Thursday, June 28, 2012

برای ژیلا و نگرانی هایش


ژیلا جان!
انگار که سه سال پیش است، همان روزهای پر از استرس و دلهره، همان روزهایی که تو در یک بند بودی و بهمن در بندی دیگر، همان روزهای گرم تیرماه که نمی دانستیم قرار است  چه بشود، همان طور که نفهمیدیم چه شد و چرا به یک بار یک انتخابات کاملا پرشور تبدیل شد به یک جمعه سیاه و روزهای سیاه پس از آن...
حالا بازهم تو باهمان دلشوره ها دست به گریبانی، همان دلشوره ها که سه سال پیش در سلول های انفرادی بند 209 با آن دست و پنجه نرم می کردی، که بهمن حالا کجاست؟ چه می کند؟ زیر شکنجه است؟ و هزار هزار دلواپسی و دلشوره و سوال و از همه بدتر استیصال که نمی دانی چه کنی و چه بگویی و به کجا پناه ببری. پیش از آن اگر بهمن دیر می آمد و یا خبری ازش نبود تلفن بود که به آن پناه ببری و بهش زنگ بزنی و دوست و آشنایان بودند و صد و یک راه که می توانست تمام دغدغه های دل عاشقت را آرام کند، اما تابستان 88 تو بودی و چهار دیواری دورت و بهمن بود و چهار دیواری دورش و بازجوها بودند و تنهایی، نه خواهر همیشه همراهت بود و نه رفیقی تا درد دل بگویی و دردلت را گوش دهد. اما همان روزها با وجود تمام تنهایی ها و با وجود تمام فشارها و چه بگویم که خودت بهتر از هرکس می دانی آن روزها چه روزهایی بود کم نیاوردی.
 ژیلا همان ژیلای همیشگی بود فقط اینکه این بار به خوبی توانسته بود متفاوت از همیشه  نگرانی اش و دلهره هایش را درباره بهمنش پنهان کند و حتی نگذاشت که چشمانش نگرانی دل بی قرارش را نشان دهند؛ هرچه بود دفن کرد در اعماق وجودش. نیمکت های اتاقهای بازجویی پر بود از نقاشی های او که امید را نوید می داد؛ یا حسین میر حسین و صندوق های رایی که کشیده بود لبخند را به لب ها بر می گرداند وایمان را به قلب ها و ژیلا محکم تر از همیشه پشت بهمنش ایستاد با تمام دل واپسی هایش که می دانست بهمن نیز در مقابل ظلم سر خم نمی کند، بهمن چون کوه می ایستد...
گذشت اون روزها و ژیلا آمد و بهمن ماند و ژیلا دیگر تنها نبود، وقتی ژیلا آمد بیرون خانواده ایی داشت به وسعت یک شهر، به وسعت یک سرزمین، دست هایی که در روزهای یخ زده گرم بودند و مهم تر از همه امیر مهدی مرد کوچک خانه زود قد کشید و شد تکیه گاه خاله...
سهم ژیلا از سه سال دوماه بود  و وقتی که هنوز لوله ها درست نشده بود و بساط نقاشی پهن بود بهمن رفت که بماند. ژیلا ماند و یک سال حبس تعزیری و 30 سال محرومیت.....
سهم ژیلا و مهسا و مریم و عاطفه و سمیرا...از زندگی شد شیشه های دوجداره و میله و گوشی تلفن آنهم هفته ایی یک بار و دست هایی که جفت میشد روی هم از پشت شیشه ها، دل خوش بودن به حضور در بالای اون تپه ها و خنده های سالن ملاقات با تمام سختی و سخت گیری ها و آزارهایی که داشت بازهم دل های نگران را ارام می کرد. سهم مهسا خیلی زود قطع شد از ملاقات های هفتگی و مسعود کوچانده شد به رجایی شهر و ملاقات ها شد دو هفته یک بار و بالاخره همین دیدارهای دو هفته یک بار هم قطع شد.
و حالا سهم ژیلا هست که قطع شده از ملاقات های هفتگی، حالا او باید دو هفته یک بار از تهران تا رجایی شهر کرج را طی کند تا بتواند دقایقی بهمن را ببیند، اما گویا سیر نمی شوند از تکرار ظلم،انگار بسشان نیست این همه تلخی، شده اند مانندآن داستان فردوسی همان شاعری که بهمن به خاطرش حکم گرفت، همان داستانی که کاوه آهنگر داشت و فریدون ...
و حالا تو ژیلا باز با همان دلشوره ها دست به گریبانی، بهمن در انفرادی هست، انفرادی که هیچ تصوری از آن نداری جز داستان های تلخی که از آن شنیده ایی...دلت هزار راه می رود و می آید، فکر و خیال و نگرانی و نگرانی، درست مثل سه سال پیش...
ژیلای عزیزم، آن روزها تو بودی و خدایت، اما این روزها تو هستی و خدایت و دوستان و همراهانت، همان ها که این سه سال خانواده ات شدند.خواهرم نگران نباش خدای ما بزرگتر از آنان هست، می دانم صبوری و محکم، می دانم چون سرو ایستاده ایی، تو هم بدان که ما کنارت هستیم، همراهت، شاید نتوانیم کاری انجام دهیم، اما شانه هایمان می تواند تکیه گاهت باشد، مطمئن باش تا وقتی که روزهای خوب از راه برسد، تا روزی که درهای زندان باز شود، تا فردا و فردا کنار هم هستیم، دست در دست...
راستی یادم رفت بگویم، روزی خواهد آمد که قصه عاشقی شماها نوشته شود، مطمئنم اگر نظامی یک بار دیگر زنده شود داستان تو و بهمن، مهسا و مسعود، مریم و عماد، عاطفه و حسن و تمام عاشقانه های این سال ها را دوباره منظومه خواهد کرد، خواندنی تر از لیلی و مجنون.....
دوستت ریحانه

No comments:

Post a Comment