Monday, December 12, 2011

بیست و یک آذر ..اولین چشم بند... وقتی من بازداشت شدم


انگار می دونستم خبری هست یا خبری میشه، یکی دوبار سرزده در خانه سابقمان کسی رفته بود و یک بار هم روزنامه، 16 آذر آمده بودند روزنامه و کیوان، استاد غلامی و خانم روستایی و حاجی خدابخش رو برده بودن و دلهره ایی که در دل همه بود از حضور بیست نیروی وزارت در روزنامه و رفتارهایی که شد و ....  و 5 شنبه  که آمدم سوار ماشین بشم و دیدم قفل در شکسته و هرچی کاغذ و تقویم و نوشتنی بوده برده اند در حالیکه پنل ضبط رو دست هم نزده بودند.....
شنبه شب حالم خوب نبود، عصبی بودم و پر ازبغض، نمی دونم همش مربوط به روزنامه بود و نبودن بچه ها یا اتفاق دیگه ایی هم افتاده بود که در فیس بوکم نوشتم "خسته ام از این همه ظلم"، تا 3و4 صبح بیدار بودم و کار می کردم ، از دست یک نفر دیگه هم دلخور بودم ...همین جوری که لب تاب باز بود خوابم برد....
ساعت 8 بود حدودا فندوق یه تک دم در پارس می کرد، فکر کردم کارگرمونه، بابا زودتر رفت در را باز کرد و من با پیژامه وسط هال بودم، هوا مثل امسال سرد نشده بود هنوز، 5 مرد و یک خانم چادری وارد خونه شدن، بابا گفت با تو کار دارن، گیج خواب بودم، خندیدم و گفتم بزارین لباس بپوشم، وسط اتاق گیج وایساده بودم که حاج خانم اومد تو، دیگه از هم جدا نشدیم J ، گفتم حکم دارید، حکم بازداشت را نشونم دادن....اول از همه موبایل و لب تاپ و بعد هم کاغذ ها و کیس کامپیوتر بابا و احسان یکم سر این دو تا کیس حرص خوردم چون من حتی یک بار هم با کامپیوتر اون ها کار نکرده بودم....
بابا میگه خیلی خونسرد و بی خیال بودی انقدرکه اضراب و ترس من (بابا) رو هم پوشانده بودی، یک لیوان شیر برای خودم ریختم و با یک شکلات خوردم هرچی تعارفشون کردم اون ها نخوردن...دار و ندارمان جمع شد شناسنامه و کاغذ ها و هارد و خلاصه هرچه که باید جمع میشد...
با وسایل رفتیم خودم هم کمک کردم سنگین بود تنها نمی تونستن، سوار ماشین شدیم انقدر که آدرس دادم یادشون افتاد چشم بند ندارم و چشم بند زدم....
دم در وقتی منتظر بودم تا اون در آهنی باز شه و بریم تو، تمام دوست داشتنی هام رو جا گذاشتم از مامان و بابا و احسان و خاله تا ماهور و شادی  و .... با خودم عهد بستم نه کسی دارم نه کاری، دلتنگی ممنوع، اشک ممنوع، انگار که تنهایی، تنهای تنها بی هیچ وابستگی....فکر کنم موفق شدم چرا که تا وقتیکه اون در دوباره باز نشد و بیرون نیمدم انگار دلم برای هیچ کس تنگ نشد، شاید یکی دوباری  اما همون یکی دوبار هم 5 دقیقه بیشتر طول نکشید...خنده رو شده بودم اون روزها، همش می خندیدم و می خندیدم و .....
پارسال 21 آذر این موقع، این ساعت، با چشم بند اولین تجربه بازجویی رو پشت سر گذاشتم.....چقدر خاطره دارم از تمامی اون روزها...

1 comment:

  1. تو هیج وقت تنها نیستی و نبودی، همون روزا کلی با مادرت کلنجار رفتم که بیا و یه مصاحبه بکن، اما مگه را می داد، همه داشتیم حرص تورو می خوردیم هر کس به یه شکل، اما خوشحالم که الان نیمچه ازادی، به امید ازادی کامل

    ReplyDelete