Tuesday, July 12, 2011

درختان ایستاده می میرند

نمی دونم چه مرگم شده این روزها، تا پخم می کنند میزنم زیر گریه کافی یک حرفی بزنن تا بغض کنم و شب اشک بریزم
چونم زود می لرزه و نمی دونم چرا
شاید خستم
شایدم خیلی احساس تنهایی می کنم
احساس تنهایی می کنم
احساس خستگی
اما خسته نمیشم
تنها می مونم
اما خسته نه
بغض می کنم، اشک میریزم ، دلم میشکنه
اما خسته نه،
دلم تنگه، دلم خستس، دلم خیلی تنهاست، خیلی خیلی خیلی ،
بهش گفتم وقتی انقدر خستم کاش یکم صبور بودی و گوش میدادی
صبور نماند و دلم را شکست
اما می دونم پر از انرژی هستم، پر از شوق، پر از امید برای فردا
فردا را دوست دارم فردا را برای خودم می دانم برای دوستانم برای مریم و مهسا
برای همه ی آنها که صبور ایستاده اند تا آن روز
فردا مال مادران سرزمین من است
فردا برای برادران استوارم هست
فردا برای همه آنها و برای مایی هست که این سال ها را عاشقانه زندگی کردیم
درختها ایستاده می میرند

No comments:

Post a Comment