Wednesday, July 3, 2013

تولدت مبارک مهسا



سلام مهسایم
مدتها است که می خواهم برایت بنویسم اما نمی شود،نمی دانم چرا نمی شود.  دروغ می گویم خوب می دانم چرا ننوشتم.
این ماه ها که گذشت خیلی سرگرم بودیم. انتخابات بود و همه ما به نحوی مشغول آن شده بودیم . مهسا! روزهای عجیب و غریبی بود. بارها دلم می گرفت، بارها بغض می کردم، بارها با خودم دعوایم شد. مسعود بیرون بود، من حتی شب تولدش را وقت نکردم بروم. مسعود برگشت و من نرسیدم برم ببینمش. هر روز با خودم کلنجار می رفتم که چقدر از شماها دور شده ام. آن روزها به درستی کارم مطمئن نبودم. دوگانه می زیستم. یک روز عکس میر و بانوی سبز و شیخ دربندمان را در فیس بوک به اشتراک می گذاشتم و یک روز از انتخابات می نوشتم. خصوصا پس از رد صلاحیت هاشمی شک هایم بیشتر شد. ترس بیشتری به دلم افتاد. مدام فکر می کردم، نکند داریم خیانت می کنیم. نکند اشتباه می کنیم. نکند دست از جنبش و آرمان هایمان کشیده ایم. بعد باز بحث و جدل با خودم بود که پس راه درست چیست؟ غیر از همین حضور حداقلی است تا خواسته هایمان را به گوش مردم برسانیم. مگر نه اینکه فضایی می خواستیم برای بیان دردهایمان و برای دوباره آگاه کردن مردم به آنچه که سال 88 بر ما و آنها رفت. با خودم می گفتم مردم حصرها و حبس ها را فراموش کردند و حالا می شود دوباره تلنگری زد. از آن ور هم آخرین نامه ات مدام در گوشم زمزمه میشد:"اگر می‌توانید، به راستی اگر می‌توانید برای نجات از وضعیت فعلی قدمی بردارید و لحظه‌ای تردید نکنید. گمان می‌کنم. امروز شمابیش از هر نقش دیگری وظیفه دارید نقشی برای مهار ویرانی‌های موجود بر دوش بگیرید." البته این جمله ات خطاب به سید محمد خاتمی بود، اما در واقع همه ما را خطاب قرار داده بودی. نوشته بودی:" گاهی اوقات در زندان آرزو می‌کردم،‌ ای کاش حالا که آزادی نیست، حداقل اندکی ازرفاه اقتصادی برای مردم وجود داشته باشد. هر چند که گه‌گاه در ملاقات‌های هفتگی و در لا به لای اخبار پراکندهٔ ملاقات از وضعیت نا‌به هنجار اقتصادی با خبر می‌شدم. اما تصور چنین سرنوشتی هم برایم دشوار است. اعتراف می‌کنم که گمان نمی‌کردم اوضاع تا این حد اسفناک و دردآلود باشد و چه قدر تماشای عرق شرم بر پیشانی مردمانی که از فقر کلافه شده‌اند؛ برایم سخت بود.آنقدر که دلم می‌خواهد از طرف خودم آرزو کنم‌ ای کاش همه صاحب نظران، سیاسیون و افراد با نفوذی که هنوز در نظام باقی مانده‌اند به جای دعواهای انتخاباتی یا به بهانه معامله درباره آزادی زندانیان سیاسی –عقیدتی تمام همت خود را در جهت بهبود این وضعیت به کار گیرند و گام بر دارند."
 به راستی دغدغه ات، دغدغه همه ما بود. وضعیت روز به روز ویران تر میشد. دلار روز به روز گران تر میشد. قیمت ها بالا می رفتند، اصلا یک وضعی بود مهسا. نه میشد خانه خرید و نه میشد خانه اجاره کرد. همه چیز ظرف یک سال زیر و رو شد. یک سالی که نتیجه 7 سال مدیریت غلط بود.
خلاصه خواهر جان بیانیه ننویسم برایت. انقدر وضع بد بود و بد بود که چاره ای جز مشارکت در انتخابات نداشتیم. می دانستیم آنها هم می خواهند که ما حضور نداشته باشیم تا یک انتخابات درون گروهی برگزار کنند و با خیال راحت هرچه می خواهند بکنند. 4 سال مقاومت نکرده بودیم، نایستاده بودیم که راحت همه چی را از دست دهیم و تماشاچی باقی بمانیم. ما به بازی وسط میدان عادت کرده ایم. این بار بازی انتخابات برای ما بازی پر از شک و دودلی بود. یک روز می نوشتم بیننده این انتخابات هستم و فردایش  یک گوشه ای از شهر فعالیت می کردم. یک روز قاطع می گفتم رای نمی دهم و فردایش همه را مجاب می کردم که رای دهند. به هرحال گذشت. شک ها و تردید ها و دودلی ها بالاخره پر کشید و رفت. دو روز آخر نبودی که ببینی شهر ها را دست گرفتیم، هرچند که زنجیره سبزمان نبود اما باز ما بودیم، لبخندهایی که دوباره برگشت بود، چشمهای که یکدیگر را یافته بودند و دست هایی که بهم گره شده بودند. ما بودیم دو باره نفس شهر که با نفس ما گره خورده بود و ما بودیم نبض شهر که دوباره در دستان ما بود. از چهارشنبه شب بدش برایت نمی گوم، باشد هروقت آمدی. جمعه بالاخره یکدیگر را یافتیم، مایی که 25 خرداد 88 یکدیگر را در خیابان های شهر یافته بودیم و با سکوتمان فریاد شدیم، جمعه 24 خرداد 92 همدیگر را پای صندوق های رای یافتیم و به فاصله 24 ساعت رای هایمان این بار فریادمان شد.
وای مهسا کاش بودی و می دیدی، دوباره 25 خرداد بود و دوباره خیابان های شهر زیر پای ما. این بار نه صدای اسلحه ای بلند شد و نه از موتور سوارها خبری بود. شهر دست مردم بود که شادمانه پای بر زمین می کوبیدند و فریاد می زدند "موسوی رایت پس گرفتم"، "عالیه عالیه جای ندا خالیه" ، "سهراب بلند شو رایت پس گرفتم". پسری روی کاغذ نوشته بود "خوشحالم بالاخره رایم را شمردند." مهسا مردم نه در تهران که در هیچ کجای ایران، میرحسین موسوی، مهدی کروبی، زهرا رهنورد، زندانی ها، شماها و مارا فراموش نکرده بودند. فقط انگار 4 سال صبوری کردند تا به موقع اش عکس ها را  از پستوها بیرون بکشنند و نامتان را فریاد کنند. مردم ما خیلی خوبن مهسا خیلی، این را با تمام وجود درک کردم. مهسا شب 25 خرداد خدا با ما آشتی کرد، خدا به سرزمینمان برگشت.
اما می دانی چی خوشحال ترم کرد. وقتی امین از ملاقات آمد و گفت شماها خوشحال بودید. جشن گرفتید. و مهم تر آنکه تو و بهار شنبه شب را پس از 4 سال با آرامش خوابیدید. راستی ما هم شنبه شب زیر پل یادگار آمدیم . رو به روی اوین. شمارا دیدیم اما شما ما را ندید. اما امین گفت که صداها را شنیده بودید.
اصلا نمی دانم این ها چیه می نویسم برایت. تولدت هست دختر. دومین تولد در بند. پارسال رفتیم خانه ات و با مادرت و دوستانت، تولدت را جش گرفتیم. شبش که آمدم خانه نامه نرگس خانم محمدی منتشر شد. آن شب هم نتوانستم برای تو نامه بنویسم و از سنگ شدن آدمها گفتم....حالا نرگس خانم هم آرامش دارد.
مهسا دلم برات تنگ شده، برای چت کردنهایمان، غر زدنهایمان، تحلیل و تفسیر کردنهایمان. چقدر جایت در انتخابات خالی بود. این روزها امیدمان بیشتر شده است. می گویند زندانی ها آزاد می شوند. می گویند شماها تا عید فطر می آیید. نمی دانم مهسا، ما امید را زندگی کرده ایم. اگر امید نبود کم آورده بودیم. اگر امید نبود کودتا پیروز شده بود. و ما صبر را زندگی کردیم. از میرمان صبر را یادگرفتیم که گفت "صبر، صبر، صبر".از 22 خرداد 88 تا 24 خرداد 92 صبر و امید داشتیم.
مهسایم حالا هم صبر می کنیم، صبر می کنیم تا در های آن ساختمان لعنتی بالای آن تپه ها باز شود، تا در های رجایی شهر و کارون اهواز، بهبهان و در خانه اختر و در خانه شیخ مان باز شود. صبر می کنم تا در دوباره در آغوشت بگیرم، نه مثل آخرین بار که هم را دیدم، آغوش پر از اضطراب و نا امن، یادت هست پشت پنجره منتظر آمدن برادرها بودم و تو منتظر اتمام هرلحظه ای مرخصیت، این بار آغوش هایمان پر از امنیت است و خیال هایمان راحت.
تولدت مبارک دختر.