Saturday, May 12, 2012

برای مهسایم در آن سوی میله؛ فردای ما آزاد است


هی دختر رسما دارم کم میارمت، همش دو روز شده اما انگار بیشتر از دوروزه نبودنت، امروز تولده مسعوده و تو نیستی، چقدر برنامه داشتیم برای امروز، چقدر قرار داشتیم برای امروز، حالا چه کار کنیم امروز را؟ کجا بریم؟ این دوسال که مسعود نبود تو براش تولد می گرفتی و ما می آمدیم خانه ات و عکس مسعود بود در آغوشت و کیکی که روش نوشته بود تولدش مبارک و ....یادت هست سال اول سایت هایشان چه ها که ننوشتند برای تولد مسعود در ایام فاطمیه و غیره ....هم می خندیدیم و هم لجمان گرفته بود از این همه حماقت...
همان سال اول که مهندس موسوی بود و خانم رهنور بود و شیخ  مهدی کروبی بود و آمدند به میهمانی میلاد مسعود و تو چقدر خوشحال بودی و عکس مسعود در دستهایت و تنهایی که تقسیم می شد بین خوبان روزگار، و  حالا تو نیستی  و آنها نیستند و ماییم و تنهایی که تقسیم نمیشه و آوار میشه و بغضی که در گلو می ماند...
سال 88 بود که باهم همکار شدیم و پله های روزنامه ی بهار و درد و دل ها، آن روزها رجایی شهر تلفن داشت و مسعود زنگ می زد و چقدر هیجان انگیز بود باهاش حرف زدن و تویی که دو هفته در میان مرخصی می گرفتی تا به دیدن مسعود بروی و غر میزدی که نمی خوام روزنامه بیام ، این جوری وقت نمی کنم که کارهای مسعود را دنبال کنم و نهایتا هم بهاری که خزان شد و روزنامه ایی که توقیف شد، روزهایی که خالی شد برای پیگیری های بی نتیجه و رفاقتی که باقی ماند حتی در روزهای بیکاری و اولین تولد مسعود در روزهای پس از غروب آفتاب که شبش تو چقدر دلتنگ بودی و من منتظر معجزه تا شاید همان شب مسعود بیاید و نیمد و ما تا صبح تخیل زدیم و خندیدیم....
روزها پشت هم رفت، روزهای سخت، روزهای زمستانی، روزهایی که پر از بالا و پایین بود، حصر افتاب و ندیدن خانم رهنورد و بغض ما از نبودن بانوی آفتاب و روزهایی که میرفت سخت تر شود و سرد تر و نهایتا اسفند 89 که تو ومامان فخری باهم رفتین و من شدم و حفره ایی به اندازه تمام دلتنگی های تاریخ از نبودنتان و گیجی و بغض و ... سخت بود آن روزها به سختی این روزها، اما باز می دانستیم که نهایتا یک ماه، دوماه و تو می آیی؛ نه دو سال که باید روزهارو هی بشمری و تمام نشه....و حالا من نمی دانم به کی حسودی کنم؟ الان من هستم و مامان فخری و تویی که نیستی تا مامان روی صفحه اش بنویسد دخترکم، عزیزکم و من بیام و بگم من من من فقط من دوست داشته باش نه این مهسا را و تو بیای بگی باز پیدایت شد و ....مهسا تو برگرد مامان فخری مال تو نه دروغ گفتم یکمش هم مال من، تو بیا تا مامان باز تمام عشق و محبتش را برای هردویمان تقسیم کند من به تنهایی سهمی نمی خوام....
هی هی هی مهسا چه دور و زمانه ایی شده ؛ کارمان شده نامه نوشتن برای یکدیگر، یک روز من برای تو و روز دیگر تو برای من. می بینی این هم سهم  نسل من و تو از انقلاب شد،  سهم ما از انقلابی که قرار بود برای من و تو و همه ی ما آزادی و برابری باشد حالا شده زندان، انفرادی وبازجویی و دوری و تنهایی و بغض و عمری که پشت میله ها سپری میشه و زندگی که رفته...
دو  سال و نیم است که مسعودت در زندان است و تو هر دو هفته یک بار به رجایی شهر می رفتی برای ملاقات و تمام دل خوشیت شد چند روزی که مسعود بیمارستان بود و تو می توانستنی دستش را بگیری و ببوییش و چشم در چشمش بدوزی نه از پشت اون شیشه های لعنتی و کثیف... و سهم تو از جوانی و ازدواج و عشق شد همین ها و نهایتا نیز آن را تاب نیاوردند و این سهم اندک را نیز از تو گرفتن...حال تو یک گوشه شهر روزها را شب می کنی و مسعود گوشه ای دیگر و هردویتان زندانی هستید با فرسنگ ها فاصله...حتی انقدر صبر نکردند تا به نیابت از مسعود شمعی فوت کنی و 33 امین سالگرد میلادش را به تنهایی جشن بگیری...
حق دارند مهسا جان، حق دارند می دانی که تمام مشکلات کشور بر عهده تو و مسعودت است، تورم بر عهده امین و بهار است، بی کاری تقصیر ژیلا و بهمن است، اسماییل و مهدیه باعث و بانی گران شدن ارزو سکه هستند، حسن و عاطفه ناامنی اجتماعی را رواج دادند و عماد و مریم فقر را گسترش دادند و همین طور برو تا آخر، باید کشور پاک شود از وجود تمامی این مقصران بزرگ شاید اوضاع به کام شود و مملکت سامان یابد و همه چی سرجای خودش قرار گیرد...
بگذریم مهسا ما را چه به کار بزرگان، از خودمان بگوییم بهتر است، از تولد مسعود و از حال خوب تو در روزهای مانده به 20 اردیبهشت که تازه نفس گرفته بودی و شاد بودی و در مقابل حرص خوردن های من می خندیدی و می گفتی همه چی آرومه من چقدر خوشحالم...ای وااای انگار همین دیروز بود که از سفر برگشته بودی و چقدر خوشحال بودی و چقدر ارام و چقدر برنامه داشتی، حتی یک ثانیه هم فکر نمی کردی که باید آخر هفته را در اوین سپری کنی و عمر روزهای آزاد کم است، هرچند که روزهای ما خیلی وقته به اسارت رفته، سه سال است که روزهایمان یک به یک به اسیری رفته و هی سعی می کنند سیاهش کنند و ما محکم مداد سبزمان را در دست گرفته ایم و روی سیاهی هایشان را هی با سبز خط خطی می کنیم و شاید همین نیز بزرگترین اتهاممان باشد که تن به سیاهی نمی دهیم و نمی گذاریم مسخمان کنند و پر از ایمان ایستاده ایم پای سبزی وجودمان...
چقدر سبز رفتی آن روز دختر، چقدر آرام بودی بچه،  لبخند بودی، آرامش بودی و ما چقدر برایمان سخت بود که تا آخرین لحظه لبخند بزنیم و شوخی کنیم، تهش هم نشد، دم در، در اون اتاقک کوچک نگهبانی بالاخره چانه هایمان  لرزید، سخت تر از همه برای گیتی و آزاده بود که رفیق تمام این شب های تنهاییت بودند، امین هم بود و چقدر خوب میشناخت آن جارا، انگار بخشی از وجودش بود، خانه اش شده آن تپه ها که هر روز برای بهارش به آنجا میرود و او که به خداحافظی هنوز عادت نکرده و هنوز پر از بغض می شود...و پدرت چقدر ارام بود و صبور مثل تمام پدرها در این سه سال که فرزندانشان را تا بالای آن تپه ها راهی کردند و دعای خیرشان را بدرقه راهشان، پدر ها و مادرهای این سرزمین چقدر صبورند، یک روز فرزندانشان را از زیر قرآن رد کردند تا به جنگ بروند و چه بی صدا اشک ریختند بر پلاک های بی جنازه و امروز باز چه صبور قرآن به دست فرزندانشان را راهی زندان می کنند، زندان هایی که قرار بود مدرسه شوند و دانشگاه و برچیده شوند در سایه عدالت نظام اسلامی که قرار بود در آن همه آزاد باشند خصوصا فرزندان انقلاب....
  ایراد ندارد خواهرم بگذار بازهم زندانی مان کنند، بازجوییمان کنند، حکم ها را اجرا کنند، ما همچنان سبز ایستاده ایم، رفاقت هایمان سبز تر می شود و ایمانمان به آغاز فصل بهار و طلوع دوباره خورشید بیشتر، مادرها و پدرهایمان اگر یک دختر یا پسر را راهی می کنند به جایش صاحب ده ها دختر و پسر می شوند، این زندان ها و این دوری ها نمی تواند زندگی را از ما بگیرد که همان طور که میرمان گفت زندگی امر مقدسی است و ما زندگی خواهیم کرد برای فردایی که باهم هستیم؛ آزاد

No comments:

Post a Comment