Wednesday, October 5, 2011

چرت

سکوت می کنم در حالیکه پر از نوشتنم

می دانم باید نوشت اما می گوید ننویس

با او نمی توانم لج کنم مثل خواهر عزیزه

میگه ننویس هوا طوفانیه

می گم ننویسم می میرم

میگه بمیر

منم چرت می نویسم که نمیرم

صبح از خواب بلند میشی به امید افتاب

اما طوفانه یک روز طوفانی

ترس و دلهره ها که رفتنی نیست بخشی از زندگی روزمره ماست

اما یک روزهایی بیشتر میشه

هرچند که

عادی شده امروز استادی می گفت چقدر راحت از توقیقف و بازداشت حرف می زنی

گفتم مگر راحت نیست

گفت چرا

بی خیال

عادت می کنیم عادت کرده ایم

گفتم طوفان دلم این

تیکه رو خواست

در ميان توفان هم پيمان با قايقران ها. گذشته از جان بايد بگذشت از توفان ها
 به خاطر تو ننوشتم

عزیزی خوب

اما دلم می خواد همین جور به چرت نوشتن ادامه بدم اما حوصله ندارم


امشب 4 خانه غمگینه

پر از دلهرست

شب اول انفردای سخته


اما طاقت میارین
  من که خوابیدم نفهمیدم کی شب شد کی صبح شد
شماهم حتما بخوابید
روزهای بعدش خواب سخت تر میشه
اصن به من چه قرار بود ننویسم

No comments:

Post a Comment