Monday, December 5, 2011

روزهای عاشورایی انفرادی

تاسوعا بود، گیج بودم کلی برنامه ریزی کرده بودم برای تعطیلات خسته از کار زیاد و مهم تر از همه دل نگران، چند روز قبل آمده بودند روزنامه و بچه هارو برده بودن کیوان، خانم روستایی، استاد و حاجی، روزهای سختی بود...ماهور گفته بود باید حتما بریم اصفهان و من به هرحال دلم خواب می خواست و استراحت مفرط مثل همین دو روز....به هرحال همه چی بهم ریخته بود، هرسال شب تاسوعا رو میون دسته ها می گذروندم و ظهر عاشورا را همین طور ، همیشه این دو روز رو مشکی می پوشیدم و به هرحال...اما عاشورا و تاسوعای پارسال متفاوت گذشت...برای اولین بار اون دو روز لباس صورتی پوشیدم، روز تاسوعا  زیارت عاشورا خوندم و چند دعای دیگه ایی که اونجا یاد گرفته بودم و بعد باید می رفتم توی اون اتاق معروف سوال و جواب بود و سوال و جواب و بالاخره روز باید تمام میشد بهتر از این بود که یک روز تعطیل رو تک و تنها توی یک اتاق دو در دو بگذرونم، کلی حرف بود بحث و جر و خلاصه بگذریم حرف های مگو...گفتند فردا عاشوراست ما نمی تونیم بیاییم تعطیله ...نمی دونم اون شب چم بود تا نیمه های شب بیدار بودم، توی اتاق راه می رفتم، خوابم نمی برد قرآن خوندم و زیارت عاشورا....به عاشورای 88 فکر می کردم ، به اتفاق هایی که افتاده بود به آدم هایی که رفته بودن، به آنهایی که حسین وار رفته بودند و آنهایی که باید می ماندند و کار زینبی می کردند، یادم هست مهندس موسوی اون روز ها همین حرف ها رو زده بود که باید کار زینبی کرد که باید پیام جنبش را زینب وار به گوش همه رسوند خصوصا پیام آنان را که عاشورای قبلش حسین وار شهید شده بودند...اون شب دلشوره داشتم انگار که باید انتخاب می کردم، تا می خواست خوابم ببره خاطره پشت خاطره بود که می اومد، اتفاق پشت اتفاق بود، از روز اول از 22 خرداد 88 یا شایدم قبل تر و هی بلند میشدم و راه می رفتم و فکر می کردم... 
انگار اون شب، شب انتخاب بود که از این پس رو چه طور برم، زینبی یا چون اهل کوفه، چون اهل کوفه هم نه مثل اونهایی که نیمه راه ترسیده و پشیمون بازگشته بودند و یک عمر پشیمانی و خجالت را بر جان خریدند...اون شب، شب تاسوعا تصمیم گرفتم که حال که در حد و اندازه من نیست زینب باشم یا همچون زینب های زمانم، اما شبیه آنها که نیمه راه بازگشتند نیز نباشم....پس از شب تاسوعا و اون ولوله ی عجیب تمامی شب ها را آرام خوابیدم بی دلهره و ترس و آشوب ...
صبح عاشورا، مثل همه صبح های تنهایی دعا بود و زیارت که حاج خانم آمد و گفت چادر و چشمبند ببند باید بری پایین، بعد از یک هفته با خانه تماس داشتم، تماس سه دقیقه ایی و شنیدن صداهای آشنا و بعد هم قرار نبود که عاشورا بیان، اما آمده بودن که شاید من تنها نمونم، از 12:30 تا 9 شب فکر کنم یکم دیرتر، یکم زودتر، به هرحال اون روز روز عجیبی بود، سخت بود، طولانی بود، بالا و پایین بسیار داشت، اما راهی که انتخاب کرده بودم را هموارتر ساخت...دلم می خواست جزییات روز عاشورا را بنویسم اما نمیشه، کاش می شد ...هنوز صداهای اون روز توی گوشم هست...اون شب اونجا هم غذای نذری دادند و قیمه بود من که  کلا قیمه دوست ندارم فقط چند قاشقی برنج خوردم حاج خانم گفت کاشکی نمی خوردی غذای نذری رو که نمیشه ریخت دور، تهش ریختن جلوی پرنده ها :) 
 یادم در هواخوری، گوش هام تیز می کردم تا صدای دسته هارو بشنوم، ظهر عاشورا و شب تاسوعا از تو سلول واون اتاق گوش هام تیز بود نمی دونم شنیدم یا ذهنیتم بود اما صدای یا حسین، علمدار نیامد و ....تو گوشم بود صدای تبل ها و سنج ها، صدای زنجیر ها.....
عاشورای پارسال برای من متفاوت از همیشه بود، عاشورایی زینب وار...
امسال توی روزنامه حس عجیبی داشتم از اومدن عاشورا و سال گذشه حس غریبی بود


No comments:

Post a Comment