سکوت می کنم در حالیکه پر از نوشتنم
می دانم باید نوشت اما می گوید ننویس
با او نمی توانم لج کنم مثل خواهر عزیزه
میگه ننویس هوا طوفانیه
می گم ننویسم می میرم
میگه بمیر
منم چرت می نویسم که نمیرم
صبح از خواب بلند میشی به امید افتاب
اما طوفانه یک روز طوفانی
ترس و دلهره ها که رفتنی نیست بخشی از زندگی روزمره ماست
اما یک روزهایی بیشتر میشه
هرچند که
عادی شده امروز استادی می گفت چقدر راحت از توقیقف و بازداشت حرف می زنی
گفتم مگر راحت نیست
گفت چرا
بی خیال
عادت می کنیم عادت کرده ایم
گفتم طوفان دلم این
تیکه رو خواست
در ميان توفان هم پيمان با قايقران ها. گذشته از جان بايد بگذشت از توفان ها
به خاطر تو ننوشتم
عزیزی خوب
اما دلم می خواد همین جور به چرت نوشتن ادامه بدم اما حوصله ندارم
امشب 4 خانه غمگینه
پر از دلهرست
شب اول انفردای سخته
اما طاقت میارین
من که خوابیدم نفهمیدم کی شب شد کی صبح شد
شماهم حتما بخوابید
روزهای بعدش خواب سخت تر میشه
اصن به من چه قرار بود ننویسم
No comments:
Post a Comment