Friday, April 15, 2011

رفاقتایی که رنگ خدا می دهد

خیلی ها همدیگر را نمیشناختیم...اسم های همدیگر را شنیده بودیم شاید هم نشنیده بودیم، اما به هرحال از هم دور بودیم، هرکس در یک روزنامه، هرکس در یک گوشه شهر، هرکس در یک نقطه کشور، هرکس بر سر کاری...یک روز آمد که قرار شده همه باهم کارکنیم برای یک هدف، برای یک تغییر، برای آنکه 2 در 2 6 تا نشه، برای آنکه روزنامه هامون پشت هم بسته نشه، برای آنکه شهرامون یکی یکی ویرون نشه، برای اینکه عزت و آبرومون کشک نشه، واسه اینکه....بگذریم خیلی دلیل بود برای این یکی شدن، اما اون روزها با اینکه یکی شده بودیم خیلی یکی نبودیم، گاهی دعوا بود، جدل بود، دلگیری بود و ....خیلی چیزها بود در کنار تمام تلاش های شبانه روزی ....بگذریم بعدش اتفاق هایی افتاد که خیلی چیزهارو تغییر داد اما از همه مهمتر  این یک سال و یازده ماه اتفاقی افتاد که به تمام تلخیهاش می ارزید، این یک سال  و یازده ماه تلخ بود، زهر بود، سخت بود،و خیلی چیزها بود، هرچند که روزهای خوب هم داشت، روزهای قشنگ هم داشت، روزهایی که بزرگ شدیم توش، روزهایی که خیلی بزرگ شدیم توش اما در کنار همه این ها یک چیزی داشت که به همه چیزش می ارزید ....این یک سال و یازده ما برای ما رفاقت داشت...همه ماهایی که تو این شهر و اون شهر بودیم، تو این شغل و  اون شغل بودیم و تو این روزنامه اون روزنامه بودیم و همدیگرو نمیشناختیم و یا از هم یک اسم شنیده بودیم نافرم رفیق شدیم، یکی بود نمیشناختیش رفت اون تو شد رفیقت، یکی بود اسمش شنیده بودی رفت تبعید شد رفیق تمام شب های غصه ناکت

 رفاقتامون رنگ خدا شد، سبز شد، رفاقتایی که بوی میله های فلزی میده، رفاقتایی  که بوی تبعید میده، رفاقتایی که سقفش تا بهشته

2 comments:

  1. refaghataie ke ta binahayat edameh dare.
    refaghataie ke tahe tahesh misaze oon chizi ro ke mikhaym...

    ReplyDelete
  2. neveshtat ashk be cheshmam ovord, jomleye akharesh...ziba bood ziba..

    ReplyDelete