Sunday, April 3, 2011

خستم

خستم، خسته تر از اونی که فکرش را میکردم، خسته تر از تعطیلات 13 روزه، بیشتر از این نیاز داشتم برای رها بودن...برای بی دغدغه بودن...خنده ام می گیرد از این جمله، بی دغدغه بودن!!! در تمام روزهای عید هم دغدغه داری...دغدغه اویی که می میرد و تو نمی شناسیش اما از مرگش دلت می گیرد  که چه غریب مرد و از مرگ اویی که همه میشناختنش و باز چه غریب مرد...دغدغه همه مرده هایی که غریب می میرند....و من چقدر خستم از این همه غربت...اما شاید هم غربتی در کار نیست...امروز چه اونی که اون گوشه می میره چه اونی که این گوشه میمیرد را همه میشناسند، همه دلشون میگیره، همه به ختم و تشیع جنازش میرن، همه عکسش میزارن و واسش فاتحه می خوانند...شاید این روزها غریب مردن و غریب بودن معنی نداشته باشه اما دغدغه داشتن چرا...انگار که این دغدغه، این دلنگرونی ، این پریشون بودن سهم ما شده از این زندگی...انقدر دلنگرون و پپریشونی که حتی عید هم مثل همیشه شادت نمی کنه، خستگیت را در نمی کنه و نمی خوای مثل سال های قبل تمام شه تا برگردی سر و کار واونهمه هیجان را از سر بگیری
آخه هیجان بخشی از زندگی شده، همه زندگی شده، یک روز آدمها میان و تمام هیجان عیدت می شه دیدن اونها تا نرفتن  بعد میرن و هیجان رفتنشون می گیرتت و بعد ی اتفاق دیگه و حضوری نیم ساعته و چند کلمه ای که می بلعی و اتفاق و اتفاق و اتفاق پشت اتفاق و تو هی بالا میری پایین میای ، دلتنگ میشه ، دل شاد می شی و ...عید تمام میشه و میبی خسته ای از این همه اتفاق و دلت تمدید تعطیلات می خواد اما تعطیلات نه تنها تمدید نشده که کار هم صد برابر شده...
بعد 13 روز میای سرکار میبینی هیچی سرجاش نیست، جبر زمانه و ظلم ظالم یکی همین 2 وجب این ورترت دور کرده ازت و یکی دیگه داره خدافظی می کنه و دلت میگیره از نبودن همه آدمهای دوست داشتنیت و نشنیدن صداهای همیشگی...کل کل کردن هایی که دیگه نیست و بغضی که هی فشار میاره به گلوت و هی تو دلت دعا میکنی که همه چی خیر باشه و هی ناله نفرین می کنی باعث و بانی همه دربه دری هارو...
دلتنگم شدید و دارم پرت می نویسم خیلی پرت ....خستم ازاین همه دلتنگی و بغض اما صبورم..صبر صبر صبر ..در مقابل همه این دلتنگی ها و خستگی ها و بی تابی ها و اتفاقها فقط صبر می کنم صبر میکنیم

No comments:

Post a Comment