگ ما و چقدر خوب بود آن لحظه های بودن با شما دو نفر و همراه و همسفرتون شدن در روزهای عید که لحظه ایی به خودت و خانواده ات نیاندیشیدی و خانه های بی پدر را پر کردی از وجود پدرانه ات و خنده هایی که در گوش شهر پیچیده بود....
چه زود گذشت آن ایام خوش، حتی بیمارستانش هم برای ما که تورا می دیدیم واز وجودت بهره می بردیم خوش بود، شنیدن حرفایت و آرامش و صبوریت خوب بود  وانگارجان دوباره گرفته بودیم در روزهای یخ زده تابستان، اما تو مرد سکوت نبودی، نوشتی "مادر پدر ما بازهم متهمیم" و یکی از زیباترین اعترافات تاریخ را به ثبت رساندی و بعد با همراهانت همداستان شدی برای شکایت از کسی که خود اعتراف کرده بود انچه که در خرداد 88 انجام داده بودند و چون همیشه قدمی عقب ننشستید شما مردان سرافراز سرزمینم که به 7 دلاور آزادی خواه شهره شدید و به زندان بازگشتی در سومین روز ماه رمضان و روزه ایی را آغاز کردی که تا به امروز ادامه دارد، به بند دو الف نرفتی که آنرا غیر قانونی می دانی که امام فرمود نظامیان در سیاست و اقتصاد دخالت نکنند و بر اساس همین وصیت بند امنیتی داشتن برای نظامیان را غیرقانونی میدانی و تمکین نمی کنی بر آنچه که غیر قانوی می دانی اش که این سیره و روش تو است...
الان یک سال  و نیم است که در زندانی و باید بر اساس قانون و حقوق قانونی ات در بند عمومی همراه با دیگر یارانت باشی و اما می ترسند از تو سید مصطفی تاجزاده که حتی از دربند بودنت نیز می هراسند انان که گوش خود بر روی کلام حق بسته اند و چشمهایشان را در مقابل ظلم کور کرده اند، و اصلا برای همین در انفرادی و قرنطینه هستی . تمام روزنه ها را بسته اند  و حصار آهنی ساخته اند به دورت غافل از اینکه نور از هر روزنه ایی عبور می کند و با هیچ حصاری نمی توان خورشید را پنهان ساخت که این روزها و این سال ها ثابت شده است که در حصر کردن موسوی و کروبی و رهنورد و به زندانی کشیدن همه ی شما ها مانع از نتابیدن خورشید نشده است و حتی در سردترین روزهای این سال ها نیز باز ما بودیم و نور آفتابی که گرممان می کرد حال می خواهد اسم یک کتاب باشد یا هشداری درباره آینده مجلس....
تصویر ها رژه می رود و چند بار آخری که آمدید و کوتاه بود و مریض احوال بودید و اما بازهم خنده بودید و  پر از انرژی و امید و وقتی حالتان بد هم بود باز می گفتید خوبم خدارو شکر و من نیز از ان روز سعی کردم در سخت ترین لحظات بگویم خوبم خدارو شکر که خوب بودن را از شما آموختم....
و حالا این روزها مامان فخری بیش از همیشه نگران شما هست، می گوید چشمهایتان تار می بیند و گردنتان بیش از همیشه درد گرفته و مامان این روزها بیش از همه کلافه هست و می گوید باید کاری کرد سلامتیش هست و من می گویم ما یک خانواده ایم باهم یک کاری می کنیم و او می گوید بچه بشین سرجات....
یک سال و نیم است که روزه دارید آقا مصطفی، یک سال و نیم که اذان تا اذان فقط کتاب می خوانید در آن اتاق های کم نور که به قول خود از دنیا جدایتان کرده اند افطار می کنید ، افطارهایی که شنیده ام مختصر است و مامان را بیش از همیشه نگران می کنید؛ حرص می خورد که ویتامین بهش نمی رسد، کلسیوم نمیرسد، ماهی نمی خوره، مرغ نمی خوره و هنگامی هم که غذا می آورد نمی پذیرند تا خیالش را کمی آسوده کنند و شما هم تاکید می کنید که اصلا چیزی نیاورد که بی اعتنایید به همه این چیزها و ....هرشنبه با مامان حرف میزنم تا خبری از حالتون بگیرم و من هم با او دلنگران میشوم و پریشان از این همه روزه داری و راستش توان این ندارم که بگویم روزه را بشکنید و به سلامتتان فکر کنید که می دانم این روزه داری ها برای چیست و در اعتراض به چه و می دانم خشمگینتان می کند پیام شکستن روزه که تا زمانیکه در قرنطینه و انفرادی باشید و محروم از حقوق اولیه روزه دار خواهید بود...
اما می توانم به چشمهایتان فکر کنم که همیشه به ما می خندد، آن چشم هایی که در بی دادگاه به دوربین خیره شد پر از خشم بود، خشم نه برای ظلم رفته به خود که برای ظلم رفته بر کشورش و مردمش، خشم از آن همه دروغ و دروغ  و... به چشمهای شما فکر می کنم که این روزها تار می بیند و اما باز می خواند و می نوسد...ان چشم ها باید تا همیشه  بخندد و خشمگین شود...
هیچ نمی توانم به شما بگویم فقط می توانم از دلنگرانی هایم و دلنگرانی هایمان بگویم و به چشم های شما فکر کنم که این روزها تار می بیند اما می توانم به شما قول بدهم که تا پایان این روزهای سرد در کنار مامان فخری ایستاده ام،تا رسیدن روزهای خوب دست در دست مامان این راه را طی می کنم مطمئن باشید....
دختر و شاگرد کوچک شما
ریحانه طباطبایی

Saturday, May 12, 2012

برای مهسایم در آن سوی میله؛ فردای ما آزاد است


هی دختر رسما دارم کم میارمت، همش دو روز شده اما انگار بیشتر از دوروزه نبودنت، امروز تولده مسعوده و تو نیستی، چقدر برنامه داشتیم برای امروز، چقدر قرار داشتیم برای امروز، حالا چه کار کنیم امروز را؟ کجا بریم؟ این دوسال که مسعود نبود تو براش تولد می گرفتی و ما می آمدیم خانه ات و عکس مسعود بود در آغوشت و کیکی که روش نوشته بود تولدش مبارک و ....یادت هست سال اول سایت هایشان چه ها که ننوشتند برای تولد مسعود در ایام فاطمیه و غیره ....هم می خندیدیم و هم لجمان گرفته بود از این همه حماقت...
همان سال اول که مهندس موسوی بود و خانم رهنور بود و شیخ  مهدی کروبی بود و آمدند به میهمانی میلاد مسعود و تو چقدر خوشحال بودی و عکس مسعود در دستهایت و تنهایی که تقسیم می شد بین خوبان روزگار، و  حالا تو نیستی  و آنها نیستند و ماییم و تنهایی که تقسیم نمیشه و آوار میشه و بغضی که در گلو می ماند...
سال 88 بود که باهم همکار شدیم و پله های روزنامه ی بهار و درد و دل ها، آن روزها رجایی شهر تلفن داشت و مسعود زنگ می زد و چقدر هیجان انگیز بود باهاش حرف زدن و تویی که دو هفته در میان مرخصی می گرفتی تا به دیدن مسعود بروی و غر میزدی که نمی خوام روزنامه بیام ، این جوری وقت نمی کنم که کارهای مسعود را دنبال کنم و نهایتا هم بهاری که خزان شد و روزنامه ایی که توقیف شد، روزهایی که خالی شد برای پیگیری های بی نتیجه و رفاقتی که باقی ماند حتی در روزهای بیکاری و اولین تولد مسعود در روزهای پس از غروب آفتاب که شبش تو چقدر دلتنگ بودی و من منتظر معجزه تا شاید همان شب مسعود بیاید و نیمد و ما تا صبح تخیل زدیم و خندیدیم....
روزها پشت هم رفت، روزهای سخت، روزهای زمستانی، روزهایی که پر از بالا و پایین بود، حصر افتاب و ندیدن خانم رهنورد و بغض ما از نبودن بانوی آفتاب و روزهایی که میرفت سخت تر شود و سرد تر و نهایتا اسفند 89 که تو ومامان فخری باهم رفتین و من شدم و حفره ایی به اندازه تمام دلتنگی های تاریخ از نبودنتان و گیجی و بغض و ... سخت بود آن روزها به سختی این روزها، اما باز می دانستیم که نهایتا یک ماه، دوماه و تو می آیی؛ نه دو سال که باید روزهارو هی بشمری و تمام نشه....و حالا من نمی دانم به کی حسودی کنم؟ الان من هستم و مامان فخری و تویی که نیستی تا مامان روی صفحه اش بنویسد دخترکم، عزیزکم و من بیام و بگم من من من فقط من دوست داشته باش نه این مهسا را و تو بیای بگی باز پیدایت شد و ....مهسا تو برگرد مامان فخری مال تو نه دروغ گفتم یکمش هم مال من، تو بیا تا مامان باز تمام عشق و محبتش را برای هردویمان تقسیم کند من به تنهایی سهمی نمی خوام....
هی هی هی مهسا چه دور و زمانه ایی شده ؛ کارمان شده نامه نوشتن برای یکدیگر، یک روز من برای تو و روز دیگر تو برای من. می بینی این هم سهم  نسل من و تو از انقلاب شد،  سهم ما از انقلابی که قرار بود برای من و تو و همه ی ما آزادی و برابری باشد حالا شده زندان، انفرادی وبازجویی و دوری و تنهایی و بغض و عمری که پشت میله ها سپری میشه و زندگی که رفته...
دو  سال و نیم است که مسعودت در زندان است و تو هر دو هفته یک بار به رجایی شهر می رفتی برای ملاقات و تمام دل خوشیت شد چند روزی که مسعود بیمارستان بود و تو می توانستنی دستش را بگیری و ببوییش و چشم در چشمش بدوزی نه از پشت اون شیشه های لعنتی و کثیف... و سهم تو از جوانی و ازدواج و عشق شد همین ها و نهایتا نیز آن را تاب نیاوردند و این سهم اندک را نیز از تو گرفتن...حال تو یک گوشه شهر روزها را شب می کنی و مسعود گوشه ای دیگر و هردویتان زندانی هستید با فرسنگ ها فاصله...حتی انقدر صبر نکردند تا به نیابت از مسعود شمعی فوت کنی و 33 امین سالگرد میلادش را به تنهایی جشن بگیری...
حق دارند مهسا جان، حق دارند می دانی که تمام مشکلات کشور بر عهده تو و مسعودت است، تورم بر عهده امین و بهار است، بی کاری تقصیر ژیلا و بهمن است، اسماییل و مهدیه باعث و بانی گران شدن ارزو سکه هستند، حسن و عاطفه ناامنی اجتماعی را رواج دادند و عماد و مریم فقر را گسترش دادند و همین طور برو تا آخر، باید کشور پاک شود از وجود تمامی این مقصران بزرگ شاید اوضاع به کام شود و مملکت سامان یابد و همه چی سرجای خودش قرار گیرد...
بگذریم مهسا ما را چه به کار بزرگان، از خودمان بگوییم بهتر است، از تولد مسعود و از حال خوب تو در روزهای مانده به 20 اردیبهشت که تازه نفس گرفته بودی و شاد بودی و در مقابل حرص خوردن های من می خندیدی و می گفتی همه چی آرومه من چقدر خوشحالم...ای وااای انگار همین دیروز بود که از سفر برگشته بودی و چقدر خوشحال بودی و چقدر ارام و چقدر برنامه داشتی، حتی یک ثانیه هم فکر نمی کردی که باید آخر هفته را در اوین سپری کنی و عمر روزهای آزاد کم است، هرچند که روزهای ما خیلی وقته به اسارت رفته، سه سال است که روزهایمان یک به یک به اسیری رفته و هی سعی می کنند سیاهش کنند و ما محکم مداد سبزمان را در دست گرفته ایم و روی سیاهی هایشان را هی با سبز خط خطی می کنیم و شاید همین نیز بزرگترین اتهاممان باشد که تن به سیاهی نمی دهیم و نمی گذاریم مسخمان کنند و پر از ایمان ایستاده ایم پای سبزی وجودمان...
چقدر سبز رفتی آن روز دختر، چقدر آرام بودی بچه،  لبخند بودی، آرامش بودی و ما چقدر برایمان سخت بود که تا آخرین لحظه لبخند بزنیم و شوخی کنیم، تهش هم نشد، دم در، در اون اتاقک کوچک نگهبانی بالاخره چانه هایمان  لرزید، سخت تر از همه برای گیتی و آزاده بود که رفیق تمام این شب های تنهاییت بودند، امین هم بود و چقدر خوب میشناخت آن جارا، انگار بخشی از وجودش بود، خانه اش شده آن تپه ها که هر روز برای بهارش به آنجا میرود و او که به خداحافظی هنوز عادت نکرده و هنوز پر از بغض می شود...و پدرت چقدر ارام بود و صبور مثل تمام پدرها در این سه سال که فرزندانشان را تا بالای آن تپه ها راهی کردند و دعای خیرشان را بدرقه راهشان، پدر ها و مادرهای این سرزمین چقدر صبورند، یک روز فرزندانشان را از زیر قرآن رد کردند تا به جنگ بروند و چه بی صدا اشک ریختند بر پلاک های بی جنازه و امروز باز چه صبور قرآن به دست فرزندانشان را راهی زندان می کنند، زندان هایی که قرار بود مدرسه شوند و دانشگاه و برچیده شوند در سایه عدالت نظام اسلامی که قرار بود در آن همه آزاد باشند خصوصا فرزندان انقلاب....
  ایراد ندارد خواهرم بگذار بازهم زندانی مان کنند، بازجوییمان کنند، حکم ها را اجرا کنند، ما همچنان سبز ایستاده ایم، رفاقت هایمان سبز تر می شود و ایمانمان به آغاز فصل بهار و طلوع دوباره خورشید بیشتر، مادرها و پدرهایمان اگر یک دختر یا پسر را راهی می کنند به جایش صاحب ده ها دختر و پسر می شوند، این زندان ها و این دوری ها نمی تواند زندگی را از ما بگیرد که همان طور که میرمان گفت زندگی امر مقدسی است و ما زندگی خواهیم کرد برای فردایی که باهم هستیم؛ آزاد