Wednesday, April 20, 2011
برف
بوی برف می آمد...اولش بارون زد و من توی اتاق بودم...پنجره را باز کرد اما قبل از باز کردن پنجره بوی بارون زده بود تو ....چند روزی بود به خدا غر می زدم که این چه زمستونیه که نه برف داره نه بارون و توهم مارو فراموش کردی، اما بعد یکباره بعد یک روز آفتابی خدا اشک ریخت و گفت فراموشتون نکردم.....چادرم دور خودم پیچیدم که زیر پام گیر نکنه و لیز نخورم روی زمین خیس...چشم بند را هم گفت کمی بزن بالاتر بارون میاد...اون مسیر کوتاه را بیشتر از همیشه نفس کشیدم؛ بوی بارون بوی آزادی بود، بوی خیابون بود، بوی زندگی بود....رفتم تو، نمی دونم ساعت چند بود، اونجا ساعت معنی نداره، دراز کشیده بودم رو به سقف، خوابم نمی برد، پنجره اون بالاست ، خیلی بالا، با یک عالمه میله و میله که نمیذارن تو آسمون ببینی، آسمون اونحا مشبکه...داشتم غز میزدم که آخه خدا الان وقته بارونه، الان باید برف بیاد...یکهو دیدم پشت پنجره یک چیزایی برق میزنه و میریزه پایین، رفتن دستشویی و به زور از پنجرش آسمون دید زدم، برف بود، تند و ریز...خیلی قشنگ بود، شاید تو زندگیم انقدر از دیدن برف ذوق نکرده بودم....توی اتاق چرخ زدم خندیدم انگار که واقعا زیر برف بودم ....اما یکهو دلم گرفت..با خودم حرف زدم، من دختر برف، دختر زمستان، متولد دی ماه، عاشق برف و حالا هیچ سهمی از برف ندارم...دلم پالتوهایی توی کمدم و خواست و کاپشن گرمی که داشتم، دلم کلاه و شالگردن خواست و چکمه...دلم سهمم خواست از زمستون از زندگی، داشتم با سهمم کلنجار می رفتم که یکهو یاد زید آبادی، مهدی محمودیان، مسعود؛ زید ابادی و خیلی دیگه از دوستام و زندانی ها افتادم که خیلی خیلی وقته که از هیچ کدوم از فصل های سال سهم ندارن، خیلی وقته نه بهار دیدن و نه زمستون را ....یاد مامان سهراب و ندا و...افتادم...خلاصه یاد خیلی ها افتادم که هیچ سهمی از هیچ فصلی ندارن...سهمشون شده رخت سیاه و میله های زندون ....عذاب وجدان گرفتم بابت این همه سهم خواهی و دلتنگی...انقدر از لایه اون میله ها برف نگاه کردم تا خوابم برد...فرداش هوا خوری نداشتم اما وقتی داشتم به سمت اون اتاقه میرفتم خم شدم و یکم برف تو دستم گرفتم ، از ته دل خوشحال شدم منم به سهمم از زمستون رسیده بودم...جای دمپایی هام هم روی برف موند...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment